bato-adv
کد خبر: ۳۰۵۵۵۵

زیباکلام: خلخالی می‌خواست مرا اعدام کند

تاریخ انتشار: ۱۴:۰۴ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۵
صادق زیباکلام  در گفتگویی با عصر ایران گفت: ملکه نجات من خدا بود. دکتر چمران روحش هم خبر نداشت که خلخالی می خواهد من را محاکمه کند چون بعد آن ماجرا من به چمران گفتم که "خلخالی با من و یارجانی این کار را کرد مگر قرار نبود خلخالی دیگر به منطقه نیاید.

بخش‌هایی از این مصاحبه در ادامه می‌آید:

چه طور شد شما بعد از پیروزی انقلاب برای همکاری با دولت موقت مهندس بازرگان دعوت شدید آیا این همکاری تأثیری در فعالیت سیاسی شما داشت؟
نه آن طور تأثیری نداشت که بگوییم سرنوشت من عوض شد. یادم می آید 8 یا 10 روز از 22 بهمن 57 و پیروزی انقلاب می گذشت. دکتر ابراهیم یزدی معاون نخست وزیر در امور انقلاب بود. قبل از آن من با دکتر ملکی آشنا شدم. هر دو در سازمان ملی دانشگاهیان بودیم که از سال 56 تشکیل شد و دکتر ملکی ریاست این سازمان را در دست داشت. در واقع تنها سازمان صنفی غیرحکومتی اساتید ایران بود. آنجا من و دکتر ملکی با هم آشنا شدیم و بعد که تحصن معروف اساتید در سازمان مرکزی دانشگاه تهران در آذر و دی 57 شکل گرفت یکی از اساتید متحصن بودم و دکتر ملکی لیدری آن مجموعه را برعهده داشت. تحصن هم حدود 30 روز طول کشید.

در دوران تحصن شبانه روزی در طبقه پنجم سازمان مرکزی دانشگاه تهران خیلی به هم نزدیک شدیم. بعد از انقلاب دکتر ملکی رئیس دانشگاه تهران شد. من هم کارهای مختلفی را انجام می دادم و در کمیته نزدیک محل زندگی ام یعنی چیذر در جنوب فرمانیه مشغول بودم و با رئیس کمیته محل مان آقای هاشمی اولیا که داماد خاله ام بود کار می کردم. کمیته محل ما مراقبت از سازمان صنایع نظامی و خانه های خیلی از افسران و فرماندهان نظامی و کاخ های فرمانیه و نیاوران را برعهده داشت بنابراین سرمان خیلی شلوغ بود.

یک شب آقای دکتر ملکی تماس گرفت گفت جمعه عصر جایی قرار نگذار می خواهم با هم برویم در جلسه ای شرکت کنیم. جمعه عصر همدیگر را دیدیم در مسیر به من گفت می خواهیم به نخست وزیری برویم. من گفتم ما با نخست وزیری کاری نداریم. دکتر ملکی گفت "دکتر یزدی پیغام داده تا با یکسری اساتید مسلمان دانشگاه تهران آشنا شود چون 20 تا 30 سال ایران نبوده است و می خواهد جلسات مستمری با اساتید دانشگاه داشته باشد تا در جریان مسائل ایران و تجزیه و تحلیل ها قرار بگیرد بنابراین تو و دکتر کاظم ابهری را انتخاب کردم". ما به نخست وزیری رسیدیم و در یک اتاق نسبتا بزرگی روی فرش چهارزانو نشسستیم. جمع حاضر در آن جلسه 15 تا 20 نفر می شدند. از سن و سال افراد معلوم بود چندنفر دانشجو و تعدادی هم استاد دانشگاه هستند.

چند دقیقه ای گذشت دکتر یزدی، مهندس بازرگان و دکتر بنی اسدی داماد مرحوم مهندس بازرگان به داخل اتاق آمدند. بلند شدیم و سلام و علیک کردیم. به نظرم دکتر ملکی جمع را به آنها معرفی کرد. آنجا من فهمیدم بقیه از دانشگاه پلی تکنیک، شریف و دیگر دانشگاه ها هستند. مثلا مرحوم شهید عباسپور از دانشگاه شریف بود، دکتر لواسانی داماد مرحوم فلسفی و سیدکمال الدین نیک روش -که بعد وزیر کشور شد- از دانشگاه پلی تکنیک بودند، شهید قندی از دانشگاه مخابرات، خانم طاهره صفارزاده و آقای نمازی -که بعد وزیر اقتصاد و دارایی شد- در آن جمع حضور داشتند اما دانشجویان ابراهیم اصغرزاده از دانشگاه شریف، محسن میردامادی از دانشگاه پلی تکنیک و چند دانشجو از دانشگاه تهران بودند.

