دين با نيايش آغاز ميشود و با نيايش خاتمه مييابد. جايي كه نيايش هست، دين هست و جايي كه دين هست، نيايش هست. اكنون رويداد، خمير مايهاي است كه نيايشها و اشكها از آن در وجود آمده. خمير مايهاي كه هميشه از پيش، بر ما عرضه ميشود، ما را دعوت ميكند و به خود فرا ميخواند.
رويداد هميشه جلوتر از ماست، همواره ما را تحريك ميكند و بر ما عرضه ميشود و جاودانه ما را با وعده خويش اغوا ميكند. حقيقت رويداد وعده او براي بهحقيقت پيوستن است. رويداد وعدههايي ميدهد كه هيچ فرصت واقعي هرگز مانع از آنها نميشود. و اين در عينحال همان چيزي است كه من فروكاست ناپذيري رويداد ناميدهام. رويداد هرگز نميتواند بهوسيله نمونههاي خاص رخداد، محبوس شود، هرگز به هيچيك از مصداقها يا شكلهاي حاضر تقليل نمييابد.
اگر نگوييم منتهاي تكبر، اين منتهاي بيعدالتي است كه بگوييم عدالت سرانجام در يك شكلِ موجود، در يك شخصِ حاضر يا در يك دولت بهوقوع ميپيوندد. رويدادِ بيقيد و شرط تنها به گونهاي مشروط در هر زمان يا مكان، هر كلمه يا مساله يا صورتبندي استدلالي، در هر واقعيت بخشي موجود يا فعليتپذيري به وقوع ميپيوندد. رويداد فروكاستناپذير آن چيزي است كه به خاطر آمدنش ما را به اشكها، به نيايشها و اشكها فرو ميكاهد، رويداد آن چيزي است كه همه ساختارهاي نسبتا ثابتي را كه ميكوشند بدان سكني دهند، بيثبات ميكند.
آنها را با آينده بيقرار ميكند، مملو از اميد و وعده. تو گويي به دليل رويداد است كه چيزها به وسيله گذشته مضطرب ميشوند. رويداد موقعيتي براي خاطرات خطرناك فراهم ميكند كه كمتر اعصاب خردكن و بيثبات نيستند. حقيقت جاودانه رويداد چادرنشيني و كوچگري آن است، سفر بيقرار در طول بيابانهاي باير، يا شايد خطر كردن روي درياهاي ناشناخته، نارضايتي نسبت به صورتبنديهاي بيتحرك و رسوب كرده، تو گويي وظيفه كهني كه كوچنشيني عهده ما نهاده، ميهماننوازي است، باز گذاشتن در و استقبال از آنچهكه در حال آمدن است. نه تنها استقبال از آمدنِ آن، بلكه استقبال از نيايش و گريهاي كه به دليل رسيدنِ آن سر ميدهيم.
الاهيات جايي است كه انرژيهاي رويداد ميتوانند پرورش يابند و به نمايش در آيند. شور و حرارت آن رشد كند و مورد تاييد قرار گيرد. متراكم شود و خالي شود، آزاد از همه اجبارها و اضطرارهاي آنچه كه وجود دارد. «آليس در سرزمين عجايب» و داستانهاي بورخس1 خيلي كم بهاين نقطه ضعف مبتلا هستند كه با موجودات موهومي كه وجود ندارند سروكار داشته باشند و اين نكتهاي است كه دلوز در سرتاسر «منطق معنا»2 بدان پرداخته. كتابي كه در خوانش من، اندكي الاهيات پنهان معنا3 نيز هست. نه چنان نيايش، كه ما براي آنچهكه قبلا وجود داشته دعا نميكنيم مگر اينكه دعا كنيم كه ناپديد شود و ديگر وجود نداشته باشد. در واقع چنين ناوجودي شرطِ حدود و قدرتِ ادبيات و نيايش است. شرطِ خودِ معناست.
ادبيات و الاهيات مكانهايي هستند كه ما در آنها روياي آنچه را در حال آمدن است،در سر ميپرورانيم. جاييكه براي چيزي نيايش ميكنيم و اشك ميريزيم كه چشم نميبيند و گوش نميشنود. جايي كه بر سطح آنچه كه وجود ندارد سوار ميشويم و خطر ميكنيم و تعجب ميكنيم كه چرا نه؟ من فكر ميكنم كه در كل، چنين ناوجودي گونهاي تعريف ايجابي بسيار خوشبينانه براي الاهيات ارايه ميكند. هر گونه تاييد خالص خدا بايد از يك شب تاريك و يك خداناباوري الزامي عبور كند.
