ابراهیم اصغرزاده گفت: نمیشود که همه تقصیرها را فقط به گردن دولت در سایه انداخت. اصلاحطلبان محافظهکار تشخیص نمیدادند که سهم بزرگتر این بنبست محصول امتناع و مقاومت جریان مقابل در برابر هرگونه اصلاحی است؛ و تشخیص نمیدادند که اصلاح ناقص بدتر از بیاصلاحی است.
ابراهیم اصغرزاده در جریان اصلاحطلبی موقعیتی گریز از مرکز دارد. نه اصلاحطلبِ به قول خودش «حکومتی» است، نه ریویزیونیست و پشیمان. اگر تنها یکی، دو بار فرصت همصحبتی با او درمورد سیاست را پیدا کنید، با توجه به سابقه، قطعا از رویکرد عملگرای او شگفتزده میشوید. از اقرار به اشتباه، چه مربوط به جریان باشد چه شخص خودش باکی ندارد، همینطور که از استفاده از ادبیات چپگرایانه برای انتقال منظورش، با اینکه چپگرا به معنای مصطلح کلمه نیست.
شرق در ادامه نوشت: وابسته مطلق به جریان و جمع نیست، اما در انتخابات اخیر و با پذیرفتن عنوان «رئیس کمیته سیاسی نهاد اجماعساز» نشان داد که به جریان هم بیاعتنا نیست. زبان سرخی دارد که خبرنگار باشید هم رعایت احوال شما را نمیکند، در سیاست که بماند.
نطقهای آتشین او در مجلس سوم -از زمانی که دیگر برای همیشه، جز یک مورد شورای شهر، در لیست سیاه ردصلاحیتشدگان قرار گرفت- شاهدی بر این مدعا است. به منظور پرسوجو از آینده اصلاحطلبی پس از انتخابات اخیر که اصغرزاده در جریان زیروبالای آن قرار داشت، با او به گپوگفت نشستیم و دست خالی هم برنگشتیم.
شما در طول حیات سیاسی خودتان حداقل چند بار شاهد تغییر رویکرد جریانهای سیاسی کشور نسبت به برخی از مهمترین مسائل سیاسی بودهاید. گرچه این تغییرات تدریجی بوده است، اما فکر میکنید بشود با قدری مسامحه توضیح داد شرایطی که جریانهای سیاسی را به بازنگری در رویکردشان به مسائل مجبور کرد، چه بوده است؟ منظورم شرایط کاملا انضمامی سیاست ایران بعد از انقلاب است. آیا این شرایط اصلا وجه اشتراکی دارند؟
رویکرد سیاسی وحی مُنزل نیست که وقتی شرایط مادی آن دگرگون شد، دستخوش تغییر و ابطال نشود. در سیاست برج عاج وجود ندارد، آنهم در دورانی که عدم قطعیت و بیآیندگی بر همه تصمیمات سیاسی سایه افکنده است. چه کسی میتواند بگوید فردا چه خواهد شد؟ منظورم متوسلشدن به هُرهُریمسلکی نیست، نه، بلکه منظور دینامیسم تحولات جامعه است که شبیه رودخانه خروشانی دائم مطالبات تازهای را از عمق به سطح میآورد و شرایط عینی را پیشبینیناپذیر و پیچیدهتر از قبل میکند.
میدانیم جامعه امروز ایران بیش از پیش میل به تحرک و تکثر دارد. با تغییرات اجتماعی ـ اقتصادی و گسترش نظامهای آموزشی و ارتباطی بهویژه پدیده فراگیر فضای مجازی که خواب از چشم همه ربوده، پیوندهای موروثی حامیان سنت، سست شده و موقعیت طبقات و اقشار قدیمی نظیر بازار و متحدان تاریخیاش، رو به زوال گذاشته است.
ببینید سالهاست راستهای محافظهکار تلاش میکنند دسترسی همگانی به اینترنت جهانی را مسدود و فضای مجازی را بیشازپیش امنیتی کنند تا راه گفتوگوی بدون واسطه میان مردم مسدود شود، اما نمیتوانند؛ چون جای علایق عمودی طایفهای و فرقهای مناسبات سنتی را اکنون پازل افقی شبکهها با تناقضها و ستیزهای اجتماعی گرفته است.
برایند این تغییرات زیربنایی، شکلگیری جنبشهایی با افق و آرمانهای متفاوت، در روبنای جامعه ایران است. به قول میرفندرسکی، صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. از همین رو برای جریانات فعال سیاسی، طراحی نقشه راه تازه و اصلاح رویکرد امری حیاتی است.
یک کشیش یا کاهن ممکن است در برابر تغییرات اجتماعی، مقاصد اخلاقی و سیاسی ثابتی را دنبال کند، اما یک جریان سیاسی، تعقیب و نمایندگی مصالح و منافع عمومی وظیفه اوست. نمیشود همواره به دُگمهای ایدئولوژیک پناه برد و دچار خطر بیخاصیتی و اضمحلال نشد. بایگانی تاریخ پر شده است از این قبیل رویکردهای نخنماشده و تاریخمصرفگذشته.
حالا که طی بیش از چهار دهه حاکمیت دولتها با گفتمانهای مختلف و دو دهه تجربه اصلاحات رفرمیستی، با تمام ضعفها و کمبودهایش، شناخت عینی ما را از سیستم قدرت و رفتار طبقه حاکم افزایش داده و بحران ناکارآمدی آن به وضوح قابل مشاهده است، باید رویکردمان را اصلاح کنیم.
چیزی که فهم و درکش آن زمان برای ما روشن نبود؛ زیرا هر رویدادی را با ذهنیت جنگ سردی و بر مبنای داوری ایدئولوژیک میسنجیدیم. بودند روشنفکرانی که همان زمان سعی میکردند دیسکورس و گفتمان وقت را به چالش بکشند، اما گوش جامعه بدهکار این کوششها نبود.
قضاوت درباره گذشته البته باید با توجه به متن و بستر جامعه انقلابی تحلیل شود. جداکردن یک رویداد از متن اجتماعی و سیاسی جامعه معین و قراردادن آن در متن دیگر و سپس تجزیهوتحلیلکردن آن در متن جدید، یک خطای روششناختی مسلم است.
نباید وقایع اول انقلاب را در متن امروزی جامعه ایران تحلیل و قضاوت کرد. بااینحال درک و فهم ما در سالهای آغازین انقلاب به واسطه دیوار ایدئولوژی فیلتر میشد. اکنون روشن است که کارکرد ایدئولوژی در جهت ابدیکردن منافع سیاسی و اقتصادی یک جریان و حفظ وضع موجود بوده و در حذف منتقدان.
امور بدیهی و احکام پذیرفتهشده از راه نظامهای گفتمانی به ما داده میشوند که در هر دوره بر فضاهای فرهنگی یک جامعه غلبه دارند و ما بدون آنکه هرگز به مکانیسم آن خودآگاهی داشته باشیم، از طریق گفتمانهاست که مقهور قدرت میشویم. کار روشنفکری میتواند قدرت نامرئی نظامهای گفتمانی را مرئی کند. کار روشنفکری در اینجا قدرتستیز است. روشنفکر، بدون آنکه درگیر سیاست یا قدرت باشد، قطعیت را از قدرتها میستاند.
