زن جوان سوار خودروی پژو شد و به راننده گفت دربست. تازه از مطب دکتر میآمد و حالش اصلا خوب نبود. راننده جوان هنوز چند کیلومتری نرفته بود که برگشت و از زن جوان خواست تا بیاید جلو و روی صندلی کنار راننده بنشیند. این حرف راننده برای زن جوان کمی مشکوک به نظر میرسید. با خودش گفت که این مرد حتما نقشهای در سر دارد و پرسید: «برای چی بیایم جلو؟ من راحتم.» راننده جوان کسی نبود جز مردی که پلیس از ماهها قبل در تعقیب او بود.
مجرمی که از سوی رسانهها به عقرب سیاه معروف شد، مرد جوانی بود که با استفاده از چند خودروی سواری، به بهانه مسافرکشی، زنان را سوار خودروی خود میکرد و با تهدید چاقو یا شوکر برقی، آنها را مورد آزار و اذیت قرار میداد.
به گزارش همشهری آنلاین، پرونده عقرب سیاه، سالها پیش گشوده شد. وقتی زن جوانی سراسیمه و هراسان به یکی از کلانتریهای رباطکریم رفت تا از حادثه شومی که برایش اتفاق افتاده بود، بگوید. این زن مدعی شد که به عنوان مسافر سوار خودروی مردی شده و او با تهدید چاقو و شوکر برقی وی را ربوده و مورد آزار و اذیت قرار داده است، اما تنها به فاصله چند روز بعد از این شکایت، شکایتهای مشابه دیگری هم در اختیار پلیس قرار گرفت.
بررسی تمامی شکایتها نشان میداد که این مرد با استفاده از ۳ خودروی پژو، پراید و پیکان در نقش مسافرکش ظاهر شده و بعد از سوار کردن طعمهها به خودرواش، نقشه شومش را عملی میکند. بدین ترتیب تیم ویژهای از کارآگاهان مبارزه با جرائم جنایی وارد عمل شدند و با توجه به اطلاعاتی که از قربانیان بهدست آمده بود، محدودهای که مرد شیطانصفت قربانیانش را انتخاب میکرد و مسیری که او نقشههایش را در آنجا اجرا میکرد، مشخص شد. کارآگاهان با زیرنظر گرفتن این محلها در یکی از روزهای زمستان ۸۷ به خودروی پژوی نقرهایرنگی مشکوک شدند که قصد سوار کردن یک زن را داشت.
زن جوان سوار خودروی پژو شد و به راننده گفت دربست. تازه از مطب دکتر میآمد و حالش اصلا خوب نبود. راننده جوان هنوز چند کیلومتری نرفته بود که برگشت و از زن جوان خواست تا بیاید جلو و روی صندلی کنار راننده بنشیند. این حرف راننده برای زن جوان کمی مشکوک به نظر میرسید. با خودش گفت که این مرد حتما نقشهای در سر دارد و پرسید: «برای چی بیایم جلو؟ من راحتم.» راننده جوان کسی نبود جز مردی که پلیس از ماهها قبل در تعقیب او بود.
این مرد وقتی ترس را در چهره مسافرش دید گفت: «به این دلیل گفتم که اگر مسافری سوار شد، شما یک وقت اذیت نشوید.»، ولی زن جوان که تازه از نقشه سیاه او باخبر شده بود، گفت: «من همین جا پیاده میشوم، اگر نگه نداری در را باز میکنم.» مرد جوان که دستش رو شده بود، چاقویی از داخل داشبورد ماشین بیرون آورد و تیغه آن را به سمت مسافرش گرفت.
مسافر جوان که مرگ را در یک قدمیاش میدید شروع به التماس کرد تا شاید بتواند از دست او نجات یابد، ولی مرد شیطانصفت بدون توجه به التماسهای زن جوان پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت زیاد داخل یکی از فرعیها پیچید. زن جوان خواست خودش را از داخل ماشین به بیرون پرت کند، اما در قفل بود او تنها راهی که پیش رویش میدید، داد و فریاد کردن بود و در همین هنگام خودرویی که در حال عبور از آنجا بود، مقابل خودروی پژو پیچید و دو مرد از آن پیاده شدند.