اول مهندس بازرگان صحبت کرد گفت من کاری نداشتم اما چون شنیدم یک عده از اساتید دانشگاه جمع شدند آمدم شما را ببینم، بعد از این صحبت رفت. جالب است وقتی که مرحوم بازرگان رفت آقای اصغرزاده اعتراض کرد که چرا آقای بازرگان نامی از دانشجویان نبرد. دکتر یزدی نیز گفت "من سال ها در ایران نبودم و خیلی مایلم با اساتید مسلمان جلساتی برای بحث و تبادل نظر داشته باشم. الان مسئولیت معاون نخست وزیر در امور انقلاب را برعهده دارم که خودم نیز از این مسئولیت تعریفی ندارم اما هر چیزی را که مربوط به امور انقلاب می شود مهندس بازرگان از من می خواهد. اگر اشکالی نیست عصر جمعه ها این جلسات برقرار باشد." از آن جلسه به بعد دکتر ملکی و دکتر ابهری دیگر نیامدند چون زیاد از دکتر ابراهیم یزدی خوش شان نمی آمد و او را فردی لیبرال می دانستند اما من به مباحث سیاسی علاقه داشتم به طور منظم آن جلسات را شرکت می کردم. اتفاقا بیشتر از اساتید دانشجویانی مثل ابراهیم اصغرزاده و محسن میردامادی آنجا بحث می کردند، معلوم بود واردتر هستند.

چه بحث هایی در آن جلسات مطرح بود؟
این بود که مثلا چریک های فدایی خلق چه می گویند، چه کار می خواهند بکنند و استراتژی شان چیست؟ سازمان مجاهدین خلق چه راهی را دنبال می کند؟ به علاوه یکسری تحولاتی که در بیرون تهران عمدتا در سیستان و بلوچستان، گنبد، ترکمن صحرا و موضوعات قومیتی، ساواکی ها، طاغوتی ها، حجاب و مشکلات کارگری-کارفرما راجع به آنها صحبت می شد. وقتی جلوتر رفتیم و ناآرامی های منطقه ای در خوزستان و کردستان جدی تر شد، آقای دکتر یزدی برای این مناطق گروه هایی را داوطلب می فرستاد چند روزی در آن مناطق می ماندند بعد می آمدند و مشاهدات خود را در جلسات عصر جمعه می گفتند. مثلا آقای اصغرزاده به گنبد، آقای محسن میردامادی به زاهدان و بچه های علم و صنعت هم به خوزستان رفتند تا گزارش محلی تهیه کنند. گروهی هم به مشکلات کارگری و صنایع تهران رسیدگی می کردند.

در پایان جلسه بعد از عید سال 58 دستیار دکتر یزدی پیش من آمد و گفت اگر امکان دارد چند دقیقه ای بیشتر بمان، دکتر یزدی می خواهد شما را ببیند. من ماندم دکتر یزدی به من گفت "آقای مهندس از بحث های شما خیلی استفاده می کنم و می خواستم اگر اشکالی ندارد به معاونت امور انقلاب نخست وزیری بیایی" گفتم "نه اشکالی ندارد" گفت "پس تقاضای مأمور به خدمتی شما را از دانشگاه تهران به معاونت امور انقلاب می نویسم تا خودتان نامه را پیش دکتر ملکی ببرید و کارهای اداری اش انجام شود" نامه را گرفتم پیش دکتر ملکی بردم، دکتر ملکی به خنده گفت "تبریک عرض می کنم لیبرال ها هم پسندیدنت" (خنده) که بعد من بیشتر در دفتر معاونت امور انقلاب نخست وزیری کار می کردم. آن زمان بیشترین حجم کاری من درباره کردستان بود. در واقع مسائل قومیتی دیگر داشت فروکش می کرد اما موضوع کردستان داشت گسترده تر می شد. در عین حال فروردین بود که آقای دکتر سنجابی از مسئولیت وزیر خارجه استعفا داد و امام توصیه کرده بود که دکتر یزدی وزیر خارجه شود.

دکتر یزدی به مهندس بازرگان خیلی نزدیک بود، شورای انقلاب هم از دکتر یزدی حمایت می کرد و دکتر یزدی وزیر امور خارجه شد اما من را خواست و گفت "می خواهم به وزارت خارجه بیایی". گفتم "چشم من در خدمت هستم". دکتر یزدی ادامه داد "البته یکی دو جا هم است که با توجه به تسلط شما به زبان انگلیسی می خواهم شما را به آنجا بفرستم." منتها به شهیدعباسپور که با دکتر یزدی خیلی نزدیک بود گفتم "من نمی توانم به دکتر یزدی بگویم اما دوست ندارم به خارج از کشور بروم، درست است انگلیسی می دانم اما خیلی های دیگر هم به این زبان تسلط دارند. ضمن آنکه خیلی هم دوست ندارم به وزارت خارجه بروم حالا هر عنوانی که پیدا می کنم فرقی ندارد ولی نمی توانم این حرف ها را به دکتر یزدی بزنم چون کاری را که الان در حال انجامش هستم را بیشتر علاقه دارم دنبال کنم".