کار گروههای سیاسیای که درگیر جنگ قدرت میشوند، متفاوت است؛ آنها خود در قالب حقیقتهای دیگر و در نظام گفتاری و گفتمانی دیگر زیست میکنند. این رویکردها به علت آنکه از تناسب میان سطح مطالبات و توان و ظرفیت دستیابی برخوردار نیستند، هیچگاه به نتیجه نمیرسند و اثربخش نمیشوند. گاهی حتی عدم توازن بین خواسته و توان دستیابی به اهداف برای یک حرکت یا رویکرد سیاسی میتواند نتایج فاجعهباری داشته باشد و به شکست و در نهایت سرخوردگی هواداران منجر شود.
نظیر سراب تودهایشدن جنگ مسلحانه که از دهه ۴۰ تا پیروزی انقلاب جنبش چریکی فداییان خلق و مجاهدین خلق به آن امید بسته بودند. گرچه بسیاری از همان انقلابیون چپ حالا به رفرمیسم روی آورده و به چنان رفرمیستهایی بدل شدهاند که این بار تنها راه رهایی خلق را رفتن به جلد نصیحتالملوکی میجویند. بگذارید از اشتباه محاسبه در رویکرد جریانات چپ پس از انقلاب مثالی دیگر بزنم.
میدانیم انقلاب پایانبخش قرنها حکومت سلطنتی در این سرزمین بود. این انقلاب توانست برای نخستین بار و در وسیعترین سطح، میلیونها زن و مرد و پیر و جوان را به عرصه زندگی سیاسی و اجتماعی وارد کند. جریانات چپ که با اتخاذ مشـی چریکی در مبارزه علیه شاه سرمایه سیاسی بزرگی داشتند، به فاصله کوتاهی پس از استقرار جمهوری اسلامی، در تحلیل و ارزیابی نیروها رفتند سراغ خطر لیبرالها.
شعار میدادند برای قطع کامل نفوذ امپریالیسم، سقوط سلطنت به تنهایی کافی نیست، بلکه باید علاوه بر اخراج عُمال و مستشاران آمریکایی، دست به تصفیه کامل ارتش، سلب مالکیت از سرمایهداران و بهویژه اخراج و حذف میانهروها و لیبرالها از عرصه سیاست زد.
باید دید کدام نیروها پس از سقوط سلطنت، انقلاب را تمامشده دانسته و میخواهند مردم را به خانه برگردانند و کدام نیروها تا «قطع کامل نفوذ امپریالیسم» میخواهند مردم در خیابان بمانند و به مبارزه ادامه دهند. ریشسفیدان حزب توده به چپهای جوان و انقلابی توصیه کردند در اتخاذ رویکرد سیاسی جدید حساب وکتاب کنند و توازن قوا را بسنجند.
آنها عاقلانهترین راه را آن میدانستند که باید با بیشترین متحدان آغاز کرد و بعد سر فرصت سراغ یکیک دشمنان رفت. پس، در وهله نخست در یک جبهه بزرگ عموم خلقی علیه آمریکا، با رفرمیستها و لیبرالها باید جنگید؛ همان لیبرالهایی که به جای نبرد ضدآمریکایی، دموکراسی و حقوق بشر را علم کردهاند تا مبارزه را از مسیر خود منحرف کنند. خب اثرات خطای محاسبه چنین رویکردی را حالا شما پس از چهار دهه بهتر میتوانید ارزیابی کنید. برخی رویکردها و اصلاحات سرابی بیش نیست و دویدن به دنبال آن مانند حرکت در خلأ، ثمرهای جز خستگی، انفعال و شکست ندارد.
مطالبی که فرمودید عمدتا درباره گروههای سیاسی و وقایع قبل از انقلاب بود. سؤال من این بود که در شرایط عینی پس از انقلاب چه چیزی در نظر شما سبب میشد یک جریان سیاسی رویکردش را نسبت به یک مسئله مهم سیاسی تغییر بدهد؟ مثلا اصلاحطلبان امروز دیگر همان شخصیتهای حتی اوایل دهه ۷۰ هم نیستند و کل جریان هم رویکردش را عوض کرده است. سببساز اینها چه بود؟
درباره شرایط عینی و انضمامی باید متوجه یک مخاطره باشیم؛ اینکه بهتر است هر اصلاح و تغییری پایه در واقعیات و علم ممکنات داشته باشد. قانون سیاست حکم میکند که سیاستکردن با فهم توازن قوا میسر است. گام نخست تکیهکردن بر تعادل قواست و نقطه عزیمت را باید تحلیل آرایش قوا دانست.
اما تناقض و نکته مهم و درعینحال نگرانکننده آنجاست که اگر جریانات سیاسی، زیادی گرفتار علم ممکنات شوند و اصلاح رویکرد خود را مشروط و مقید به امکانپذیری و مستعدشدن شرایط کنند، در تله مؤسس خواهند افتاد و اسیر و گروگان «مسیر ازپیشرفته» خواهند شد.
در این صورت سوژگی و عاملیت خود را از دست میدهند و ریسکپذیریشان به حد زیادی کاهش مییابد و عملکردشان تا مرتبه انجمنهای خدماترسان محلی تقلیل پیدا میکند. درست مثل بنگاههای دولتی و رانتی که هیکل هنگآسایی دارند، ولی تنها در یک اقتصاد گلخانهای و غیررقابتی امکان سوددهی برایشان فراهم است.
در سیاست نیز احزاب فرمایشی و جریانات بیریشه علیرغم ادعاهای آنها که گوش فلک را کر میکند، با درجازدن در وضع موجود و محصورکردن آینده در محدوده امروز، جامعه را از افقنگری رهاییبخش و داشتن چشمانداز امیدبخش محروم میکنند.
شما هم مواضع سیاسی خود را به شکل اساسی تغییر دادهاید. در چه شرایطی این تصمیمها را گرفتید؟ درباره شخص شما نمیپرسم، درباره شخصیت سیاسی شما سؤال میکنم. چه شرایطی تغییر میکرد یا به چشمتان میآمد که فکر میکردید این رویکرد که دارید دیگر جوابگو نیست؟ و سؤال جانبی اینکه حس شما از پذیرش جامعه نسبت به این تغییر رویکرد چه بود؟
هیچ قانون طلاییای برای بر سر موضع ماندن یا تغییرندادن مواضعی که پرهزینه و علیه منافع ملی است و به لحاظ تاریخی زمانشان به سر رسیده، وجود ندارد. وقتی گفته میشود ذهنیت جنگ سردی به سر آمده، چون گفتمان متعلق به دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی و اوج جنگ سرد است که دوران تسلط پارادایم ضد آمریکایی در کشورهای جهان سوم و محافل انقلابی بود.
البته بخشی از این امر ناشی از عملکرد خود ایالات متحده در آن دوران در جهان بهویژه جنگ ویتنام بود؛ به طوری که حتی در اروپا نیز نهضت ضد جنگ بسیار قوی شده بود. مداخلهجویی و حمایت از پیدایش دیکتاتوریهای نظامی و انجام کودتاهای ضد ملی ویژگی بارز سیاست خارجی آمریکا در این دوران است. آن زمان ایدئولوژیککردن دین و فرهنگ، نقش بازدارندگی و مبارزاتی به دین میبخشید و کارایی آن را برای پیشبرد اهداف انقلابی دوچندان میکرد.
