bato-adv
کد خبر: ۱۰۰۳۸۱

روايتي از زنده به گور كردن اسراي زخمي ايران

تاریخ انتشار: ۱۳:۴۷ - ۱۰ دی ۱۳۹۰


فاضل داداشي در حالي که دومين فرزند خانواده‌اش بود در يکي از روستاهاي استان اردبيل از توابع شهرستان «بيله سوار» و در سومين روز از دومين ماه ‌‌١٣٤٤ متولد شد. پدرش از راه دامداري به سختي امرار و معاش خانواده‌شان را تأمين مي‌کرد. آنها در حالي در روستاي «يانبلاغ» زندگي مي‌کردند که از خود زميني نداشتند اما فاضل از همان کودکي به فکر پدرش بود و از شش يا هفت سالگي فرش‌بافي مي‌كرد به همين خاطر هرگز روي مدرسه را نديد. وقتي ‌‌١٦ سال سن داشت خانواده‌اش از روستا به شهر اردبيل مهاجرت کردند و فاضل به کارگري پرداخت.

فاضل داداشي مي‌گويد: وقتي راهپيمايي‌هاي انقلاب شد ما در روستا بوديم. مردم روستا دور دو مغازه جمع مي‌شدند و چون پرچم نداشتيم پارچه‌اي را بر سر چوب مي‌بستيم و شعار مي‌داديم. وقتي ريش‌سفيدان اين اشتياق را ديدند ما را براي تظاهرات بر عليه رژيم شاه به شهرستان «گرمي» بردند.

او دوران جواني‌اش را در کارگاه فرشبافي مي‌گذارند و وقتي آهنگ جنگ و مبارزه را از تلويزيون مي‌شنيد شور و شوق خاصي پيدا مي‌کرد. او جنگ را يک حادثه خانمانسوز مي‌داند اما به مبارزه با دشمن و دفاع از ميهن را واجب مي‌شمارد.

فاضل در سن ‌‌١٩ سالگي به خدمت سربازي اعزام شد و سه ماه در «عجبشير» آموزش نظامي را فرا گرفت. بعد از آموزش به انديمشک خوزستان رفت و وقتي به آنجا رسيد صداي توپ و تانک را ‌شنيد. اوايل از آن صداها مي‌ترسيد اما کم کم عادت کرد. او سپس از منطقه "عين خوش" تقسيم و به خط اول منتقل شد. وي در مناطق جنگي از جمله دهلران،مهران،عين خوش و چنگوله حضور داشت و برخي اوقات در دسته ادوات، خمپاره‌ شليك مي‌كرد.

داداشي در مورد نحوه اسارتش مي‌گويد: در خط اول و دسته ادوات خمپاره‌انداز بودم كه در ساعت چهار صبح به ما دستور آماده باش دادند. من صبح به سنگر برگشتم تا استراحت کنم که يكباره صداي شليك توپ و تانک بلند شد و بعد از مدتي درگيري به ما دستور عقب‌نشيني دادند. در حين عقب‌نشيني متوجه شديم که کاملا در محاصره هستيم. ‌‌٢٠ نفر بوديم كه در منطقه دهلران اسير شديم.

قبل از اسارت، دهلران را يک بار ديگر نگاه كردم و خواستم خودم را با شليك يک تير خلاص کنم. كسي كه ما را به اسارت گرفت يک سرباز از كشور «اردن» بود. ما را به پشت خط خودشان بردند و دست و پايمان را بسته و با مشت و لگد به جانمان افتادند. سپس سوار بر خودروهاي ارتشي به عراق بردند. در راه صحنه‌اي که بيش از هر چيز ما را اذيت مي‌کرد و نمي‌توانستيم چيزي بگوييم اين بود که سربازان عراقي اسراي زخمي ايران‌ را در يک چاه مي‌انداختند و رويشان خاک مي‌ريختند.

فاضل و ديگر اسرا به شهر «الاماره» عراق منتقل شدند و شب را در يک سوله سپري کردند. صبح که در باز شد ديدند بيشتر زخمي‌ها شهيد شده‌اند. عراقي‌ها آنها از «الاماره» به بغداد و از آنجا به اردوگاه «روماديه» فرستادند. در طول راه از دست کتک و آزار واذيت عراقي‌ها راحت نبودند و وقتي به اردوگاه رسيدند مجبور شدند از داخل تونل وحشت عبور کرده و ضربه‌هاي سنگين و کشنده باتوم‌ها را تحمل کنند.