شهیدعباسپور این صحبت را به دکتر یزدی گفت و او مرا خواست و پرسید "چرا این حرف را خودت به من نگفتی؟" گفتم "من برای شما احترام خیلی زیادی قائلم و الان هم اگر دستور بدهید هر جایی بخواهید مشغول به کار می شوم". گفت "نه اتفاقا شما برای آنجا لازم هستی، حقیقتش را بخواهی من شما را به دکتر چمران معرفی کردم چون دکتر مصطفی چمران دارد جای من به معاونت نخست وزیر در امور انقلاب می آید". یک زمان هم به نخست وزیری آمد و جمعی 4، 5 نفره بودیم و جلوی خود من به دکتر چمران گفت "مصطفی این مهندس را ولش نکن". دکتر چمران هم تنها تغییری که به وجود آورد برادرش مهدی را به آنجا آورد.

البته مهندس مهدی چمران آن زمان این همه ریش نداشت صورتش از من دوتیغه تر بود و عملا رئیس دفتر برادرش شد. از مسئولیت دکتر چمران به بعد آن جلسات عصر جمعه ما از حالت تحلیل گری بیشتر به حالت مأموریت محوری سوق پیدا کرد. مثلا خود من مسئول رسیدگی به مشکلات کارگری صنایع تهران شدم یا تیمی را موظف کرد که برود به مسائل قومیتی ترکمن صحرا رسیدگی کند. خودش هم از همان اول به کردستان می رفت چون معتقد بود مسئله کردستان حاد و جدی است. حقیقتش من با دکتر چمران نزدیک تر شدم تا آن زمانی که دکتر یزدی رئیسم بود.

چه طور وارد موضوع کردستان شدید؟
اردیبهشت 58 بزرگترین جنگ داخلی ایران بعد از انقلاب در نقده بین حزب دموکرات کردستان و دستجات ترک حامی انقلاب اتفاق افتاد که 2-3 روزی طول کشید و تلفات خیلی زیادی داشت چون درگیری ها خونه به خونه شده بود، در نهایت ترک ها به لحاظ برتری عددی نیرو پیروز شدند و شکست نظامی سختی به کُردها می دهد. کشتار غیرنظامی ها از هر دو طرف اتفاق افتاد.

 آن زمان نصف کمتر جمعیت نقده کُرد و نصف بیشتر ترک بود. این جنگ باعث شد که یک شکاف عمیق بین کُردها و ترک ها به وجود آید. بعد از آن کُردها روستاهای کُردنشین نزدیک نقده را کامل تخلیه کردند و به مهاباد رفتند و چادر زدند. این اتفاق یک ابزار تبلیغاتی به دست رادیو آمریکا، چریک های فدایی خلق، سازمان مجاهدین خلق، سلطنت طلب ها،کومله، شیخ عزالدین حسینی و حزب دموکرات کردستان ضد جمهوری اسلامی شد.

من و دکتر چمران خیلی دنبال این بودیم که این داستان بخوابد. قرار شد یک هیأت بلندپایه ای از تهران به مهاباد برود و سعی کند کُردها را به خانه و زندگی شان برگرداند تا این ابزار تبلیغاتی ضد انقلابی را از آنها گرفته شود. قرار بود یک نفر از سمت امام، یک نفر از شورای انقلاب و یک نفر از طرف دولت موقت اعضای هیأت بلندپایه را تشکیل دهند. امروز شد فردا، فردا شد پس فردا همین طور زمان گذشت، عده ای می رفتند پیش امام و می گفتند اگر شما نماینده بفرستید کُردها را بالا بردید، خود کُردها بگردند، دوباره ما از طرف دکتر چمران می گفتیم بهتر است امام هم یک نفر را به عنوان نماینده خود تعیین کند تا دلجویی و تلطیف قلوب شود.