اما بعد از تجربه ۴۳، نوعی وارونگی و اینورژن در کارکرد برخی نهادها پدید آمده است. این وارونگی یک علت منطقی دارد. حاکمان در شرایط نرمالشدن انقلاب یا تبدیلشدن نهضت به نظام، وظیفهای را بر عهده این نهادها گذاشتهاند که ضرورت نداشت و از عهده آن برنمیآمدند. همین است که میبینیم گسست از باورهای ایدئولوژیک و تغییر مواضع در سالهای گذشته میان بسیاری از انقلابیون رواج یافته است.
زمانی دورتر، همنسلان من با یک اشتباه تاریخی باور داشتند که تنها با انکار و نفی ارزشهای مدرنیته و آنچه از فرهنگ غربی میآید، میتوان هویت و ریشه فرهنگی خود را از آفت غربزدگی نجات داد. ما که نگران ازخودبیگانگی و بیریشگی بودیم، با همان دستفرمان دکتر شریعتی رفتیم سراغ بازگشت به خویشتن و فریفته نگاه ایدئولوژیک در میان چهرههای انقلابی شدیم.
اتفاقا همین امروز دقیقا ۱۱۵ سال از انقلاب مهم مشروطه میگذرد، ولی ما در سالهای مبارزه علیه شاه یعنی ۵۰ سال پیش حتی سؤال نکردیم که چرا باید جلال آلاحمد درباره شخصیتی نظیر شیخ فضلالله نوری بنویسد: «من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از ۲۰۰ سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد».
درحالیکه درست در بحبوحه انقلاب هملباسیهای شیخ فضلالله یعنی روحانیت که در پیشبرد انقلاب دست بالا را یافته بودند، به صراحت از آزادی و آزادیخواهی دفاع میکردند، درحالیکه قرائت مدرن و مردمپسند آنان کیلومترها با آنچه شیخ فضلالله بر زبان آورده بود، متفاوت بود و ما سکوت کردیم، چون فکر میکردیم همین درست است.
آن زمان کمتر کسی از روحانیون انقلابی به ریشه و بنیاد گفتار شیخ اشاره میکرد. آرا و عقاید شیخ در باب آزادی و قانون گرایی اظهار نمیشد. کمااینکه تلفیق مباحث جمهوریت و اسلامیت یا حق حاکمیت ملی و حقوق شهروندی که در اصول قانون اساسی تجلی یافت نیز کاملا متفاوت از نظرات شیخ فضلالله نوری بود.
شیخ در رسالهای نوشته بود: «آزادی قلم و لسان از جهات کثیره منافی با قانون الهی است. اگر نه، تو بگو فایده این «آزادی» چیست که این «کلمه قبیحه» را نشر میدهی؟. اگر فردا یهود و نصاری و مجوس و بابیه آمدند پای منبر و محراب ما، القای شیطنت کردند، نشر کلمه کفریه خود را کردند، ایجاد شبهه کردند و قلوب صافیه مؤمنین را تضلیل کردند، تو میخواهی چه کنی؟».
درحالیکه ما باید بر سر حقیقت مشروطه که یک نقطه عطف در تاریخ ماست، میایستادیم. فراموش نکنیم تا قبل از مشروطیت هیچ کس از حقوق مردم صحبت نمیکرد، مام وطن وجود نداشت و هرچه بود مایملک پدر تاجدار بود. مشروطه رویکردی را به پدران ما عرضه میکرد که ۱۱۵ سال پیش در برابر گروه قشری و متعصبی که برای قدرت استبدادی حد و مرزی قائل نبود و تحت لوای مختلف پاسخگوکردن آن را برنمیتابید، بر حق شهروندی آحاد جامعه تمرکز داشت و به مشروط سازی قدرت میاندیشید.
از این بابت من خودم را مقصر میدانم که چرا میان خودمان و انقلاب مشروطه که پروژهای ناتمام ماند، فاصله و گسست انداختیم. مگر نه این است که پس از ۱۱۵ سال هنوز آن دغدغهها و آرمانها برایمان موضوعیت دارد. البته من امروز ضمن رد مواضع شیخ فضلالله نوری، تعرض و محاکمه فقیهی همچون او در عصر مشروطه را رویکرد اشتباه مشروطهطلبان میدانم، ولی در مقابل، افراطیون دست راستی هم پیدا میشوند که مواضع روحانیون نواندیشی مثل علامه نائینی را که با صراحت و شجاعت از حکومت انتخابی دفاع میکرد، التقاطی و بیدینی میشمارند.
روشنفکران سکولار نیز دچار خطای محاسبه شدند؛ مخرج مشترک نیروها و جریانات سیاسی در دوران مبارزه و انقلاب تکیه بر توده، خلقگرایی و تقدیس خلق است؛ توده خمیریشکلی که سنگرشان برای پیروزی نهایی انقلابیون حیاتی و استراتژیک است و باید به تصرف نیروهای انقلابی درآید.
یعنی در نظر شما عمده کسانی که در پیروزی انقلاب سهیم بودند، به قول خود شما برآورد تاریخی اشتباهی از توازن قوای نیروهای سیاسی و نیز شرایط عینی و انضمامی داشتند که حتی تا مدتها پس از انقلاب هم ادامه پیدا کرد، آنهم به دلیل آنکه از پشتوانه فکری مناسبی برخوردار نبودند. برداشتم درست است؟
همه ما تصور میکردیم ارزشهای لیبرالی و حقوقبشری، وحدت ارگانیک توده و خلق را دچار اختلال میکند و گرایش به فرهنگ غربی باعث بیگانگی از خویشتن و سرگشتگی خلق میشود؛ اما تجربه غربستیزی پس از انقلاب یکسره چیز دیگری را بازتاب میدهد. حالا جامعه ایران از معدود جوامع خاورمیانه است که بخش قابل توجهی از مردمانش برخلاف نظر دولتمردان، به تعامل و ارتباط با غرب اشتیاق یافته و نسبت به چرخش سیاست به شرق ابراز تنفر میکنند.
تجربه سخت سیاستورزی در فضای ایدئولوژیک و با مردمانی که محتاج زیست و رفاه بهتری روی همین زمین هستند، درسهای زیادی به ما آموخت. خروجی عملکرد سالها سیاستهای حاکم بر امور عمرانی و اقتصادی نشان میدهد با میزان درخور توجه افزایش شکاف میان دولت- ملت و استهلاک وسیع در منابع فیزیکی و انسانی روبهرو شدهایم.
کاهش سرمایه اجتماعی و بیاعتمادی به مسئولان، توقف روند توسعه در کشور، کنترل امنیتی فضای مجازی، مهاجرت گسترده و خروج قابل ملاحظه نخبگان از کشور، تعطیلی بنگاههای صنعتی، تخریب گسترده محیط زیست، نابودی جنگلها و ازبینرفتن منابع طبیعی، آلودگی هوا، تخریب خاک، سوءمدیریت در منابع آب یا توسعه کالبدی بافتهای فرسوده تنها چند نمونه از این موارد هستند.
پس تغییر موضع شما زمانی رخ داد که وارد عرصه واقعی سیاست شدید و متوجه شدید با رویکرد پیشین از اجتماع و سیاست چرخ کارها نمیچرخد؛ یعنی معتقدید در واقع امر کاملا تجربی بود و به نظر حتی به تحلیل توازن قوا هم ربطی نداشت؟
سیاستورزی رفرمیستی به مفهوم رایج از سال ۷۶ آغاز شد، درست زمانی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا سیستم یکپارچه شود و اساسا سیاستورزی در سطح همان رقابت میان بلوکهای موجود قدرت کاملا بلاموضوع شود.
خب دیدید با مثبتشدن موازنه قوای سیاسی به نفع جامعه چگونه ورق برگشت و فرصت تاریخی پیشآمده از کف رفت. همزمان با تحریک شاخک اصولگراها و مقاومت دولت موازی و گسلهای داخلی جامعه، اختلافات درونی جریان اصلاحات نیز سر باز کرد. این شکافها مشابه الگویی که در درون جریان اصولگرا و حتی اپوزیسیون وجود داشت، به رویکردهای رادیکال، میانه و محافظهکار تقسیم شد.
معیار موضعگیری ما این شد که کدام رویکرد در چانهزنیها دست بالا را خواهد داشت. بخش محافظهکار که عموما هر اراده معطوف به تغییر را مهار میکند، با انفعال و مصلحتگزینی، خود به بخشی از وضع موجود تبدیل شد. اتخاذ چنین رویکردی عملا آنها را عامل بازتولید نابرابری و ناکارآمدی موجود کرد.
بخشهای مترقی و پیشرو عموما تلاش کردند نقطه تعادل سیاسی را به سمت اقدامات اساسی و اثربخشتر جابهجا کنند. اصلاحطلبی بسته به شرایط اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی کشور، توازن قوا میان نیروهای مختلف شرکتکننده در آن و نیز شرایط بینالمللی، میتواند مضامین و جهات متفاوت به خود بگیرد.
در حقیقت اصلاح رویکرد بر مبنای تغییر موازنه قوای سیاسی و اجتماعی داخلی و با توجه به تحولات بینالمللی، ذاتی سیاستورزی مدرن است؛ ازاینرو همه حتی متصلبترین بخشها هم از ضرورت نوسازی و ضرورت اصلاح متناسب با جنگ و صلح سخن میگویند؛ اما، چون دشمنی با غرب را دائمی میپندارند، صرفا در تعامل با چین و روسیه یا بهاصطلاح شرق است که رویکردها را نیازمند تغییر و اصلاح آن هم در حد مناسبات استراتژیک میبینند.
در شرایط قابل رقابت، البته میتواند فرصتهای اقتصادی و علمی این کشورها برای ایران اولویت بیشتری نسبت به غرب پیدا کند؛ اما بدیهی است که همه کشورهای جهان ازجمله چین و روسیه، شرط گسترش روابطشان با ایران را بهبود روابط ایران با آمریکا تعیین میکنند.
ایران برای توسعه اقتصادی خود، شدیدا نیازمند گسترش مناسبات اقتصادی با همه کشورهای موفق جهان است؛ ولی شرط قطعی تحقق این مناسبات بهشدت ضروری، حل مناقشات ایران با آمریکاست. مشاهده میفرمایید که هر تغییر یا اصلاح رویکرد ذاتا مفهوم و مضمون آیندهگرا، مترقی، آزادیخواهانه، عادلانه و دموکراتیک و در جهت منافع ملی ندارد. از دیرباز تاکنون، بخشی از جریانات هستند که خود را صاحب حق میدانند و براساس قدرتی که دارند، منافع ملی را تعریف میکنند.
درحالیکه باید منافع ملی از طرق دموکراتیک تعریف شود؛ یعنی نهادهای مدنی، احزاب سیاسی و گروههای سازمانیافته که بازگوکننده و نماینده منافع گروههای مختلف اجتماعی هستند، در تعریف منفعت ملی سهیم باشند. الان سالهاست که جنگ سرد پایان یافته؛ اتحاد جماهیر شوروی فروپاشیده و چین با رشد مستمر و شتابان اقتصادیاش در سایه مبادلات تجاری با آمریکا، با بزرگترین کشورهای جهان به رقابتی دوستانه مشغول است. پرسش این است که آیا ما برای تبدیلشدن به یک عضو متعارف و مسئول جامعه بینالمللی خواهیم توانست از رویکردهای پیشین خود فاصله بگیریم و در سیاست خارجی خود تجدیدنظر کنیم.
اصلاحطلبانی که سیاست را تنها در صندوق رأی خلاصه میکنند و از خود برای حضور در قدرت، اشتیاق بیقیدوشرط نشان میدهند تاکنون آتشبیار و توجیهکننده معرکهای شدهاند که اوضاع کشور را به اینجا کشانده است. این نوع اصلاحطلبی میتواند مفهوم و مضمون بهشدت واپسگرا، بازگشت به گذشتهای و حتی ضدتوسعهای پیدا کند.
رویکردی که پس از حوادث ۸۸ تحت عنوان سیاستورزی نیابتی در داخل از سوی اصلاحطلبان اتخاذ شد، با وجود پیروزی در انتخابات ۹۲، چون دینامیسم جاری زیر پوست جامعه را نادیده گرفت و تنها به قصد رصد فعل و انفعالات در بالا اتخاذ شد، فقط به خوشنشینی در حاشیه قدرت و تقویت لایههای راست انجامید.
اصلاحطلبان و دولت اعتدالی روحانی نشان دادند از مهمترین دستاورد خود در سیاست خارجی، یعنی برجام نتوانستند بهموقع و جانانه دفاع کنند. این رویکرد به دلیل فقدان برآورد تاریخی از موقعیت خود بهراحتی سرمایه سیاسی و اجتماعی و اعتماد میلیونها رأیدهنده انتخابات ۹۲، ۹۴ و ۹۶ را بر باد داد و نابود کرد. ادامه چنین رویکردی در ۱۴۰۰ نیز با منطق انتخاب بین بد و بدتر با بیتوجهی اکثریت مردم مواجه شد.
حتی به فرض اگر اصلاحطلبان تمامقد وارد انتخابات میشدند و برنامهای رادیکال برای اصلاح امور ارائه میدادند، معلوم نبود مورد استقبال قرار بگیرد؛ چون باور مردم به اثربخشی آنها در طول سالهای گذشته بهویژه در برخورد با وقایعی نظیر حوادث دی ۹۶ و آبان ۹۸ کاملا از دست رفته بود.
رهبران اصلاحات کارکرد اصل توازن قوا را تنها در آنچه بالفعل است، میدیدند. با عقبنشینیهای غیرمسئولانه در برخورد با پیشروی نیروهای مقابل، کنشگری آنان نزد مردم به ناخنکزدنهای پیشپاافتاده تعبیر شد. برخی اصلاحطلبان علنا استدلال میکردند که رویکردهای سیاسی نباید با اهداف پنهان و آشکار قدرت زاویه داشته باشد و اگر یافت، نباید در افکار عمومی انتشار پیدا کند؛ بنابراین هموغم اصلاحی خود را زیر لوای وحدت ملی و حفظ تمامیت ارضی در زرورق خطوط قرمز میپیچیدند، به امید آنکه در آیندهای نامعلوم موقعیت تغییر رفتار قدرت فراهم شود.
شما در انتخابات ریاستجمهوری اخیر به سنتیترین شکل سیاستورزی اصلاحطلبانه متوسل شدید. با اینکه خود از پیش بهشدت منتقد آن هم بودهاید. آیا نتیجهای که از آن حاصل شد، مثلا اتفاق عجیبی که چند ساعت بعد از تصمیم نهاد اجماعساز با آن همه ساعت-نفر کار افتاد و بعد نتیجهای که از آن در انتخابات حاصل شد، شما را حداقل به شکل ضمنی به این فکر نکشاند که این شرایط هم یکی از نقاط عطف برای تغییر مسیر جدی است؟ چه در سطح تشکیلاتی، چه فردی.
درست میگویید. چند سالی است به این نتیجه رسیدهام و باور دارم که پروژه آزادسازی سیاسی از بالا پروژهای شکستخورده است. مشارکتنکردن مردم در دو انتخابات اخیر مجلس و ریاستجمهوری که امکان برپایی مجلس و دولت یکدست را فراهم کرد، بهوضوح نشان داد اصلاحات صندوقمحور به پایان خط رسیده است.
اعتراضات سالهای اخیر روشن کرد شکاف و بیاعتمادی افزایش یافته و ادامه همکاری منفعلانه اصلاحطلبان در این مدت، در مجموع جز به تحکیم مناسبات جریان مقابل کمک نکرده است. متأسفانه دولت روحانی موجودی حساب اصلاحطلبان را با گرفتن چک سفیدامضا چنان خالی کرد که برای خودشان ریالی نمانده است.
اصولگراها با سرعت و اشتهایی بلشویکی در این مدت با کمک بودجه و امکانات دولتی و مالِخودسازی بزرگترین پروژهها و بنگاههای دولتی پیشروی کردند. باوجوداین باید گفت هنوز نهادهای منتخب کاملا از فرایند تصمیمسازی یا تأثیر بر تصمیمگیری کنار گذاشته نشده و امکان بازگشت و اثربخشکردن نهادهای انتخابی با کاهش اختیارات و پاسخگوکردن سایر نهادها وجود دارد.
اصلاحطلبان محافظهکار و بوروکرات سالها با منطق انتخاب «بد» میان دو گزینه «بد و بدتر» پای صندوق رأی رفتهاند. راهبرد «رأیدادن همیشگی» به همان میزان ناکارآمد است که راهبرد «تحریم همیشگی انتخابات». هر دو از بدترین استراتژیهای ممکن هستند. باید بازگشت اصلاحطلبان مشروط به رعایت قواعدی شود که تحولطلبی را تضمین کند و اصلاحات بنیادی ستون فقرات گفتمان آنها باشد.
تا پیش از این از نظر راهبردی رویکرد ما بر پایه پیشفرض وجود ظرفیت دموکراتیک در قانون اساسی و بخشهای مغفول آن بنا شده بود که امکان چانهزنی از بالا را به ما میداد. اکنون که روشن شده جریان مقابل به هیچ نوع مطالبه ملی بهویژه از طریق فشار افکار عمومی پاسخ نمیدهد، رویکرد اصلاحطلبان نیز باید به صورت ریشهای اصلاح شود. بهویژه آنکه جامعه بهشدت قطبی شده است.
در یک سیستم دوقطبی، رأیهای میانه و خاکستری شبیه منابع مشترک نفت و گاز هستند که باید بابتشان تلاش کرد و جذبشان کرد. رأی سنتی بدنه اصلاحطلبان، جزء منابع انحصاریشان است که نسبتا بیدردسر در سبدشان ریخته میشود؛ ولی بهدستآوردن نمایندگی بخشهای خاکستری، جامعه نیازمند تحول جدی در رویکردهای سیاسی اصلاحطلبان است.
باید تئوری جدید اصلاحطلبی را با عینیتهای اجتماعی و سیاسی موجود منطبق کرد و اجازه نداد برنامههای جبهه اصلاحات به طور مطلق وابسته به تئوریهای محض و فانتزی اصلاحطلبی باشد. لایههای پیشرو اصلاحطلب میتوانند با شکستن ائتلاف خود با فرصتطلبان جبهه اصلاحات، جامعه را از حالت انفعال خارج کنند و با سازماندهی بخش نوگرای جامعه بر تحولات سیاسی اثر بگذارند؛ بیآنکه خود را معطل انتخابات و مشارکت بیقیدوشرط در قدرت کنند.
این جمله شما است قبل از انتخابات «اگر سطح مشارکت از سقفی بالاتر بیاید، ما میتوانیم وجود داشته باشیم؛ اما اگر از کفی پایینتر برود و در کف بماند، امکان سیاستورزی ما نیست و سیاست تعطیل است». به نظر شما این مشارکت از کف مدنظر شما پایینتر بود یا نه؟
شما بهتر از من واقفید که فضای انتخاباتی ما از قدیم به طور سیستماتیک کنترلشده بود. درحالیکه در طیف اصولگرا، بدون هیچ مانع و رادعی، صداهای مختلف اجازه حضور و رسمیت داشتند؛ اما در این سوی میدان، طیفهای وسیع و متنوعی از گروهها و اقشار مردم و اقوام و خردهفرهنگها اجازه نداشتند نمایندهای داشته باشند مگر آنکه از سر استیصال نمایندگی خود را به اصلاحطلبان واگذار میکردند.
از دوم خرداد ۷۶ با تقریب خوبی تمام این طیفهای محذوف، پشت نماینده اصلاحطلب تجمع میکردند؛ اعم از ملیگراها، نهضت آزادی، چپها، سکولارها، تحولخواهان و بسیاری دیگر از اقلیتها. جریان حاکم نیز آگاه بود که نماینده اصلاحطلب درون حاکمیت، علاوه بر نمایندگی جریان متبوع خود، به صورت غیررسمی، دیگران را هم نمایندگی میکند.
ناراضیها، معترضان و قهرکردهها هم اگر ناچار میشوند رأی بدهند، نهایتا رأی خود را به ناگزیر به سبد اصلاحطلبان میریختند. به این دلیل اصلاحطلبان میدانستند در کارزار انتخابات اگر مشارکت حداکثری صورت گیرد، دست بالا را در مقابل رقبای محافظهکار پیدا میکنند و پیروزیشان چندان دشوار نیست.
خب با وقوف به این وضعیت نامتقارن، اصلاحطلبان، دیگر انگیزهای برای دفاع از منافع ملی و پرداختن به مطالبات قشرهای بدون نماینده و دادن هزینه سیاسی بیشتر نداشتند؛ چون مطمئن بودند در هر صورت رأی منتقدان و معترضان را در اختیار داشته؛ بنابراین دلیلی ندارد برای مطالباتی بجنگند که بیجهت تنش ایجاد میکند؛ بنابراین طبیعی است که اصلاحطلبان در سختترین شرایط، باز انگیزه حضور و فعالیت سیاسی داشته باشند.
خب در چنین شرایطی رویکرد شرکت و استراتژی انتخاب میان بد و بدتر از بداهت منطقی برخوردار است. به نظر میرسد برای گروههای معترض و اکثریت مردم تحولخواه نیز، منطقی است که تحت هر شرایطی از وضعیت باخت-باخت حاصل از رأیندادن اجتناب کنند و به اصلاحطلبان دست چندم رأی بدهند؛ چون فرض بر این است که این هنوز برایشان بهتر از مدیریت محافظهکاران است؛ اما زمانی میرسد که وجدان عمومی و ناخودآگاه جمعی به یک شناخت میرسد که شرایط ناعادلانهای به او تحمیل شده است و تصمیم میگیرد از شرکت درآن سر باز بزند. اینجا تکلیف ما تغییر رویکرد است.
برخی اصلاحطلبان عملگرا و پراگماتیست تصمیم گرفتند برخلاف تمام پیشبینیها به آخرین نظرسنجیها تمکین کنند و درصورتیکه در دقیقه ۹۰ با خیزش غافلگیرانه مردم مواجه شدند، سوار موج پوپولیسم شده و رأیهای ارزان را مالِخودسازی کنند. غافل از آنکه این دفعه عموم مردم تصمیم گرفتهاند میز بازی سیاست را نه به سبک اصلاحطلبان محافظهکار، بلکه به سبک جریانات سیاسی تحولخواه به نفع خود برگردانند.
