قصههاي کودکي ما با سرنوشت بچههايي گره خورد که يا در حسرت يک لقمه نان در نوانخانهها و يتيم خانهها با سختي و رنج زندگي ميکردند و يا در جستجوي خانواده و به ويژه مادر خود بودند.
کودکان يتيم يا بي خانمان کارتونها و فيلمها و کتاب قصههاي ما، يا سياه پوست بودند يا به قول خودمان خارجي. هميشه نيز يک ناجي مهربان و پولدار سر ميرسيد و آن بچه را حمايت ميکرد و زندگيش را نجات ميداد و آخر قصه را شيرين ميکرد و ما هم عاشق ژان والژان و بابا لنگ دراز ميشديم.
بزرگتر که شديم، هيچ فيلم و کارتوني از بچههاي سياه و سفيد خيابانهاي خودمان، نشانمان ندادند تا حواسمان باشد که کودکان کار و خيابان کشور ما هم، مثل همان قصهها يا در جستجوي يک لقمه نانند يا در جستجوي يک سقف که مسكن خانواده باشد. شايد شما هم مثل من با اين گزارش به برخي کوچههاي آلوده و پرخطر جنوب شهر بياييد و بچههايي را ببينيدکه با خشونت و فقر و فحشا هم سفرهاند و آن قدر سرخورده و نااميدند که ديگر هيچ رويا و آرزويي ندارند.
عددهايشان زير صفر است و نيازهايشان حتي اوليه و حياتي هم نيست. اسمشان در ليست بدهاست و محله شان مثل پيشاني بختشان، سياه و گل آلود است ؛ ولي با تمامي بچههاي دنيا يک نقطه اشتراک دارند و اين که زندهاند و بچهاند و بايد کودکي کنند. بايد با بادبادکهاي بسياري برقصند و روياهاي زيادي را نقاشي و رنگي کنند.
دريغ و درد که هر روز يک گل ديگر از قالي خانه شان با آتش زغال ميسوزد و يک تاول ديگر کنج دلشان بالا ميآيد و يک قدم بيشتر از دنياي زندگان فاصله ميگيرند. با اين حال خوب ميدانم که همه ما دوست داريم آخر قصه اين بچهها نيز شيرين شود و لذت يک شکم سير يا يک آغوش گرم يا احساس يک عمر تکيه دادن به شانههاي حامي مهربان و قابل اعتماد را تجربه کنند. کافي است درد اين بچهها را عمومي کنيم.
قبل از خيابان گردي
قبل از جمع آوري مشاهدات و رفتن به سطح شهر، لازم است اطــلاعاتي از مراکز دولتي و سازمانهاي مردم نهاد ( NGO ) و خيريههايي که براي کودکان کار و خيابان فعالند، کسب کنم.
ميخواهم اول ادعاها را بشنوم و بعد بروم عمل مردان ادعا را ببينم. از مراکز دولتي شروع ميکنم. مثل هميشه گفتوگو با مراکز بهزيستي و مسئولان آن جا، به گذر از دهان اژدها و يافتن طلسم بخت دختر شاه پريان ميماند.
هر چه ميگويم حالا که يک گزارشگري به سرش زده است که از زباله گردي اين بچهها و آموزشها و دلسوزيهاي بهزيستي براي مردم روايت کند، بياييد حرف بزنيد و مدارکش را هم نشان بدهيد كه مردم هم در جريان قرار بگيرند، کسي حاضر به گفتوگو نيست!
مسئولان رده پايين اجازه ندارند مصاحبه کنند، مگر با اجازه بزرگترها در بهزيستي کل استان تهران و آنها هم اجازه نميدهند، مگر با رد و بدل شدن کلي نامه و پيوست و اظهار نـظر! با ديدن اين همه ترديد و سنگ اندازي در مصاحبه، تصميم ميگيرم به نهادهاي مردمي و خيريهها سر بزنم که درهايشان بر روي گزارشگران و عكاسان باز است و رويشان براي پاسخگويي، گشاده و خندان.
کودک کار و کودک خيابان
دو اصطلاح«كودك كار» و«كودك خيابان» لزوما به يک معنا نيستند. کودک خياباني ميتواند کار کند و کودک کار هم باشد و کودکي که کار ميکند، شايدخياباني نباشد.