یک ماه گذشت و هیأت هم به آنجا نرفت. بعد من و دکتر چمران خیلی با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم اسمش را هیأت بلندپایه نگذاریم بلکه یک جمعی باشند تا برای بررسی وضعیت بروند. من پیشنهاد کردم از آنجا که چریک های فدایی خلق گفتند در بین کرُدها حصبه و وبا شیوع پیدا کرده، در قالب یک هیأت پزشکی برویم. آن زمان دکتر چمران مرا به دانشکده پرستاری فرستاده بود و رئیس شورای آموزش دانشکده پرستاری هم بودم؛ خردادماه مرحوم مهندس بازرگان یک حکم به عنوان نماینده نخست وزیر در امور کردستان برای من نوشت و من با یک هیأت پزشکی شامل یکسری پرستار و دکتر سوار مینی بوس شدیم و به مهاباد رفتیم.

این داستان باعث ورود من به مسئله کردستان خیلی جدی شد. سفرم 10 روز طول کشید با شیخ عزالدین حسینی، سران حزب دموکرات کردستان، شخصیت های مهم مذهبی، سیاسی و نظامی آنجا همچون سرهنگ ظهیرنژاد فرمانده لشکر 64 ارومیه، حجت الاسلام حسنی و حجت الاسلام قریشی دیدار کردم. بعد گزارش 10 صفحه ای خود را بردم جلوی دانشگاه تهران ماشین کردند و یک نسخه اش را به شورای انقلاب، یک نسخه اش را به سپاه و یک نسخه اش را هم به دکتر چمران دادم. دکتر چمران گزارش من را به هیأت دولت برد و فردای آن روز مرا خواستند و گفتند "نماینده تام الاختیار نخست وزیر در امور کردستان شدم". بعد من را پیش مهندس بازرگان بردند و او گفت "گزارش خیلی فنی و خوبی نوشتی حالا چه کسی قرار است این کارها را انجام دهد؟ پس بهتر است خودت بروی و این کار را دنبال کنی".

از آن به بعد کار من در کردستان شروع شد و تا آبان 58 ادامه داشت و 13 آبان 58 نیز دولت بازرگان استعفا داد. بعد با نظر امام یک هیأت حسن نیتی شامل دکتر چمران برای رسیدگی به مسائل نظامی، مرحوم فروهر برای رسیدگی به مسائل سیاسی، مرحوم عزت الله سحابی رئیس سازمان برنامه و بودجه برای رسیدگی به مسائل مالی و آقای صباغیان برای رسیدگی به مسائل وزارت کشور تشکیل شد. من فکر می کردم باید همچنان با این هیأت همکاری کنم اما دیدم دکتر چمران زیاد تمایلی به همکاری با هیأت ندارد ولی حاضر نبود رسما چنین نظری را اعلام کند. پیش دکتر چمران رفتم و از او پرسیدم چرا نمی خواهی با هیأت حسن نیت همکاری کنی؟ دکتر چمران گفت "به من کاری نداشته باش، این هیأت منتخب امام است برو و با هیأت همکاری کن". بنا بر صحبت دکتر چمران پیش مرحوم فروهر رفتم و یک ساعت و نیم با او جلسه داشتم و شرح فعالیت هایم را در کردستان گفتم و آقای فروهر و چند نفر دیگر هم گوش دادند؛ بعد آقای فروهر به من گفت "مهندس زیباکلام شما بفرمایید ما با شما تماس می گیریم". آنجا فهمیدم در واقع آقای فروهر به من می گوید "زیباکلام برو دنبال کار و زندگیت".

من از مفهوم صحبت او آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت چون وقتی دیدم دکتر چمران با این هیأت همکاری نمی کند من هم نمی خواستم همکاری کنم اما چون امام گفته بود باید با هیأت همکاری شود وظیفه خودم می دانستم که این کار را انجام دهم، حالا خود هیأت می گفت برو دنبال کارت؛ از این بابت خوشحال بودم. البته خوب فهمیدم که چرا مرحوم فروهر به من این طوری گفت چون یک علامت سئوال بزرگی نسبت به من به وجود آمده بود. کسانی که آن زمان در سطح من کار سیاسی می کردند یا عضو حزب جمهوری اسلامی یا مرتبط با یکی از روحانیون شاخص یا مرتبط با بچه های انجمن اسلامی خارج از کشور بودند؛ در حالیکه من کسی بودم که هیچ کدام از این حالت ها درباره او صدق نمی کرد. اگر به جایی رسیدم به خاطر لیاقت های و توانایی های فردی خودم بود. دکتر یزدی و دکتر چمران براساس تحلیل ها و کارهایی که از من دیده بودند پیشنهاد همکاری دادند وگرنه از قبل با هم ارتباطی نداشتیم.