مردم از معادله اینکه اگر پیروزی اصلاحطلبان به خطر بیفتد، احتمال پیروزی افراطیون افزایش مییابد و اوضاع کشور وخیمتر میشود، عبور کردند. عملکرد دولت روحانی نیز به قدری مردم را دلچرکین و ناراضی کرده بود که حاضر نشدند به خط تبلیغاتی همیشگی اصلاحطلب در ترساندن مردم از وضعیتی بهمراتب وخیمتر اعتنا کنند.
از این نظر رویکرد جدیدی اتخاذ کردند. در عوض جریاناتی که برخلاف تصمیم جبهه اصلاحات مبنی بر عدم معرفی نامزد، رویکرد متفاوتی برگزیدند و به تبلیغ نامزدهای دستچینشده شورای نگهبان پرداختند، مستقیما به پای خود شلیک کردند. باوجوداین شکست الزاما پایان همه چیز نیست؛ ولی در مجموع برایند انتخابات به گونهای رقم خورد که نزد مردم اساسا نقش نهادهای واسط و احزاب بلاموضوع شد.
اگر فکر میکنید شکلی جدید از سیاستورزی آغاز میشود –یا باید بشود- و اگر شرایط کنونی را بنبست میدانید، تصویری که از ائتلافهای سیاسی آینده ایران در نظر دارید، به چه شکل است؟ آیا فکر میکنید باید ساختار کنونی احزاب یا موقعیت اشخاص مهم درون جریان دستخوش تغییر بشود؟ اصلا ائتلافهای جدید شکل میگیرد؟ چنین پتانسیلی هست؟ چون شما عملا از یک انشعاب سخن میگویید.
برای پاسخدادن به این پرسش، جدا از تمایلات و آرزوهای قلبی، به واکاوی بنبست موجود نیاز است. باید تحقیقاتی جامعهشناسانه درباره نیروها و شکافهای فعال و غیرفعال اجتماعی انجام داد. میان انتظارات فزاینده و توقعات عمومی با واقعیتهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و زیستمحیطی شکافی در حال شکلگیری است.
داشتن دستکم حداقلی از رفاه و زیست آبرومندانه چه در اقشار شهری و چه در ساکنان حاشیه شهرها که جمعیتشان اینک به میلیونها نفر میرسد، هدف مشترکی را رقم زده است. باید رفتار سیاسی احزاب و ائتلافهای موجود را آسیبشناسی کرد. درحالیکه نهادهای منتخب یکییکی از فرایند تصمیمسازی یا تأثیر بر تصمیمگیری کنار گذاشته میشوند و میدان به دست نهادهای دیگر افتاده، اصلا سیاستورزی پارلمانتاریستی واجد چه معنایی است؟ رویکرد کمپینهای چندروزه ایام انتخابات با ترساندن جامعه از تندروها و کشاندن مردم به پای صندوق رأی هم که دیگر کارایی ندارد.
در دو انتخابات اخیر اصلاحطلبان نتوانستند جلوی پیشروی تندروها را بگیرند. بخشهای ناراضی جامعه نیز حاضر نشد به آنها نمایندگی بدهد؛ بنابراین جامعه به صورت طبیعی دنبال رویکردها و نمایندگان سیاسی تازه خواهد رفت. آشکار است که در این میان آن جریان یا ائتلاف سیاسی جدیدی دست بالا را پیدا خواهد کرد که بتواند این بخشهای ناراضی جامعه را حول مطالباتش بسیج کند. کار از نشستن در برج و اطلاعیهدادن گذشته است.
نظام حزبی و سازمانهای سیاسی ما به دلایل مختلف توان بسیجکردن و بهدستگرفتن ابتکار عمل را ندارند. تبحر سازمانهای صنفی، کارگری و کارمندی برای تصرف و بهرهبرداری از مردم به مراتب کاراتر است. آیا تأکید اصلی میبایست بر علتهای اقتصادی و تحلیل طبقاتی استوار باشد مثل شکاف میان فقیر و غنی یا بر علتهای سیاسی و فرهنگی و گروه بندیهای غـیرطبقاتی و هویتمحور، شبکههای صنفی و غیرصنفی یا بر بغرنجهای پیرامون -مرکز باید تکیه کرد؟
تهیدستان شهری، روستاییان مهاجر و حاشیهنشینانی که در شهر زندگی میکنند، اما خود را غریبه و تبعیدی احساس میکنند، تبعیض، تحقیر، جوانان بیکار، فقر و تورم و وقوع جنبشهای تودهوار ازجمله عناصری هستند که هریک میتواند مطالبات فضای سیاسی آینده را نسبت به آنچه قبلا طبقه متوسط مطالبه میکرد متحول کنند.
درباره رویکرد سیاسی جبهه اصلاحات و ائتلاف طیفهای احزاب اصلاحطلب من با تفکیک دو جناح محافظهکار و پیشرو جبهه اصلاحات از یکدیگر موافق هستم. لااقل باید جبهه به دو فراکسیون تقسیم شود و دو طرف یکدیگر را به رسمیت شناخته و با هم گفتوگوی علنی داشته باشند. ببینید همواره این کلیدواژه تکرار میشود که اتحاد رمز پیروزی است.
کلیدواژه اتحاد و ائتلاف میان دو طیف از احزاب اصلاحطلب که تا اینجا قدرت بسیجکنندگی خود را از دست دادهاند همانقدر که علت شکست شده، اسم رمز تعدیل مطالبات و تحدید نیروهای خواهان اصلاحات ساختاری در درون جبهه اصلاحات هم هست.
معلوم نیست این یکپارچهسازی جمعیتی ناهمگون کمکی به ما در عبور از وضعیت آچمز فعلی بکند؛ بنابراین بهتر است لااقل دوپارگی اصلاحات را به رسمیت بشناسیم و عناصر فرصتطلب را از مرکزیت تصمیمگیری جبهه دور کنیم. برخی اصلاحطلبی صندوقمحور و اصلاحطلبی جامعهمحور را مطرح کردهاند. حتی اگر دقیقا با این تفکیک موافق نباشم، ولی با جداسازی لایههای پیشروتر از صف اصلاحطلبان محافظهکار که جامعه را از حالت انفعال خارج میکند موافق و همراهم.
واقعا فکر میکنید که این جداسازی، تفکیک یا بهرسمیتشناختن دوپارگی در اصلاحات میتواند جامعه را از حالت انفعال خارج کند؟
جامعه اگر باور پیدا کند، در بدترین شرایط هم میتواند دوم خرداد دیگری را بسازد. در دوم خرداد ۷۶ ما نه از پشتیبانی احزاب قدرتمند و نه روزنامههای پرتیراژ برخوردار بودیم. دوقطبی سیاسی میان راست و چپ برای مردم باورپذیر شد و با تمرکز اصلاحطلبان بر روی طبقات میانی و نیازهای فرهنگی و سیاسی آن موازنه قوا را به نفع خود تغییر دادند.