هر گاه ژاك دريدا از رويداد، سخن ميگويد (كه پيرامون آن چيزي است كه ساختارشكن ناپذير است)، عبارت احتياطي «اگر اصلا چنين چيزي وجود داشته باشد» را نيز به آن ميافزايد! زيرا اگر هر چه كه وجود دارد، ساختارشكنپذير باشد، آنگاه رويداد ـ كه ساختارشكنناپذير است ـ دقيقا دور از دسترس و فراتر از مرزهاي آنچه كه وجود دارد قرار ميگيرد. جايي كه حوزه خاصِ الاهيات پسامدرن است.
در واقع، در اين صورتبندي حتي گونهاي حلقه كلاسيك و به گونهاي متناقض، مايهاي از مفاهيم آنسلمي نيز وجود دارد. نام خدا، نام يك رويداد است كه بزرگتر از هر چيزي است كه وجود دارد. اگر چيزي وجود داشته باشد، كه آن چيزي نيست كه با نام خدا نامگذاري شده يا برعكس، رويدادي نيست كه در نام خدا پنهان شده يا شامل در نام اوست. زيرا دقيقا معناي رويداد، آن است كه از مسدود شدن يا شامل شدن شور رويداد در درون آن، به واسطه نام يا چيز، ممانعت بهعمل آورد.
وقتي چيزي رخ ميدهد كه شامل يك رويداد است، دقيقا آن چيزي را شامل ميشود كه نميتواند شامل باشد. وجود داشتن يعني به پايان رسيدن رويداد، كه به آن معناست كه رويدادي كه نام گرفته يا تحت نام خدا درآمده، هرگز نميتواند شكلي نهايي به خود بگيرد. هرگز نميتواند وجود داشته باشد و خويشتن را در باشندگي يا سطح هستيشناسي بهپايان برساند. نه در بالاترين سطح وجود و نه حتي در خود وجود. توگويي هرگز نميتواند در يك مفهوم يا بيان كه به لحاظ منطقي قانعكننده است، به فهم درآيد. رويداد كه در نام خدا پنهان است، همواره خود را به ما عرضه ميكند، ما را دعوت ميكند، فرا ميخواند و به ما علامت ميدهد. ما نميتوانيم به معني واقعي كلمه از رويدادي سخن بگوييم كه وجود دارد بلكه اين رويداد از درون آنچه كه وجود دارد خود را به ما عرضه ميكند و ما را فراميخواند و به همين دليل است كه رويدادها موضوع اشكها و نيايشهايند. نيايش، يك معامله يا يك رابطه متقابل با يك وجود متعال در آسمان نيست، يك رابطه با چيزي فراواقعيت در پس صحنهها، گونهاي استمداد يا طلب تسكين از قدرت جادويي فراطبيعي است كه از آن بالا در كارهاي ما مداخله ميكند. نيايش با نيوشيدن، شنيدن و گوش فرادادن به يك انگيزش سروكار دارد كه ما را از خودمان بيرون ميكشد.
اشتياق براي خدا
صحبت از اشكها و نيايشهايمان چيزي نيست مگر راه ديگري براي سخن گفتن از اشتياق خودمان و سخن گفتن از اشتياقمان، در واقع ورود به يك سرزمين ناكجاآباد نابوده است زيرا اشتياق در فضاي بين آنچه كه وجود دارد و آنچه كه وجود ندارد قرار گرفته يا شايد اشتياق اصلا خود آن فضا باشد. اشتياق توسط چيزي كه وجود ندارد تغذيه ميشود و پرورش مييابد. توسط قدرت آنچيزي كه وجود ندارد، براي آن كه خود را به ما عرضه و ما را مضطرب كند و به همين دليل است كه اشتياق نهايتا با رويدادها سروكار دارد.
سخن گفتن از اشتياق، مخاطب قرار دادن همه آن چيزي است كه ما هستيم و نيستيم. همه آن چه كه ما ميدانيم و نميدانيم. كه به معناي يك چيستان پوشيده در يك راز است؛ چنان عميق كه ما يا هيچكس ديگر هرگز قادر به گشودن آن نيستيم و به همين دليل است كه دريدا آن را راز مطلق ناميده است. زيرا اشتياق با رويداد سروكار دارد. ما نميدانيم به چه اشتياق داريم اما اين نادانستن همان چيزي است كه اشتياق را زنده و سرحال نگه ميدارد. اگر رويداد بهوسيله وجود، به وسيله وجود داشتن، به پايان ميرسيد، با نور سفيد دانش نابود ميشد.