علامت سئوال درباره من این بود که صادق زیباکلام کیست؟ هیچ کس من را نمی شناخت. اتفاقا یکی دو بار این سئوال را مهندس بازرگان از دکتر چمران پرسید که این "زیباکلام کیست؟" در روزنامه ها راجع به من خبر و تحلیل بود که نماینده نخست وزیر در امور کردستان این طور گفت یا آن طور گفت، در دیدار با فلانی چنین صحبتی کرد و غیره. یک دفعه در دیداری بین من و حجت الاسلام حسنی برخورد تندی سر مسئله کُردها پیش آمد، همه می پرسیدند "این زیباکلام کیست که جلوی حسنی ایستاد"، از آن اتفاق به بعد این سئوال وجود داشت و بعد که من توسط کومله (سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان) گروه رادیکال چپ کُرد -که داماد شیخ عزالدین حسینی و دخترانش آن را رهبری می کردند- ربوده شدم و بعد از یک هفته من را آزاد کردند.

این سئوال که زیباکلام کیست برجسته تر و پررنگ تر شد. در حالیکه این آزادی من با پادرمیانی حزب دموکرات کردستان انجام شد علت پادرمیانی هم این بود که من با اطلاع دکتر چمران و شورای انقلاب داشتم با آنها مذاکره می کردم و به مرحله ای رسیدم که زندانی هایی که ما از کُردها داشتیم یا زندانی هایی که آنها از ما داشتند با هم مبادله شوند. در واقع من برنامه های بلند مدت خیلی جدی بدون وجود تفنگ و درگیری برای حل مسئله کردستان داشتم اما چون به برخی ها مثل سپاه، مرحوم خلخالی، ظهیرنژاد و حجت الاسلام حسنی درباره فعالیت هایم توضیح نمی دادم نسبت به من خیلی مشکوک بودند. من معتقدم بودم سپاه باید از کردستان خارج شود و هر وقت نیاز بود ورود کند، خوب این حرف به آنها بر می خورد و می گفتند "زیباکلام نوکر دموکرات ها است دارد با آنها همکاری می کند".

در نخست وزیری که الان شده ریاست جمهوری کلی گزارش است که من گفتم سپاه بخشی از مشکل کردستان است و باید از آنجا خارج شود. در برخی این تصور بود که زیباکلام می خواهد سپاه در منطقه نباشد تا اوضاع به دست حزب دمکرات کردستان بیفتد. به هر حال، به هر دلیلی مرحوم فروهر مرا نخواست. این شد که رابطه من با کردستان قطع شد و به دانشگاه فنی دانشگاه تهران برگشتم و سرکلاس می رفتم و تدریس می کردم. بعد چند ماه بعد هم رئیس دانشگاه علوم و فنون شدم.

بعد از ماجرای کردستان چرا وارد ارکان حاکمیت نشدید؟
چون متوجه شدم به درد کار اجرایی نمی خورم و نمی توانم با حرف بی ربط رئیسم موافقت کنم. این باعث شد که به این نتیجه برسم که نمی توانم در کار اجرایی دوام بیاورم و کم کم به این فکر افتادم که بروم درسم را بخوانم و دکترایم را بگیرم بهتر است.

آخرش فهمیدید که چرا دکتر چمران با هیأت حسن نیت مذاکره نمی کرد؟
دوست دارم بگویم حق با فروهر بود ولی واقعیتش حق با چمران بود. یکی از پروژه هایی که داشتم روی آن کار می کردم این بود که شیخ عزالدین حسینی را با سلام و صلوات به قم برای دیدار با امام ببریم و او آنجا بماند. در واقع تلاش داشتم که شیخ عزالدین حسینی را این طرف بیاریم. بررسی های من نشان داد که اتفاقا ساواک در کردستان داشت درست عمل می کرد یعنی ساواک به جای اینکه یکسری افراد را بازداشت و زندانی کند این افراد را می خرید، به آنها حقوق و مواجب می داد نه برای آنکه بیایند آدم فروشی و جاسوسی کنند بلکه برای حکومت مشکل ساز نباشند. معتقدم بودم ما هم باید این کار را انجام دهیم.

برنامه دیگر من این بود که پادگان بزرگ مهاباد را دانشگاه کردستان کنم، تحصیل دانش آموزان در دبستان با زبان کُردی باشد. اولین شورا را بعد از انقلاب من در مهاباد درست کردم. یعنی معتقدم بودم ما باید کار فرهنگی انجام دهیم دقیقا کاری که رژیم شاه نکرد تا کُردیت موضوع نباشد و آن منطقه مانند سایر مناطق کشور شود. منتها این برنامه ها را بیا به خلخالی، آقای حسنی و ظهیرنژاد بگو، نمی شد چون می گفتند طرف دیوانه است.

