قصد کشتنش را نداشتم. بعد از اینکه حرفهای نامزدم را شنیدم به سراغ مقتول و دوستش رفتم. با هم صحبت کردیم و موضوع تمام شد. بعد از سه روز رفتم بیرون؛ روز تولدم بود. با دوستانم به آنجا رفتیم و کمی هم مشروب خوردیم. به مناسبت تولدم جشن گرفته بودیم. آنجا بود که موضوع مزاحمت مقتول را برای دوستم تعریف کردم. او گفت که بیا برویم با او صحبت کنیم تا مشکل حل شود. وقتی به سراغ مقتول رفتیم او هم با دوستانش بود. چهار نفر بودند. صحبت ما به دعوا کشیده شد. هم مقتول و هم من چاقو کشیدیم و من ضربهای به قلبش زدم. او هم سه ضربه به دست و بازو و پشتم زد که فرار کردم.
درست همان روز بود که وارد ١٦ سالگی شد. تولدی که برایش خوش یمن نبود و تمام سرنوشتش را تحتتأثیر قرار داد. به خاطر دختر مورد علاقهاش، بچه محلشان را در شمال کشور با چاقو کشت. یک روز مانده بود به سیزده به در. ساعت ٤صبح، در یک هوای بارانی خودش را تسلیم پلیس کرد. از آن روز تا الان ١٤سال میگذرد. احمد که حالا ٣٠ ساله شده است، هنوز هم نمیخوابد. از ترس اینکه کابوس نبیند و چهره مقتول مقابل چشمانش ظاهر نشود. ١٢سال در زندان ماند. شب و روز عذاب کشید. هر لحظه و هر دقیقه مرگ را با تمام وجودش لمس کرد. در مقابل چشمانش دوستانش را میبردند و اعدام میکردند و احمد هر روز افسردهتر میشد. تا اینکه بعد از ١٢ سال، او را به زندگی برگرداندند.
مادر مقتول رضایت داد و این پسر آزاد شد. حالا دو سال است که از آزادی احمد میگذرد. اما هنوز نتوانسته یک خواب راحت داشته باشد. مقتول یک لحظه هم او را در خواب راحت نمیگذارد. با اینکه دیگر کابوس مرگ و اعدام ندارد، اما آن سالهای سخت زندان و دوستانش که اعدام شدند را هرگز فراموش نمیکند. از خانواده خودش شرمنده و خجالت زده است. با این حال سعی دارد زندگی کند، میخواهد همه چیز را از نو بسازد و تمام تلاشش را میکند که به زندگی عادی برگردد. اما این بار حاضر نیست حتی یک بار هم سمت کوچکترین خلاف برود. احمد میخواهد زندگی جدیدی برای خودش بسازد و دیگر خانوادهاش را شرمنده نکند. این پسر جوان در گفتگو با شهروند از این ١٤سال سخت میگوید:
چه زمانی مرتکب قتل شدی؟
دقیقا روز تولد ١٦ سالگیام بود. ١٢ فروردینسال ٨٤؛ خیلی خوشحال بودم و با دوستانم تولدم را جشن گرفتیم. اما یک اشتباه تمام زندگیام را تحتتأثیر قرار داد و همه چیز را نابود کرد.
چی شد که قتل کردی؟
به خاطر نامزدم؛ مقتول و دوستش مزاحم نامزدم میشدند. یک شب که من در اتاق خواب بودم، نامزدم به خانه ما آمد. او یواشکی برای خواهرم تعریف کرد که مقتول و دوستش جلوی در مدرسه مزاحمش میشوند. من حرفهایش را شنیدم و دعوای ما از همان زمان آغاز شد.
مقتول را میشناختی؟
بله. بچه محلمان بود. اتفاقا گاهی اوقات با هم بیلیارد بازی میکردیم. خیلی وقت بود که او را میشناختم. ولی وقتی شنیدم مزاحم نامزدم شدهاند، خیلی عصبانی شدم.
برای همین رفتی و او را کشتی؟
قصد کشتنش را نداشتم. بعد از اینکه حرفهای نامزدم را شنیدم به سراغ مقتول و دوستش رفتم. با هم صحبت کردیم و موضوع تمام شد. بعد از سه روز رفتم بیرون؛ روز تولدم بود. با دوستانم به آنجا رفتیم و کمی هم مشروب خوردیم. به مناسبت تولدم جشن گرفته بودیم. آنجا بود که موضوع مزاحمت مقتول را برای دوستم تعریف کردم. او گفت که بیا برویم با او صحبت کنیم تا مشکل حل شود. وقتی به سراغ مقتول رفتیم او هم با دوستانش بود. چهار نفر بودند. صحبت ما به دعوا کشیده شد. هم مقتول و هم من چاقو کشیدیم و من ضربهای به قلبش زدم. او هم سه ضربه به دست و بازو و پشتم زد که فرار کردم.
چاقو همیشه همراهت بود؟
آن زمان در محله ما، چون زیاد دعوا میشد من همیشه چاقو همراهم بود. برای اطمینان با خودم میبردم. هیچوقت فکر نمیکردم با آن چاقو کسی را بکشم.
مقتول چندسال داشت؟
دوسال از من بزرگتر بود. پسر بزرگ خانوادهاش بود و یک برادر و خواهر کوچکتر از خودش هم داشت.