فاطمه چوبلي - کارشناس مددکاري اجتماعي و مدير سابق خانه کودک شوش، در تعريف اين دو اصطلاح به گزارشگر روزنامه اطلاعات ميگويد: بر اساس ماده 11 کنوانسيون حقوق کودک، هر فرد زير 18 سال «کودک» محسوب ميشود و «کودک خياباني» کودکي است که نصف بيشتر ساعات روز در خيابان است و مشغول بازي و خيابان گردي و حتي آزار و اذيت است و ممکن است اصلا کار نکند. «کودک کار» در خيابان هست، ولي کار ميکند و در اغلب موارد خانواده دارد و شب را در خانهاش ميخوابد و فقط عده بسيار كمي از اين بچهها بي خانمان و کارتن خواب هستند.
چوبلي که در پروژه توانمند سازي کودکان کار و خيابان با شهرداري همکاري ميکند، در خصوص اين فعاليت توضيح ميدهد: اين طرح با مشارکت بچهها و خانوادههايشان انجام ميشود تا ظرفيتهاي جسماني و رواني و هر امکاناتي که دارند، پرورده و تقويت شود. بسياري از اينان، به دلايل مختلف تحصيل نکردهاند و سواد خواندن و نوشتن ندارند. در اين طرح، هم بچهها آموزش ميبينند، هم خانوادهها با شيوههاي تنظيم خانواده و فرزند پروري و مهارتهاي مختلف زندگي آشنا ميشوند، تا از دنياي نااميدي فاصله بگيرند و به دنياي خلاقيت و توانمندي و اعتماد به نفس، نزديک شوند.
منطقه پرآسيب و خطرناك
چوبلي، که تجربه 3 سال مددکاري و يك سال مديريت خانه کودک شوش را دارد، از نمونههاي عيني زندگي با اين بچهها و تأثير توجه و آموزش به آنان ميگويد: بچههاي دروازه غار و محدوده اطراف آن، در محيطي پر آسيب و خطرناک زندگي ميکنند. «خانه کودک» آن جا اين امکان را ميدهد که بچهها، ساعاتي از روز را از بستر اعتياد و کودکآزاري و کتک خوردن و تحقير شدن جدا شوند و طعم خوش احترام و محبت و آرامش و بازي و خلاقيت و مفيد بودن را براي ساعاتي هم كه شده باشد، بچشند. دخترها و بيشتر پسرها آن قدر اعتماد به نفس پيدا ميکنند که با رغبت تمام داوطلب حضور ميشوند و حتي بعد از 18 سالگي هم به اين مركز ميآيند.
وي عمده خطراتي که در خانواده و محيط، بچهها را تهديد ميکند چنين برميشمارد: اينجا عموم خانوادهها درگير فقر مالي و فرهنگي و اعتياد هستند. به دليل بي سوادي و ناآگاهي والدين از روشهاي تنظيم خانواده، تعداد فرزندان زياد است. بچهها در چنگال گرسنگي، سوء تغذيه، بيماريهاي پوستي و عفوني، آزارهاي جسمي و جنسي اسيرند و به لحاظ روحي نيز دچار انواع تعارضات و دوگانگيها شدهاند. اينجا منطقه خطر و آسيب است!
اين مددکار اجتماعي که مدير پروژه آموزشي کودکان و زنان افغان در يونيسف بوده است، به کودکان مهاجر و غيرايراني اشاره ميکند و ميگويد: تکدي گري بيشتر در ميان کوليان ديده ميشود. افغانها دستفروشي و فال فروشي ميکنند و برخي ازکودکاني که از شهرهاي ديگر به تهران مهاجرت کردهاند، کارشان زورگيري و قمه کشي است!
وي ميافزايد: مشكلات کودکان خياباني و کودکان کار بزرگتر از اين حرفهاست. بايد درگير شويد تا ببينيدکه چه ابعادي دارد. ارگانهاي دولتي بايد مسائل کلاني مثل فقر و اعتياد و مهاجرت به کلان شهرها را حل کنند ؛ اما نهادهاي خيريه و مردمي که در کنار نهادهاي دولتي فعالند نيز بايد مورد حمايت قرار گيرند. بهزيستي بسيار سخت و کم، همکاري ميکند. وقتي بچه هشت ساله معتادي را که به «خانه کودک» ميآمد به بهزيستي سپرديم، قبول نميکردند و ميگفتند بايد روند ادارياش طي شود! اصلا مهم نبود که زمان چه تأثيري بر سرگرداني و اعتياد اين کودک دارد! بهزيستي، بچههايي را که شبها در پارکها ميخوابند، به زور ميپذيرد. حالا اين بچهها چند شب پرخطر بگذرانند و چه قدر آزار و آسيب ببينند تا فرمهاي اداري پر شود و مسئولان بهزيستي قانع شوند که اين کودکان را سرپناهي بدهند، خدا ميداند!