خلخالی دنبال اعدام شما نبود؟
بود. من با این اتفاق که به دست خلخالی اعدام شوم تار مویی فاصله نداشتم. آقای خلخالی شهریور 58 یک دفعه و ناگهانی به مهاباد آمد حال آنکه من حضور او را در کردستان ممنوع کرده بودم، این خیلی جای تأمل داشت که یک جوان 30 ساله کاری کند خلخالی نتواند به کردستان بیاید چون جز مصیبت خلخالی هیچ کار دیگری در کردستان انجام نداد؛ آن طور که خلخالی می خواست کردستان را نگه دارد شاه نگه داشته بود پس ما چه فرقی با شاه داشتیم، معتقدم بودم اسلحه باید از کردستان بیرون برود و فرهنگ باید جایش بیاید. هنوز داستان ربوده شدن من اتفاق نیفتاده بود.

یک دو روز قبلش هم به تهران آمده بودم و گزارش کارهایم را دادم و با پرواز به ارومیه برگشتم استاندار آقای حقگو بود گفت مهندس زیباکلام وضعیت مهاباد خوب نیست، گفتم چی شده؟ گفت کمین گذاشتند و یکی از کامیون های ارتش روی مین رفته و 7، 8 نفری کشته شدند، ظهیرنژاد فرمانده لشکر 64 ارومیه رفته مهاباد و آنجا را به توپ بست بنابراین خیلی وضع خراب است. گفتم "چندروزی من اینجا نبودم چه اتفاق هایی افتاده است" و سریع خودم را به مهاباد رساندم، دیدم سرهنگ ظهیرنژاد در ارتفاعات مهاباد توپ کار گذاشته و دارد ارتفاعات آن طرف مهاباد را می زند. دیگر با هر بدبختی بود دکتر چمران را پیدا کردم و او با ظهیرنژاد تماس گرفت و گفت کار را قطع بکند. بعد ظهیرنژاد به من بد و بیراه گفت چون می دانست من به چمران گفتم ظهیرنژاد کارهایش را متوقف کند. در این اوضاع یک دفعه خلخالی به مهاباد آمد و در بدو ورود سه نفر را به جرم همجنس بازی، چند نفر را به جرم مواد مخدر و چند نفر را به جرم همکاری با خلق کُرد اعدام کرد.

من اصلا شوکه شده بودم که این همه کار کردم خلخالی به کردستان نیاید چه طور او بلند شد به مهاباد آمد و در بدو ورودش هم 10 نفر را اعدام کرد. من در اتاق سرهنگ آذری فرمانده پادگان تخت داشتم و زندگی می کردم و اصلا با سپاه کاری نداشتم. یکی از مواردی که به خلخالی گفته بودند این بود که زیباکلام از عمد به پادگان رفته تا از آمار نظامی اطلاع پیدا کند و آن آمار را به گروه کومله و حزب دموکرات بدهد در حالیکه من فرق تفنگ و فشنگ را نمی دانستم چه رسد به اینکه بخواهم آمار نظامی در بیاورم. آن روز خلخالی وارد دفتر فرمانده پادگان شد، من، سرهنگ آذری و خلخالی به همراه 10 نفر از تفنگچی هایش -که صورت هایشان را بسته بودند- در اتاق بودیم خطاب به من شروع به صحبت کرد و من نمی دانستم در حال محاکمه شدن هستم؛ خلخالی به تفنگچی های خود گفت "بروید پرونده زیباکلام را بیاورید" پیش خودم گفتم "من نماینده تام الاختیار نخست وزیر هستم و می روم تهران گزارش می دهم چه پرونده ای؟".

یک پوشه قرمز رنگ آوردند و به دستش دادند، مطمئن هستم که آن پوشه قلابی بود. خلخالی شروع به ورق زدن برگه های داخل پوشه کرد و می گفت "عجب" در واقع می خواست بگوید زیباکلام چه کارهایی کردی. یک دفعه پرونده را بست به این معنا که محرز و مسلم است که زیباکلام به خاطر کارهایش باید اعدام شود. یکی از مسائلی که بعدها به من گفتند این بود که متهم بودم خانه های امن سپاه را به کومله گزارش می دادم. در حالیکه خود سپاه می دانست اگر هم می خواستم چنین کاری کنم نمی توانستم چون با آنها ارتباطی نداشتم. همان لحظه ای که خلخالی پرونده را بست بی سیم پادگان پیچ کرد و سرهنگ آذری فرمانده پادگان گوشی را برداشت و گفت بله حاج آقا اینجا تشریف دارند، بی سیم را پیش آقای خلخالی بردند و دیگر نمی دانم آن طرف چه کسی بود، خلخالی در جواب او گفت "بله بله الان حرکت کردم" گوشی بی سیم را سرجایش گذاشت، بلند شد و همراه 10 تفنگچی اش سوار هلی کوپتر شد و رفت.