زن جوان با دیدن آن دو مرد، انگار که جان تازهای گرفته باشد، فریاد زد: «کمک، کمک.» این درحالی بود که راننده جوان خودش را آماده میکرد تا با دست به سر کردن مردان غریبه، بتواند به راهش ادامه دهد. لحظاتی بعد وقتی ۲ مرد غریبه به خودروی پژو نزدیک شدند، ناگهان سلاحشان را بیرون کشیدند و لوله آن را به طرف جوان راننده نشانه رفتند. راننده که حسابی شوکه شده بود، تازه فهمید که گرفتار ماموران پلیس شده و آنها از دقایقی قبل وی را شناسایی کرده و در تعقیبش بودهاند. برای همین بدون اینکه چیزی بگوید، تسلیم شد و زن جوان خوشحال از اینکه از دست او خلاص شده، از ماشین پیاده شد.
راننده پژو به اداره آگاهی انتقال داده شد. ماموران شک نداشتند که او همان فردی است که مدتها در تعقیبش بودهاند. با این حال مرد جوان در بازجوییها منکر آدم ربایی شد و ادعا کرد تنها قصد سرقت از زن جوان را داشته و نمیخواسته او را اذیت کند. با اینکه متهم مدعی بود پلیس او را با فرد دیگری اشتباه گرفته و وی هیچوقت دست به آزار و اذیت زنان نزده است، اما ساعاتی پس از دستگیری او تعداد زیادی از شاکیان در اداره آگاهی حضور یافتند و او را به عنوان کسی که آنها را ربوده و مورد آزار و اذیت قرار داده بود، شناسایی کردند.
حضور شاکیان در اداره آگاهی، راهی جز اعتراف برای متهم باقی نگذاشت و با اعتراف مرد جوان به آزار و اذیت زنان، وی به عقرب سیاه معروف و پروندهاش به رسانهها کشیده شد. یکی از قربانیان این مرد که در همه مراحل رسیدگی به پرونده حضور پیدا کرده بود، در باره روزی که گرفتار عقرب سیاه شد میگوید: «آن روز رفته بودم بازار تا خرید کنم. بعد از خرید، چون وسایلم زیاد بود کنار خیابان منتظر ماشین ماندم.
چند دقیقهای نگذشته بود که یک خودروی پراید جلوی پایم نگه داشت. سوار شدم و خودرو به راه افتاد. از راننده خواستم ابتدا مرا به داروخانهای ببرد که شوهرم در آنجا کار میکرد. وقتی به آنجا رسیدیم، از شوهرم مقداری پول گرفتم و دوباره سوار پراید شدم. همان لحظه به نظرم رسید که داخل ماشین یک بویی میآید و دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم خارج از شهر هستیم. راننده پراید هم آنجا بود. به او گفتم اینجا چهکار میکنی، اما او با چاقو شروع به تهدید من کرد و گفت که اگر سر و صدا کنم، مرا خواهد کشت. وی سپس نقشه شومش را عملی کرد و پس از آن مرا داخل چاهی در همان حوالی انداخت و رفت.
زن جوان ادامه میدهد: «زمستان بود و چاه پر از گل. گل و برف داخل چاه مثل باتلاق عمل میکرد و من را بیشتر به داخل خودش میکشید. تقریبا تا کمر داخل گل فرو رفته بودم و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. همه توانم را جمع کردم و فریاد کمکخواهی سر دادم. این تنها راهی بود که میتوانست مرا از آن وضعیت نجات دهد. چند دقیقه بعد سایه یک نفر را بالای چاه دیدم. چاه حدود ۱۰ متر بود و، چون داشتم از حال میرفتم، به نظرم آمد که سرما باعث شده تا کابوس ببینم. اما آن مرد واقعی بود.
مرد میانسال دادزدکسی آنجاست؟ او صدای فریاد و نالههای من را از داخل چاه شنیده بود، گفتم کمک کنید من در چاه گیر کردهام. مرد میانسال گفت صبر کن تا بروم کمک بیاورم. باز با خودم گفتم شاید کابوس دیدهام و او دیگر برنمیگردد، اما نیم ساعت بعد یک تیم آتشنشانی از اصغرآباد رباطکریم آمد و مرا نجات داد. مرا ابتدا به درمانگاه بردند و وقتی مرخص شدم، با حضور در اداره پلیس از متهم شکایت کردم.»