اگر اجازه بدهید درباره این برآورد شما سؤالی بکنم. اتفاقا به شکل تاریخی این طبقه متوسط است که بهشدت محافظهکار است. مشکل به نظر شما نمیتواند این باشد که اصلاحات از ابتدای قد علمکردن فاقد محتوا بود؟ یعنی اصول مشخص و صلب نداشت که با استفاده از آنها و استنتاج هندسی از آن بتواند نتایج مشخص سیاسی بگیرد. اصلاحطلبان همینطور که شما گفتید ناگهان نماینده طیفی وسیع از عقاید سیاسی شدند. از چپ تودهای تا راست افراطی گاهی به اصلاحات روی میآوردند....
قرار نیست انقلاب یا جنگ طبقاتی راه بیندازیم. ما داریم صورتبندی نیروها را روی یک پلتفرم انتخاباتی ارزیابی میکنیم. جنبش کارگری اروپا هم که روی پلتفرم انتخاباتی و کنشگری پارلمانتاریستی ایستاده دستاوردهای مهمی کسب کرده است. گفتوگوی میان دو قطب سرمایه و کار سالهاست نوعی پایداری و ثبات اجتماعی به همراه داشته است.
به نظر من دستاوردهای مشروطه برای جامعه مدنی ما اهمیت زیادی داشت و نباید انقلاب بند ناف خودش را از مشروطیت میبرید. ملیت و ملیگرایی و حس تعلق به مام میهن، ارزش بالایی برای ساختن یک کشور و ملت مدرن و متحد دارد.
تنوع فرهنگی، نژادی، زبانی و دینی میان اقوام و طوایف و اقشار اجتماعی ارزشمند است مشروط بر آنکه ارزشهای دموکراتیک و همزیستی مسالمتجویانه آنها را راضی کند و حس تعلق به کشور متحد را در آنها برانگیزاند. به همین علت ما فکر میکردیم دموکراسی را که از نان شب برای ملت واجبتر است در سایه یک قانون اساسی و تلفیق متعادلی از جمهوریت و اسلامیت توأمان به دست آوریم. اینک منطقا تلاش مسالمتآمیز و خشونتپرهیز در گذار به دموکراسی میتواند موجه تلقی شود.
خب این دقیقا خود مشکل است. برای نمونه؛ در یک مقطعی آقای بشیریه نظریه «گذار به دموکراسی» را مطرح کرد و آنچنان کل ایران را مخصوصا در میان اصلاحات اسیر خودش کرد که هر کجا میرفتی قرار بود به دموکراسی گذار شود. این نظریه از محافظهکارترین بخشهای اندیشه سیاسی متولد شده بود و در نهایت هم بدون هیچ نتیجهای فراموش شد. این به دلیل همان ضعف محتوایی نیست که ناگهان یک جریان سیاسی را موج برمیدارد؟
درست میفرمایید. شاید در یک بازه زمانی تب سیاسی آزادیخواهی و دموکراسی همه جا را گرفت و بعد به سردی نشست، ولی تردید نکنید در درازمدت تصور آینده ایران غیردموکراتیک ناگوار خواهد بود. نواندیشان دینی هم خیلی تلاش کردند جلوی قرائتهای افراطی را بگیرند و بستر را برای خوانش رحمانی و دموکراتیک فراهم کنند ولی.... اخیرا رئیس مجلس به مناسبت بزرگداشت سالروز مشروطیت حتی جرئت نکرد نامی از بزرگان مشروطهخواه نظیر ستارخان و باقرخان یا علامه نائینی و آخوند خراسانی ببرد.
البته پس از انقلاب متأسفانه جامعه روشنفکری ما که کارش تولید محتوای فرهنگی بود، ضربات سهمگینی خورد و دانشگاهها و محافل آکادمیک با انقلاب فرهنگی دچار گسست تاریخی و علمی شد. قرار بود این مراکز در کنار حوزههای علمیه، روشنفکران ارگانیک انقلاب را تولید کند.
زایایی مشروطه به دلیل زایایی و بالندگی منورالفکران و متفکران دوران مشروطه بود. البته در دوره مشروطیت روشنفکری دینی هم پدید آمد، ولی بهسرعت رنگ و بوی ایدئولوژیک پیدا کرد؛ مثلا سیدجمالالدین اسدآبادی که به اصلاح از بالا معتقد بود، ولی به علت آنکه غرب را در برابر اسلام قرار میداد و رابطه خصمانه میان آنها تعریف میکرد، شد پدر اخوانالمسلمین مصر. در انقلاب اسلامی همه با هم قاطی شد؛ جای روشنفکر و کنشگر سیاسی و فعال اجتماعی عوض شد.
جوامعی که تحولات بزرگی پشت سر گذاشتهاند، برای اینکه دستاوردها را بادوام و پایدار کنند نیازمند تولید روشنفکرانی هستند که بتوانند از طریق نوشتن، سرودن شعر، خلق آثار ادبی، هنری، تئاتر، سینما، موسیقی یا انتشار کتاب و روزنامه این تحولات را تئوریزه کنند. متأسفانه انقلاباسلامی با وجود انقلاب فرهنگی نتوانست روشنفکر ارگانیک خودش را ایجاد کند.
میگویند «اعرف الاشیاء باضدادها». چیزها را از طریق معارضینشان بشناسید. الان اصلاحطلبی ضد چیست؟
نزاعهای انتزاعی و دوقطبیهای کلامی و فلسفی فراموش میشوند، ولی شکافهای تاریخی و ساختاری ماندگاری زیادی دارند. یک نکته طنزآمیز در این باره تقاضای شاه از روشنفکران بود که میخواست برای تبیین و توضیح انقلاب شاه و مردم از واژه دیالکتیک استفاده کنند تا او بتواند دهان جریانهای چپ و برخی نیروهای اسلامی که او آنها را مارکسیست اسلامی معرفی میکرد، سرویس کند.
شاه با بهکاربردن واژه خرابکار و مارکسیست اسلامی به منتقدان سیاسی و انقلابیون برچسب میزد و آنها را ترور دیسکورسی میکرد. آن زمان به دلیل آنکه واژگان مارکسیستی و مفاهیم چپ برای خودش خریدار داشت و علمی شمرده میشد، شاه با بهکاربردن نابجای واژه دیالکتیک که اساسا از ریشه با فلسفه سلطنت تعارض و تضاد داشت، قصد داشت از گفتمان چپ که مقبولیتی در میان نخبگان و روشنفکران داشت، سیاستزدایی کند.
خب انقلاب، منافع طبقه کارگر یا دیالکتیک مفاهیم کلیدی در سنت چپ است، سنتی که به لحاظ ایدئولوژیک در تقابل با پاتریمونیالیسم و پدرسالاری شاهنشاهی قرار داشت، به همین دلیل کاربردش توسط شاه کمیک و خندهدار بود.
نزاع پوپر و هایدگر نیز در زمین جامعه ایرانی حاصلی به بار نیاورد و چندان اثربخش نشد، ولی توسعه سیاسی و دموکراسیخواهی نویسندگانی نظیر بشیریه کارگر افتاد و جنبش اصلاحات را تغذیه کرد. جامعه ما بعد از جنگ بهسرعت داشت پوست میانداخت و در سبک زندگی نوگرا میشد. تغییر طبقات هرم سنی جامعه و گسترش ارتباط با غرب به علت پدیده اینترنت و شبکههای ماهوارهای اوضاع را دگرگون کرد.
در واقع جامعه از روشنفکران دینی جلو افتاد. میانجی و نوار نقاله میان روشنفکران و توده مردم که نهادهای مدنی و کنشگران سیاسی و اجتماعی هستند به عللی موجودیت مستقل پیدا نکردند.