وقتی دو هلی کوپتر حامل خلخالی و همراهان او از زمین بلند شدند، هنوز نمی دانستم چه بلایی قرار بود به سرم بیاید و چه طور بغل به بغل رد کردم. جالب است سرهنگ آذری هم نمی دانست با من چه کار کند. البته من فوق العاده ترسیدم اما هرچه بیشتر می گذشت بیشتر متوجه قضیه می شدم چون خلخالی بقیه افرادی را هم که اعدام کرد محاکمه شان همین طوری بود. کافی بود به دلش بیفتد که طرف مجرم است تمام بود به همین راحتی طرف را اعدام می کرد.

فکر می کنم اگر در آن لحظه بی سیم به صدا در نیامده بود خلخالی حکم اعدام من را می داد و سریع هم در حیاط پادگان اجرا می کرد. فردایش هم روزنامه ها می نوشتند نماینده نخست وزیر در امور کردستان به جرم همکاری با حزب دموکرات کردستان اعدام شد و خلخالی هم کلی احساس غرور و بزرگی می کرد. البته فقط من بغل به بغل رد نکردم سراغ سروان یارجانی فرمانده شهربانی هم رفت و به او گفت "من می دانم تو داری با حزب دموکرات کردستان همکاری می کنی فکر نکن نمی فهمم" یک ماه بعد کومله به پادگان حمله کرد و سروان یارجانی تا آخرین فشنگ ایستاد و از پادگان دفاع کرد، مجروح شد، او را به بیمارستان منتقل کردند و من بالای سر او رفتم اما به علت خونریزی زیاد شهید شد. وقتی خلخالی پادگان مهاباد را ترک کرد من با دکتر چمران دوباره تماس گرفتم و گفتم یک لحظه هم دیگر در کردستان نمی مانم چون خلخالی ظرف 2 ساعت هرچه ما رشته بودیم با این اعدام هایش پنبه کرد. دکتر چمران گفت مهندس باور نمی کنی نکن اما روح من خبر نداشت که خلخالی دارد به مهاباد می آید و راست می گفت.

با فشارهایی که من، فرمانده ارتش، سروان یارجانی فرمانده شهربانی آورده بودیم دکتر چمران از امام قول گرفت که دیگر خلخالی کردستان نیاید اما آمده بود چون تابع قانون و مقررات نبود.

بعداً از دکتر چمران هم نپرسیدید که چه اتفاقی افتاد؟
دکتر چمران تنها کسی در آن مجموعه بود که با تمام وجود از من دفاع می کرد.

ملکه نجات شما از دست خلخالی دکتر چمران نبود؟
نه، ملکه نجات من خدا بود. دکتر چمران روحش هم خبر نداشت که خلخالی می خواهد من را محاکمه کند چون بعد آن ماجرا من به چمران گفتم که "خلخالی با من و یارجانی این کار را کرد مگر قرار نبود خلخالی دیگر به منطقه نیاید، من بر می گردم چون دیگر فایده ای ندارد، از خلخالی می ترسم ممکن است دوباره برگردد و این دفعه بلایی سر من بیاورد ولی مسئله ترس نیست ما ماه ها اینجا داریم زحمت می کشیم او آمد و با یک حرکت همه را نقش برآب کرد آخر چه کاری است." البته خلخالی بعدها درباره این ماجرا گفت "من پرونده زیباکلام را خواستم، مطالبی که بچه های سپاه گفتند برای من بینه شرعی بود، ازش خواستم که دیگر در منطقه نباشد و آنجا را ترک کند". متأسفانه باید بگویم خلخالی دروغ گفت چون آن زمان هیچی به من نگفت و یک دفعه بلند شد رفت.

از چه زمانی دیگر دکتر چمران را ندیدید؟
آخرین باری که مرحوم چمران را دیدم اواخر سال 58 در مسجد زرگنده بود که برای سخنرانی آمد چون شوهر خاله من پیش نماز مسجد زرگنده بود سال ها ما آنجا رفت و آمد داشتیم. در آنجا من را میان جمعیت دید، اتفاقا در حین سخنرانی اش هم به ماجرای بین من و خلخالی اشاره کرد و گفت"یکی از دوستان و همکاران ما را آقای خلخالی معلوم نبود می خواست با او چه کار کند". البته قبل از آن وقتی هیأت حسن نیت داشت کار می کرد 3 مرتبه دیگر رفتم دکتر چمران را دیدم و گفتم "هیأت حسن نیت با کارهایی که آقای فروهر می کند دارد به دره می رود. من معتقدم بودم و آنقدر با چمران صحبت کردم که او نیز این نظر را پذیرفت که ما فقط و فقط باید با حزب دموکرات کردستان غیر مستقیم مذاکره کرد چون با کوموله نمی توانستیم مذاکره کنیم آنها یک مشت جوان افراطی، رادیکال و تند بودند.