قربانی دیگر مرد شیطانصفت میگوید: «پدرشوهرم فوت کرده بود و من برای تهیه هزینه برگزاری مراسم، به بانک رفته بودم. وقتی خارج شدم، چون خیلی دیرم شده بود تصمیم گرفتم یک خودروی دربستی کرایه کنم. منتظر ایستاده بودم که خودروی پیکانی جلوی پایم نگه داشت و سوار شدم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که راننده جوان یک جعبه خرما به طرفم گرفت و گفت: «پدرم تازه فوت کرده و از بهشت زهرا برمیگردم، شما هم یک خرما بردارید.»
دلم نیامد دستش را رد کنم و به همین خاطر یک خرما برداشتم. اما به محض اینکه خرما را خوردم دیگر چیزی نفهمیدم.» زن جوان ادامه میدهد: «نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که به هوش آمدم. وقتی چشم باز کردم، روی تپهای پر از برف افتاده بودم و راننده که نقشه شومش را عملی کرده بود، با سنگ به سرم میزد.
از او پرسیدم چرا این کار را میکند و او گفت، چون صورتش را دیدهام باید بمیرم. او با شالم دست و پایم را بسته بود و من نمیتوانستم حرکت کنم. آنقدر به سرم ضربه زد که از هوش رفتم و بعد از دو ساعت که دوباره به هوش آمدم، از راننده خبری نبود. یکدفعه از روی تپهای که روی آن بودم سر خوردم و افتادم پایین. راننده کامیونی که افتادن مرا دیده بود به کمکم آمد و مرا به اورژانس رساند و بعد از آن هم پلیس وارد عمل شد.»
صبح نهم بهمن سال ۱۳۹۰، محاکمه عقرب سیاه در شعبه ۷۹ دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد. ۴ نفر از قربانیان عقرب سیاه در شعبه ۷۹ حاضر شده بودند، اما از بقیه شاکیان خبری نبود. حدود ساعت ۱۱، متهم درحالیکه دستبند به دست داشت، وارد شعبه شد. شاکیان باز هم با دیدن او به سمتش حمله کردند، اما ماموران بدرقه مانع شدند و قاضی از آنها خواست نظم دادگاه را حفظ کنند. با آرام شدن شاکیان، معاون دادستان کیفرخواست متهم را خواند و هر چهار شاکی در جایگاه ویژه قرار گرفتند و از حادثه شومی گفتند که با گذشت سالها هنوز نتوانستهاند آن را فراموش کنند. بعد از حرفهای شاکیان، نوبت به متهم رسید تا با حضور در جایگاه از خودش دفاع کند.
او گفت: «من تجاوزها را قبول ندارم. فقط میخواستم سرقت کنم، اما آنها مقاومت میکردند و من مجبور میشدم که این کار را انجام دهم.» در همین هنگام یکی از قربانیان بلند شد و به عقرب سیاه گفت: «چرا دروغ میگویی؟ تو هم چاقو داشتی هم شوکر. اگر چاقویت را روی گردن یک مرد قویهیکل هم میگذاشتی او هر چیزی داشت به تو میداد آن وقت چطور میگویی که ما مقاومت میکردیم.»
قاضی به متهم گفت: «چه جوابی داری بدهی؟»
متهم نگاهی به قربانیانش کرد و گفت: «من قصدم فقط سرقت بود و آن کارها دست خودم نبود.»
قاضی: «تجاوزها را قبول داری؟»
متهم: «من هیچکدام از آنها را قبول ندارم.»
دوباره یکی دیگر از قربانیان بلند شد و به عقرب سیاه گفت: «آقای قاضی من پرستار بچه هستم و خرجم را از این راه درمیآورم. زمانی که به عنوان مسافر سوار ماشین این آقا شدم شروع به صحبت کرد و گفت که یکی از آشنایانش میتواند کار بهتری برایم فراهم کند. او با این ترفند مرا به خارج از تهران برد و نقشهاش را عملی کرد.»
متهم با شنیدن این حرفها سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد.
قاضی میپرسد: «اگر میگویی که این کارها را انجام ندادی پس چرا اعتراف کردی؟»
متهم جواب میدهد: «اعترافات من تحت فشار بوده و مجبور بودم که چنین اعترافاتی داشته باشم.»
قاضی: «پس چرا در اولین جلسه محاکمهات به همه چیز اعتراف کردی؟ در دادگاه که هیچ فشاری نیست.»
متهم جوان باز هم سکوت کرد.