ما هرگز نبايد از كمك و حمايت اشتياق خويش دست برداريم. آنگونه كه لكان 4 ميگويد و بديو5 هم شرحي بر آن مينويسد: زيرا اشتياق عنصر سازنده ذهن ضمير ناخودآگاه است. بنابراين يك نادانستن «تمام عيار» است به گونهاي كه عبارت «از حمايت اشتياق خويش دست برنداريد» دقيقا به اين معناست: از حمايت بخشي از خودتان كه نميشناسيد دست برنداريد.
من با گفتن اين كه اشتياق ما براي مسيحي است كه هرگز ديده نشده، همان عقيده را ابراز ميكنم و همين مساله است كه اشتياق را سرپا و زنده نگه ميدارد. مگر اينكه در تلاشي بيهوده براي بهدست آوردن قدري آرامش، دست از اشتياق برداريم. اما اگر ازحمايت اشتياق دست برداريم، تنها در مفلوك ساختن خويش به موفقيت دست مييابيم. زيرا در آن صورت، از بخشي از خودمان، بخشي از ما كه ميشناسيمش، دست برداشتهايم. حال آنكه از بخشي ديگر، كه نميشناسيم، دست برنداشتهايم و اين آرامش و آسايش دروني را براي ما به ارمغان نميآورد بلكه مرضي را بهدنبال خواهد داشت كه خود بيماري به سوي مرگ است6.
از زمانهاي بسيار قديم، نام خدا نام آن چيزي بوده كه ما به آن مشتاق بودهايم؛ اشتياقي فراتر از اشتياق، چنانكه يك راه براي اينكه بكوشيم از همهچيز دست برداريم اين است كه از خداوند دست بكشيم يا بكوشيم كه چنين كنيم. هر گاه كه ما به اين يا آن چيز معين اشتياق داريم، در حقيقت درست است كه آن چيز معين همان چيزي است كه ما مشتاقش هستيم. اما اين تمام حقيقت نيست. اين شكل نهايي كه اشتياق ما در آن صورت ميپذيرد، نيست زيرا اگر چيزي كه ما به آن اشتياق داريم ابراز شود، در آن صورت تنها آتش اشتياق را شعلهورتر ميكند و اگر – خداي نكرده – آن چيز يا شخص خيز بردارد و هجوم بياورد، در آن صورت بر اشتياق ما هجوم نميآورد (يا نيازي نيست كه چنين كند) زيرا اشتياق هرگز به آن موقعيت معيني تقليل نخواهد يافت. اشتياق ما فروكاستناپذير است زيرا رويداد – كه همان چيزي است كه ما به آن مشتاقيم – فروكاستناپذير است.
اينكه ميگوييم بايد خود را به گونهاي ساماندهي كنيم كه ارزش رويداد را داشته باشيم، به آن معناست كه ما زندگي خويش را در حالي ميگذرانيم كه ميكوشيم خويشتن را شايسته چيزي كنيم كه اشتياقش را داريم. يا بايد چنين كنيم. ما زندگي خويش را در حالي ميگذرانيم يا بايد بگذرانيم كه به رويداد اميد بستهايم، روياي آن را در سر ميپرورانيم و براي آه ميكشيم. براي آن نيايش ميكنيم و اشك ميريزيم. نام خدا نامي چنان محترم و قديمي است كه ما آرزويش را داريم؛ اشتياقي فراتر از اشتياق. قلب ما با اين اشتياق بيقرار ميشود7 و آرام نميگيرد مگر در تو قرار يابد؛ 8 در رويدادي كه «تو» را در بر دارد.
من به چه اشتياق دارم؟ اندرون من به چه كس يا چه چيز مشتاق است؟ دقيقا براساس آنچه كه ما از اشتياق و رويداد در نظر داريم، هرگز نميتوان متعلق اشتياق را به صورت نهايي ابراز يا عرضه كرد. البته اين فقط نيمي از ماجراست. زيرا بحث عدم توانايي ما در صورتبندي نهايي اشتياق خويش، يك جريان يكنواخت از صورتبنديهاي موقتي است. ما همگي درخصوص آنچه كه به آن اشتياق داريم، درخصوص آنچه كه اشتياق ما را برميانگيزد، درخصوص آنچه كه در «درون» ما اشتياق ايجاد ميكند، در تاريكي به سر ميبريم. اما اين تاريكي، اشتياق را از گزند خورشيد خشماگين دانش در امان نگه ميدارد. دريدا همراه با آگوستين (اعترافات، 7-6: 10) ميپرسد: هنگامي كه به خدايم عشق ميورزم، به چه عشق ميورزم؟ 9 وقتي به خدايم مشتاقم، به چه اشتياق دارم؟ اين رويداد اشتياق كه در من جاي گرفته كه خويشتن را در درون من- همانجا كه ميگويم «من»- مستقر كرده، چيست؟ رويداد اشتياق، كه همواره مشتاق رويدادي است كه در الاهيات رخ ميدهد، چيست؟
آشوب مقدس
رويداد جهان را تكان ميدهد، پريشان ميكند، برميآشوبد و جريانهاي رسوبكرده چيزها را مخدوش ميكند. در حالي كه امكانات و توانمنديهاي جايگزيني را در معرض ديد قرار ميدهد كه با شتاب، از دل راههاي عادي روزمره كه چيزها به طور عادي جريان دارند، راه كوچروي خود را پي ميگيرند.
يكي از دلايلي كه ما ادبيات ميخوانيم و دليل اينكه دلوز اينقدر از كارهاي لوييس كارول10 لذت ميبرد هم همين است و بايد هم اينطور باشد. من تنها حيرتزدهام- خوب دقيقا نه حيرتزده كه نااميدم- كه چرا او به ديگر آثار ادبي توجه نكرده كه كمتر از آثار كارول آشوبگرا و هرجومرجطلب نيستند (و اين نقطه تفاوت دلوز و دريداست) و آشوبي را نديده كه در رسيدن به اوج، دستكمي از آثار كارول ندارد. اما اكنون اين آشوب با يك تاج مقدس وارد عرصه ميشود: آشوب مقدس «ملكوت خداوند»، من نااميدم از اينكه دلوز سرچشمه رويدادهايي را تعقيب نكرده كه در جهان ديوانه متناقضنماي تمثيلي وارونه و به همريخته جريان دارند؛ جهاني كه در متون مقدس يافت ميشود. زيرا اگر انديشه پسامدرن مشتاق پيگيري حركات رويدادهايي است كه كلمات و چيزها به آن وسيله، به لحاظ دروني پريشان شده و حتي به حالتي نسبتا ديوانه نزديك ميشوند، ما متالهان رويداد اينجا هستيم كه تاكيد كنيم ديوانگي انواع گوناگوني دارد.
جايي كه رويداد، متعاليترين اثرات را بر جاي مينهد، يك «آشوب مقدس» تمامعيار كه حكايات و تناقضهاي آن به راحتي نظير و شبيه داستانهايي هستند كه لوييس كارول باز گفته است. دقيقا جريان غيرممكن چنين رويدادهاي الاهي است كه داستانهايي همچون ميهماني عروسي را در پي ميآورد؛ ضيافتي كه دقيقا به اندازه ميهماني يك «كلاهپوش ديوانه»11 عجيب و غريب است.
در اينجا دلوز بايد احساسي از يك رويداد را داشته باشد. او بايد تعجب كند كه چرا اتفاقات معكوس و عجيب و غريب و تناقضهاي شگفتآور در عهد جديد، كمتر از پرش كند يك خرگوش در حفره ثمره يك رويداد نيستند. چه جريان شگفتانگيزي از رويدادها، رد پاي خويش را بر اين سطح بر جاي گذاشته و آن را با اين شخصيتهاي فراموشنشدني و پرشور علامتگذاري كرده است؟ اما عهد جديد، در بيشتر قسمتها، براي او يادآور يك فرصت فراموششده است و او به خود اجازه ميدهد كه خوانش بنيادين اين متن در كمين او بنشيند و ديوار بلند قدرت روحاني كه او را محاصره كرده، وي را دلسرد كند. پس يك راه براي پيش رفتن الاهيات پسامدرن اين است كه به دنبال رويدادهايي بگرديم كه سطح اين داستانها را اينچنين آشفته كرده است.
پينوشتها:
1- خورخه لوييس بورخس (Jorge Luis Borges) (1986-1899) نويسنده، شاعر و اديب معاصر آرژانتيني كه از برجستهترين نويسندگان آمريكاي لاتين است و بيشتر به سبب تاليف داستانهاي كوتاه صاحب اشتهار است. از ميان آثار پرشمار او برخي نيز به فارسي ترجمه شدهاند كه عبارتند از: «ويرانههاي مدور»، احمد ميرعلايي، «الف و چند داستان ديگر»، احمد ميرعلايي، «كتابخانه بابل»، كاوه سيدحسين، «اطلس»، احمد اخوت، «هزار تومان بورخس»، احمد ميرعلايي، «كتاب موجودات خيالي»، احمد اخوت، «اولريكا و هشت داستان ديگر»، كاوه ميرعباسي
2 – The Logic Of Sense
3 – Cryptotheologic of Sense
4 – ژاك لكان (Jacuques Lacan) (1981-1901) پزشك، فيلسوف و روانكاو برجسته فرانسوي كه به دليل ايده «بازگشت به فرويد» و رسالهاي كه در آن ناخودآگاه را به صورت يك زبان ساختاربندي كرده، معروف شد. لكان بر فلسفه فرانسه تاثير گذاشت و به جز فرويد از زبانشناسي ساختارگراي فرديناند دوسوسور و قومشناسي ساختاري كلود لوي اشتراوس نيز تاثير پذيرفت.
5 – آلن باديو (Alain Badiov) (متولد 1937) فيلسوف فرانسوي و صاحب كرسي فلسفه در ENS. او به همراه جورجيو آگامبن و اسلاووي ژيژك از شخصيتهاي برجسته در جريان فلسفه قارهاي و ضدپسامدرن است. ازجمله آثار اوست: مانيفستي براي فلسفه، اخلاق: رسالهاي در فهم شر، درباره بكت، انديشه نامحدود: حقيقت و بازگشت به فلسفه، اعداد و اعداد
6 – Sickness Untodeath اصطلاحي است كه در آيه چهارم انجيل يوحنا مورد استفاده قرار گرفته. در آنجا عيسا درخصوص بيماري ايلعازر ميگويد: «اين مرض تا به موت نيست.» همين آيه و داستان مرگ ايلعازر، دستمايه واكاوي مفهوم مرگ و نوميدي نزد كييركگور است. او در سال 1849 و تحت نام مستعار «ضد كليماكوس» كتاب خويش – بيماري به سوي مرگ – را پيرامون مفهوم نوميدي و ارتباط آن با گناه و بهويژه گناه اوليه نوشت. درآمد كتاب هم با همين عبارت انجيل آغاز ميشود. از نظر كييركگور، مرگ جسماني ترسناك نيست، آنچه بايد از آن هراس داشت، «بيماري به سوي مرگ» است يعني نوميدي و يك فرد هنگامي نااميد است كه خويشتن را با خدا يا نقشههاي خدا همپيمان نكند.
ترجمه مغلوط و نه چندان پاكيزهاي از اين كتاب، به زبان فارسي ارايه شده است. مترجم آن رويا منجم است و ناشر آن نشر پرسش (آبادان) كه نخستينبار در سال 1377 و بار دوم در سال 1388 اقدام به انتشار آن كرده است.
7 – Inquietum est cor nostrum
8 – donec requies cat in te
9 – ?Quid ergo amo, cum deum meum amo
10 – Lewis Caroll (1898-1832) نام مستعار شاعر، نويسنده و رياضيدان انگليسي، خالق اثر ماندگار «آليس در سرزمين عجايب» (1865). نام اصلي وي كارلس لودويك داجسن و سومين فرزند از خانوادهاي 13نفره بود. در سال 1850 بهعنوان استاد رياضي وارد آكسفورد شد و تا پايان عمر در همين شغل باقي ماند. ازجمله آثار وي به جز اثر معروف آليس در سرزمين عجايب، ميتوان به شكار اسنارك (1876)، از دريچه عينك شيشهاي (1875) و اثر دوجلدي سيلوي و برونو (1893 و 1889) اشاره كرد. اشعار بسياري نيز از لوييس كارول بر جاي مانده كه اگرچه در كنار داستانهايش عمدتا براي كودكان سروده شده، اما در ميان همه سنين مخاطبان خاص خود را داراست.
11 – Mad Hatter، شخصيتي است با كلاه سبز اسپورت و كمي گشاد كه در «آليس در سرزمين عجايب» و «از دريچه عينك شيشهاي» ظاهر ميشود. اگرچه خود لوييس كارول همواره از واژه Hatter (كلاهدوز، كلاهفروش يا كلاه به سر) براي ناميدن او استفاده كرده اما غالبا او را Mad Hatter مينامند. همچنين كلاهدوز ديوانه نام شخصيتي تخيلي است كه در جهان DC دشمن بتمن محسوب ميشود. او نيز اقتباسي از Hatter كارول است و اولينبار در اكتبر 1948 در بتمن ظاهر شد. وي دانشمندي كميك است كه از تكنيك كنترل ذهن استفاده ميكند تا بر ذهن و روان قربانيانش اثر گذارد زيرا معتقد است كه «ذهن ضعيفترين بخش يك شخص است.»