از طرفی نیاز نبود با چریک فدایی خلق در مهاباد مذاکره کنیم چون می توانستیم این کار را در دفترشان واقع در خیابان میکده تهران انجام دهیم. با حزب توده نیز چرا در مهاباد صحبت کنیم؟ می توانستیم به دفترشان واقع در خیابان 16 آذر برویم و با کیانوری جلسه بگذاریم بنابراین فقط و فقط با حزب دموکرات کردستان آن هم غیرمستقیم باید مذاکره انجام می شد"، این استراتژی من بود و معتقد بودم با هیچ کس دیگری نباید صحبت می شد. بعد از آن هیأت حسن نیت هم عملا به بن بست رسید و کارایی نداشت، فی الواقع دیگر من و دکتر چمران ارتباطی با همدیگر نداشتیم. مرحوم چمران نیز پیگیر جنگ های نامنظم شد، او می دانست که من به درد این کارها نمی خورم و هیچی از مسائل نظامی سرم نمی شود.

در نهایت با گذشت 38 سال از 22 بهمن 57، آقای زیباکلام با سابقه زندانی شدن در بازداشتگاه ساواک هنوز یک سیاسی انقلابی محسوب می شود یا خیر؟
خیر من با ملاک و معیارهای انقلابی بودن به هیچ وجه یک سیاستمدار انقلابی تعریف نمی شوم.

آخرین باری که حس انقلابی بودن داشتید چه زمانی بود؟
یادم می آید آخرین بار یا یکی از دفعات آخری که احساس انقلابی بودن و اینکه یک انقلابی هستم داشتم سال 59 قبل از شروع جنگ بود. آن زمان دانشگاهی به نام دانشگاه علوم و فنون ارتش شاهنشاهی ایران وجود داشت که بعد سر جریان انقلاب فرهنگی ادغام شد قبل از ادغام من بنا به دلایلی رئیس این دانشگاه شدم. آن سال دکتر حسن حبیبی وزیر علوم بود. وقتی رفتم دیدم فضای این دانشگاه خیلی جدی است چون 400 کارمند و هیأت علمی و چندین ساختمان کارگاه و آزمایشگاه در اطراف تهران داشت منتها مسئولان اصلی این دانشگاه در زمان شاه نظامیان خیلی رده بالا بودند و به تبع آشناها و وابستگان آنها کارکنان عمده آنجا را تشکیل می دادند یعنی به معنای واقعی کلمه فضای آن دانشگاه طاغوتی بود (خنده).

در واقع من اولین رئیس بعد از انقلاب دانشگاه علوم و فنون شدم که از بیرون دانشگاه آمد. قبل از من شورای هیأت علمی رئیس دانشگاه را تعیین می کرد. من در مقایسه با افرادی اساتید، روسای دانشکده و کارمندان آنجا کاملا متفاوت بودم. قبلا جامعه ایران این طور بود که وقتی مردم بازار می رفتند و از مغازه ای خرید می کردند به شاگرد مغازه شاگردونگی و انعام می دادند الان دیگر این چیزا مرسوم نیست یا خیلی کم است. (خنده) واقعا من مثل کسانی که شاگردونگی می گیرند در مقابل آنها بودم. اصلا با ماشین به دانشگاه نمی رفتم چون راننده داشتم. در مقایسه با آنها از نظر فرهنگی و رفتاری کاملا مشخص بود که من از یک سیاره دیگری آمده بودم (خنده). از آنجا که سابقه زندان رفتن در زمان شاه را هم داشتم، بنابراین یک حس انقلابی به من دست می داد اما در مجموع سیاستمدار انقلابی نیستم. علتش هم ساده است که چرا من هیچ وقت احساس انقلابی بودن نداشتم چون همیشه رگه های لیبرالیسم در من خیلی قوی بود.

کسی که رگه های لیبرالیسم در او قوی باشد نمی تواند خیلی انقلابی رفتار کند. در همان دانشگاه علوم و فنون هم اصلا انقلابی رفتار نمی کردم. خیلی جالب است سال 59 اوج پاکسازی بود افتخارم این است که تا زمان ریاستم در دانشگاه علوم و فنون نگذاشتم حتی یک نفر از اساتید، دانشجویان و کارمندان در آن دانشگاه پاکسازی شود چون همه آنها از وابستگان ارتشبدهای شاهنشاهی بودند با وجودی که رئیس کمیته پاکسازی دانشگاه بودم.
برچسب ها: زیباکلام خلخالی
bato-adv
مجله خواندنی ها