«روماديه ‌‌٦ » که فاضل در آن جاي گرفته بود ‌‌١٣ کمپ و هر کمپ هشت آسايشگاه داشت و ‌‌١٠٠ نفر در آسايشگاه زندگي مي‌كردند به طوري كه حتي براي خوابيدن نيز جايي نداشتند.

روزهاي اول اسارت حتي پتو هم نداشتند و مجبور بودند صبح را تا شب و شب را تا صبح بر روي کف سيماني آسايشگاه سر كنند. تا خبردار شدن نمايندگان صليب سرخ،آنان هر روز شکنجه عراقي‌ها را تحمل مي‌کردند.

نبود امكانات بهداشت و درمان و کمبود غذا بيشترين کمبود احساس شده در اردوگاه بود. صبحانه‌شان يک تکه نان و آش بود. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها هم کلم و شغلم و پياز آب‌پز مي‌خوردند و بقيه روزها برنج، که براي هر نفر سه يا چهار قاشق بيشتر نمي‌رسيد و گاهي اوقات آنقدر غذايشان بد بو بود که نصف شب همه بچه‌ها دل پيچه مي‌گرفتند.

در اردوگاه تنها يک درمانگاه وجود داشت که از حداقل امکانات برخوردار بود. چند نفر از اسراي پزشك در آن جا کار مي‌کردند. آنها به خيلي از بچه‌ها کمک مي‌کردند. داروها را از صليب سرخ تهيه مي‌کردند هرچند اجازه معاينه ايراني‌ها را نداشتند.

در اردوگاه، سپاهي،ارتشي و بسيجي جدا از همديگر نگه داشته مي‌شدند. اسراي باسواد به اسراي بي‌سواد درس مي‌دادند و فاضل که سواد نداشت توانست در طول اسارت توسط يکي از اسراي اهل تبريز خواندن و نوشتن ياد بگيرد. در اردوگاه از هر نژاد و قوميتي وجود داشت اما عراقي‌ها بين عرب‌ها و غيره فرق مي‌گذاشتند.

فاضل مي‌گويد: ماه محرم بود و در داخل آسايشگاه سينه‌زني مي‌كرديم كه نگهبان عراقي‌ متوجه شد و هرچه تذکر داد بچه‌ها گوش ندادند. اسراي سه آسايشگاه همچنان سينه مي‌زدند که سربازان عراقي با باتوم وارد شدند و بعد از کتک کاري در را از پشت قفل کردند و سه شبانه روز بدون آب و غذا مانديم.

صليب سرخ پس از گذشت چهار ماه از اسارت اسامي اسرا را يادداشت کرد. در زمان حضور صليب سرخ وضعيت کمي بهتر مي‌شد و از شکنجه خبري نبود اما زماني که نمايندگان صليب سرخ مي‌رفتند دوباره آزار و اذيت شروع مي‌شد.

فاضل داداشي مي‌گويد: اول تا آخر اسارت آزار و اذيت و شکنجه بود و تا زمان آتش بس هر روز شکنجه مي‌شديم و به دليل اينکه نگهبانان جزو کساني بودند که پدر و يا برادر خود را در جنگ از دست داده بودند براي انتقام، هر روز ما را به محوطه برده و با کابل شكنجه مي‌كردند.

من در طول اسارتم نديدم کسي از اردوگاه فرار کند زيرا راه فراري نبود اما اسراي قديمي مي‌گفتند يک نفر از اين اردوگاه فرار کرده و به خاطر همين وقتي ماشين زباله مي‌آمد در زمان خروج آن را کاملاً مي‌گشتند. آنها مي‌گفتند مريم رجوي و مهدي ابريشمچي از سران منافقان براي تبليغ به اردوگاه آمده بودند اما نتوانسته بودند کاري بکنند.

زماني نگذشت که بچه‌ها بدترين خبر دوران اسارت را شنيدند. آنها در محوطه قدم مي‌زدند که از بلندگوها خبر رحلت حضرت امام (ره) را شنيدند.

فاضل داداشي پس از تحمل ‌‌٢٥ ماه اسارت در حالي که در محوطه مشغول قدم زدن بود خبر تبادل اسرا را از بلندگو شنيد. ابتدا اسراي قديمي آزاد شدند و يک هفته نوبت به اردوگاه فاضل رسيد. فاضل در تاريخ ‌‌٣/٦/١٣٦٩ از مرز خسروي وارد ايران شد.

bato-adv
مجله خواندنی ها