قدم به قدم در کوچههاي فراموش شده شهر
خانم چوبلي در حين گفتگو، از فضاهايي صحبت ميکند که شبيه فيلمهاي سياه و سفيد و تلخ است. باورم نميشود در پايتخت و درکنار بي شمار افراد مدعي و مطلع و روشنفکر و انقلابي، باز هم محلهها و کوچههايي باشد که هر وقت روز بروي، گرسنه و معتاد و بزه كار کودک و بزرگسال آن، بي واهمه وآشکارا مشغول به کار باشند. با دو نفر عکاس و راننده، دربعد از ظهري ارديبهشتي، راهي دروازه غار و گود عربها ميشويم.
در حين مسير، نوجوان به هم ريختهاي را ميبينيم که با گاري دستياش، آشغالها را زيرو رو ميکند تا مواد بازيافتي را پيدا کند و در چرخ دستياش بريزد.شبيه همانهايي است که بارها در کوچه و محله خودمان ديدهايم و از کنارش رد شدهايم. اسمش آصف است و افغاني است و 16 سال پيش به دنيا آمده است. در خانه عموي قيرکارش زندگي ميکند و از سه سال پيش که بيکار شده، آصف به جاي او زباله گردي ميکند. به سرتاپايش نگاه ميکنم و ميپرسم آخرين بار کي دکتر رفتهاي؟ ميخندد و ميگويد در عمرش دکتر نرفته است، اصلا جايي نرفته است! در منطقه 12 شهرداري هم کار ميکند، هم زندگي ميکند. نان شبش را از همين زبالهها دارد و چون پولي ميگيرد و ناني ميخرد، راضي است.
عکس تکي نميگيرد و با خنده ميرود. نميدانم وقتي ميگويد «راضي است» چه مفهومي از رضايت در سر دارد، اما ميدانم که از تمامي نيازهاي انساني به رفع تشنگي و گرسنگي بسنده کرده است و دنيايش را با مداد خاکستري زبالههاي خشک و تر ، در قالب يک چرخ دستي و کيسه گوني زباله و لباسهاي آويزان تنش، نقاشي کرده است.
از او که ميگذريم، چندين محله پايين تر، به پارکي ميرسيم که چند جوان در پناه شمشادهاي آن، به خلسهاي افيوني فرو رفتهاند و سرو صداي پسر بچههايي که در کنارشان تيله بازي ميکنند هم چرتشان را نميشکافد.
از بچهها ميخواهم کنارم بنشينند و کمي حرف بزنند. هر سه ميآيند، اما پر سؤال و بي جواب. پيداست با جنس اين گفتگوها آشنايند و صداي آن که در گوششان خوانده است که جواب درست ندهند، بلندتر از لحن پرسشگرانه، اما دلسوزانه من است. ميدانم نه اسمشان را درست ميگويند نه سنشان را، اما از چهرههايشان ميخوانم مهاجر و 11 تا 13 سالهاند. ميگويند صبحها مدرسه ميروند و عصرها در کارگاه خياطي با حقوق ثابت کار ميکنند تا کمک خرج خانواده باشند و آن قدر ساده و کودکند که فراموش کردهاند ساعت 3 عصر است و در پارک رها و سرگردانند و سر کار نيستند. ميگويند هفتهاي دو بار حمام ميکنند و خانه شان حمام دارد و فراموش ميکنند که نگاه گزارشگر بر چرکهاي پا و زخمهاي آرنج و سالک به جا مانده برگونههايشان، خيره مانده است. از خانواده که ميپرسم سريع فرياد ميزنند که اصلا معتاد ندارند و پدر گاهي سيگار ميکشد و مادر کار ميکند و برادر هم شاغل است. با تعجب ميپرسم جدي؟ و ميگويد بله، لباسش را ميپوشد و معتادها را ميگيرد! او حرف ميزند و ذهن من مثل تيلههايي که برايم روي زمين ميلغزانند، تا روزهاي دور و دردهاي نزديکي که از بعضي صحنهها در خود دارد، دوران ميکند.