چیزی که قرار بود با نقد حقیقت موجود توسط روشنفکران شکل بگیرد و در بازی قدرت کنشگران اصلاحطلب تجسم یابد، قوام نگرفت. اتفاقا این توده مدنظر خودش خصلت ضدروشنفکری دارد، ولی جریان حاکم به این بسنده نکرد بلکه تلاش کرد طبقه متوسط خودش را هم بسازد و، چون درآمد نفت در اختیار خودش بود، موفق شد طبقات میانی و متوسط را که بستر رشد اصلاحطلبی و تحولخواهی بودند مالِخودسازی کند و آنها را در توزیع رانت پترودلارها سهیم و شریک کند.
اصلاحطلبان هم البته قدمهایی جهت مشروطسازی و پاسخگوکردن قدرت برداشتند و پروژه توسعه سیاسی که معنایش غیرشخصیکردن سیاست بود را پیش بردند و از این طریق خواستند نهادهای انتخابی را معنا بدهند. اجرای قانون شوراها که در فصل هفتم قانون اساسی آمده بود و خاک میخورد را زنده کردند. چیزی که جریان مقابل مخالف شدید تشکیل و تأسیس آن بودند.
اصلا مسئله را از حالت تئوریک خارج کنیم. در دهه ۸۰ بخشی از جنبش زنان ایران که پا گرفته بود، متمایل به همکاری با اصلاحطلبان بودند. حتی برخی از جوانان اصلاحطلب به شکل مشخص با این جنبش همکاری میکردند. اما هم اصلاحطلبان این تمایل را پس زدند و هم من از خود بچهها شنیدم که اعضای خود را از همکاری با جنبش زنان پرهیز میدادند و نهایتا کار زنان دست اپوزیسیون خارج از کشور با آن وضعیت افتاد. این دیگر نهایت محافظهکاری در سطح استراتژی نیست؟
اینکه اصلاحطلبان نتوانستند درک بهموقعی از تحولات اجتماعی داشته باشند، حرف درستی است. دستراستیها هم همیشه پشت ارزشها سنگر گرفتهاند، اصلاحطلبان در فهم همین تاکتیک ساده که منجر به پیشروی برقآسای آنها در انتخابات میشد، تأخیر فاز داشتند.
دولت روحانی که با چک سفید اصلاحطلبان بالا آمده بود، در برابر عطش سیریناپذیر افراطیون در بلعیدن بودجههای دولتی و خالیکردن صندوق توسعه ملی کمترین مقاومتی از خود نشان نمیداد بلکه خودش همدست این توزیع رانت شده بود.
وقتی شما میخواهید پاسخگوی مطالبات نو و خواستههای جدید جامعه نباشید، خودتان را سرگرم هیولاسازی از رقیب میکنید و بهترین تاکتیک را انتخاب میان بد و بدتر میدانید و توجیه میکنید که رفتن سراغ هر روش و تاکتیک دیگری جز به بدترشدن اوضاع نخواهد انجامید.
در جریان پروژه یکدستسازی، ردصلاحیتهای استراتژیک اشخاصی مانند رفسنجانی یا تحریمهای سنگین و بحرانهای چندجانبهای که باعث وضعیتی اضطراری میشد اصلاحطلبان دائما بازی سیاست را به صندوق رأی که صفر تا صدش دست آنها نبود، ارجاع میدادند تا بگویند گفتوگوی خیابانی راهحل نیست.
آنها حتی از فرصت دولت روحانی در تشکیل آلترناتیو قانونی پرهیز میکردند و اینچنین بود که همه راهها به عملکرد یک دولت بیاراده و یک فراکسیون بیخاصیت مجلس ختم شد. الگوی اصلاحطلبان برای صورتبندی نیروهای اجتماعی همان الگوی محافظهکاران بود.
آنها نهتنها روی خواستهای اصلی و فعال جامعه سرمایهگذاری نکردند، برعکس با طرح موضوعات فرعی و شکافهای متقاطع، عملا فاصلههای موجود را کمرنگ میکردند و با مشارکت در بازی جریان مقابل سعی در حفظ وضع موجود داشتند. با تکیه به گفتاردرمانی دولت تخممرغهایشان را در سبدی گذاشتند که سوراخ بود. به قدری سرگرم بدهبستان و چانهزنی شدند که فراموش کردند قدرتشان از پایینیهاست.
فقط مسئله حجاب زنان که نیست بلکه نگاه جنسیتی به زنان در محیط کار و ادارات، عدم استقلال اقتصادی و بیعدالتی در توزیع فرصتهای شغلی و تحصیلی زنان و محدودکردن نقش زنان به فرزندآوری و خانهداری وجوه مهمتر قضیه است. کافی است به وضعیت نمایندگان زن در پارلمانهای افغانستان و ایران نگاهی بیندازید تا روشن شود ما به چه وضعیتی گرفتار شدهایم.
تازه مگر بقیه اصناف و گروهها مشکل نداشتند. کارگران، کشاورزان، معلمان، پرستاران، گروههای تهیدست شهری. حاشیهنشینانی که از داشتن سکونتگاه دائم و مناسب و زیست آبرومندانه محروم بودند و قرار بود ما آنها را نمایندگی کنیم. خب چهار سال بزرگترین فراکسیون پارلمانی را در اختیار داشتیم و تازه دولت هم که خودش را نزدیک به ما میدانست یک قدم نتوانستیم به نفع این اقشار برداریم. نمیشود که همه تقصیرها را فقط به گردن دولت در سایه انداخت.
اصلاحطلبان محافظهکار تشخیص نمیدادند که سهم بزرگتر این بنبست محصول امتناع و مقاومت جریان مقابل در برابر هرگونه اصلاحی است؛ و تشخیص نمیدادند که اصلاح ناقص بدتر از بیاصلاحی است، زیرا رقیب را بیدار و وادار به مقاومت میکند.
از اینجا هم آب میخورد که برخی دوستان ما مثل کارگزاران معتقد بودند باید دلِ طرف مقابل را به دست آورد. اینکه چرا ائتلاف میان دو طیف اصلاحطلب تا این زمان دوام آورده برمیگردد به اصل حفظ اتحاد با بیشترین گروهها به امید معجزه مشارکت حداکثری نشستن یا در انتظار غافلگیری مردم در دقیقه ۹۰.
اعتراضات سراسری دیماه ۹۶ و آبانماه ۹۸، شکست اصلاحطلبان در انتخابات ۱۴۰۰ و عدم مشارکت مردم در دو انتخابات متوالی مجلس و ریاستجمهوری، بنیاد این نوع اصلاحطلبی را به لرزه درآورده و نتیجه آن بحرانهای مشارکت و نفوذ است. با این انتخاب ائتلاف به شیوه سابق، میان طیفهای متعدد اصلاحطلب را میتوان پایانیافته تلقی کرد.
مهمترین نتیجه شرایط جدید در کوتاهمدت، پایان ترس طرف مقابل از قدرتیابی اصلاحطلبان است. نتیجه درازمدت این تحولات، اما میتواند منجر به بازسازی جبهه اصلاحطلبان و تغییرات ساختاری در سیستم موجود شود. با ادامه روشهای قدرتطلبانه فعلی و با توجه به تنگنای بحرانهای متراکم، جریان مقابل توانایی حل آنها را پیدا نخواهد کرد.