چی شد دستگیر شدی؟
با همان سر و وضع خونین به خانهمان رفتم و موضوع را به مادرم گفتم. او هم سریع به بیمارستان رفت. مقتول هنوز زنده بود و او را عمل میکردند. اتفاقا پول عمل را که ٦٠٠هزار تومان میشد مادرم پرداخت کرد. اما بعد از چند ساعت گفتند او فوت کرده؛ ساعت ٤ صبح بود که مادرم تماس گرفت و گفت: مقتول فوت کرده باید بروی و تسلیم شوی. من هم قبول کردم. هوا بارانی بود. روز سیزده به در ساعت ٣٠: ٤ صبح به کلانتری رفتم و خودم را تسلیم کردم.
بعد چه شدی؟
١٢سال تمام در زندان ماندم و با کابوس اعدام و مرگ زندگی کردم. مادر مقتول به هیچ عنوان راضی نمیشد رضایت بدهد. پدرش کمی راضی بود، اما مادرش به شدت اصرار بر قصاص داشت.
چرا پروندهات این همهسال طول کشید؟
هر بار که به دادگاه میرفتم میترسیدم که بهطور کامل اعتراف کنم. برای همین به خاطر نواقص پروندهام به اجرای حکم نمیرسید. از طرفی، چون زیر ١٨سال بودم باید صبر میکردند. در این مدت خیلی تلاش کردیم، ولی مادر مقتول به هیچ عنوان راضی نمیشد.
از ١٢ سالی که در زندان بودی بگو؟
خیلی وحشتناک بود. در زندان بود که افسرده شدم. دوسال اول در کانون بودم. ولی وقتی به زندان رفتم خیلی سختی کشیدم. آنجا پر بود از خلافکار. من هم نمیتوانستم تحمل کنم. از همه بدتر لحظههایی بود که میآمدند و چند نفر را برای اعدام میبردند. در آن لحظات همه ما میمردیم و زنده میشدیم. بارها با مادرم تماس گرفتم و زار زدم که هر طور شده رضایت بگیرند. اما قبول نمیکردند.
در زندان دوست صمیمی داشتم که او هم به خاطر همسرش دست به قتل زده بود. خیلی از مرگ میترسید. میگفت: بزرگترین کابوس اعدام است. امید داشت که بتواند نجات پیدا کند. اما یک شب آمدند و او را برای اجرای حکم بردند. بعد از آن بود که دیگر نابود شدم. لحظهای به زندگیام امید نداشتم. از طرفی هم مرتب کابوس میدیدم. کابوس اعدام و بیشتر از همه خود مقتول؛ از ترس اینکه دوباره کابوس نبینم نمیخوابیدم. همه چیز وحشتناک بود. سعی کردم درس بخوانم. چندسال خواندم، اما باز رهایش کردم.
چی شد که رضایت دادند؟
مادر مقتول گفت که به خاطر خدا میخواهد رضایت بدهد. البته مرگ پدرم هم در این رضایت بیتأثیر نبود. پدرم فلج بود و خانهنشین؛ در تمام سالهایی که زندان بودم او را ندیدم. آخر هم سکته کرد و مرد. چند ماه بعد از مرگ پدرم رضایت دادند و من آزاد شدم.
پول هم دادی؟
بله. خانوادهام که پولی نداشتند. ٨٠میلیون تومان با کمک خیرین و جمعیت امام علی (ع) که کمک زیادی به من کردند، جمع شد و به خانواده مقتول دادیم.
بعد از آزادی چکار کردی؟
اوضاعم بعد از آزادی خیلی بدتر شد. روحیهام داغون بود. تا جاییکه تصمیم به خودکشی گرفتم. خجالت میکشیدم تو روی خانوادهام نگاه کنم. از همه خجالت میکشیدم. شرمنده بودم. برای همین مرا پیش روانشناس بردند. الان تازه ٦ ماه است که حال و روزم بهتر شده و سر کار میروم. سعی دارم زندگی جدیدی برای خودم بسازم و دیگر باعث سرافکندگی خانوادهام نباشم. اما همچنان کابوس میبینم. مقتول را میبینم. برای همین نمیخوابم. فقط یکی دو ساعت بیهوش میشوم، آن هم با استرس.
بعد از آزادی خانواده مقتول را دیدهای؟
خیلی دوست داشتم پیش مادر مقتول بروم و دستش را ببوسم. پسرش حق زندگی داشت و من این حق را از او گرفته بودم. اما از من تعهد گرفتند که سمت این خانواده نروم. من هم دیگر آنها را ندیدم.
از نامزدت خبر داری؟
همان ماههای اولی که به زندان افتادم با او تماس گرفتم و گفتم به دنبال زندگیاش برود. او هم الان ازدواج کرده؛ هنوز هم یاد او قلبم را به تپش میاندازد. دلم میخواست دیگر نبینمش که شنیدم دارد با شوهرش به انگلستان میرود.
الان کجا کار میکنی؟
قبل از اینکه به زندان بیفتم مکانیک بودم. اما الان نگهبان ساختمان هستم. درسم را هم در زندان تا سوم راهنمایی خواندم و دیگر ادامه ندادم.
باز هم چاقو همراهت میبری؟
نه اصلا. دیگر هیچوقت چنین اشتباهی نخواهم کرد. میخواهم گذشتهام را جبران کنم.