اينجا همه درگيرند
مردي ميانسال از اهالي محل با ديدن دوربين عکاسي و کاغذ و قلم ما جلو ميآيد و ميگويد: ميتوانم خانه به خانه و کوچه به کوچه، زخمها و بدبختيهاي مردم اينجا را نشانتان بدهم. ما ميپذيريم و پرسشگر به دنبالش ميرويم.
مي گويد: بايد هفت و نيم صبح بياييد تا نوزادان و کودکان و بچههايي را که براي کار و گدايي، اجاره ميدهند ببينيد. خانوادهها در ازاي روزي 10 هزار تومان اين کار را ميکنند و ويلچر و عصا و همه چيز هم دارند. خود من يک مدت دربستي اينها بودم و ميبردمشان سر محلي که هرکدام گدايي ميکردند و در عوض نصف کرايه را ميگرفتم!
اينجا مصرف «شيشه» بيداد ميکند، ولي مصرف «کراک» از وقتي که قيمتش بالا رفته، کمتر شده است. هنوز حرفش تمام نشده است که در پيچ کوچهاي، پاهايم سست ميشود. از عکاس ميخواهم از صحنه تزريق جواني که به ديوار تکيه داده و از بچههاي لختي که با دوچرخه کنارش ميچرخند، عکس بگيرد، شايد بعدها باورم نشود که در بيداري و در همين شهري که نگران آلودگي هوايش هستم، اين صحنهها را ديدهام. شايد ديگران هم اين عکسها و صحنهها را ببينند و فکري براي آلودگي زمين و زمينيان ساکن آن بکنند. دخترکاني کوچک و سرگردان دنبال هم کردهاند و حاضر نيستند براي عکس گرفتن يا گفتوگو لحظهاي بايستند. ميپرسند: «چرا ميخواهيد از بچهها عکس بگيريد؟، براي پليس ميخواهيد؟ بايد ننه مان اجازه دهد که عکس بگيريد»، و تا ميدودکه برود و از ننهاش بپرسد، راهنماي محلي ما ميگويد برويم، مادرش دست شما را ميخواند و حتي ممکن است اذيتتان کنند. ميگويد از برخي از اين بچهها، براي فروش مواد مخدر و خبرچيني براي خانههاي فساد استفاده ميشود، در نتيجه در خبرگيري و خبرچيني و هماهنگ کردن با رئيس يا بزرگتر خود، استاد شدهاند! در هر قدم، جمعي از کودکاني را ميبينيم که با پاي برهنه دنبال هم ميدوند و ميان درهاي باز خانهها و مگسهاي پريشان کنار انبوه زبالهها و معتادان خميده از تأثير افيون، بازي يا کتک کاري ميکنند.
به خانه مرد راهنما که ميرسيم ما را به داخل دعوت ميکند تا از دختراني که با خانوادههايشان در اتاقهاي کوچک و لانه زنبوري آن جا ساکنند ديدن کنيم. سر را خم ميکنيم و ميرويم داخل حياط. دختر 13 سالهاي كه با خانواده 6 نفرهاش در اتاقي به اندازه يک آشپزخانه معمولي زندگي ميکند، ميگويد که فقط درس ميخواند و تلويزيون ميبيند و کار نميکند. اما هم کلاسيهايش کودکان کارند و عصرها دستفروشي ميکنند! آرزو دارد معلم شود.در همين چند ساعت از حرفهاي اين بچهها فهميدهام که همه شان يک قصه دارند. به جاي «يکي بود و يکي نبود»، ميگويند «يکي دارد و يکي ندارد». آخرش هم بالا رفتيم دروغ بود، پايين آمديم دروغ بود، اما قصه اين بچهها دروغ نبود، افسانه نبود، واقعيتي بود از زبان بچهها، اما براي بزرگ ترها تا بدانند اين کودکان توان مقابله با مشکلات را ندارند، اما تاوان مشکلات را با تمامي زندگي و سرنوشتشان پس ميدهند. اين بچهها معمولياند، اما شرايط زندگي شان خاص است.
از دروازه غار بيرون ميآيم. به اسم محل فکر ميکنم و زندگي کودکان آن. گويي در غار و در دهان اژدهاي فقر و تباهي زندگي ميکنند...
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی