آیدین سیارسریع در روزنامه قانون نوشت:
شب بود، در تاریکی مطلق با رعایت موازین اخلاقی و عرف حاکم بر جامعه در
بستر خود تنها خفته بودم که ناگهان از بیرون اتاق صدایی شنیدم که ناله کنان
میگفت: «هوووو... هوووو...» هشت سال زندگی زیر سایه باز همافر شکاری
شجاعتی در ما ایجاد کرده که دیگر از این موارد کوچک نمیترسیم، لذا با
خونسردی گفتم: کیه؟
صدای مشکوک گفت: «دلواپسم.»
حوصله نداشتم از جایم بلند شوم و ببینم این صدای دلواپس متعلق به چه کسی است، همینطور که خوابیده بودم گفتم: «کوچکزاده تویی؟»
صدای مشکوک گفت: مرگ بر سازشکار/ یا با تفنگ یا با دار
سری تکان دادم و گفتم: پول خرد ندارم، برو خدا روزیات رو جای دیگه حواله کنه.
چشمانم را بستم و داشتم به خواب میرفتم که موجودی شبیه به روح، از اینها
که غالبا در فیلمها نمایش میدهند، با ملافهای روی سر که دو سوراخ جلوی
چشمانش برای دیدن داشت وارد اتاق شد. صاحب همان صدا بود. دوباره دستانش را
در هوا تکان داد و گفت: هووو... هووو...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «تو روحی؟»
با صدایی پرطنین گفت: من روح نیستم، من روحانی هستم. هر هر هر...
گفتم: ببین اگه همین حرفی که الان زدی رو من با یه ملافه رو سرم میگفتم تا الان وزارت ارشاد وارد فاز تذکر فیزیکی شده بود!
موجود عجیب بیتوجه به حرفهای من در حالی که به دوردستها خیره شده بود گفت: «من سازنده مستند من روحانی هستم!»
گفتم: مستند من روحانی؟
گفت: هستم!
گفتم: مستندِ هستم؟
گفت: من روحانی هستم.
گفتم: شما روحانی هستی؟
قاطی کرد و گفت: ای بابا! ولم کن دیگه آقا. حالا یه هستم جا انداختم. من سازنده مستند «من روحانی هستم» هستم!
- خب پس چرا اینجوریای؟ چرا کالبد نداری و روی هوا معلقی؟
سازنده مستند با همان صدای اسرارآمیز گفت: به گزارش شرق هویت من نامعلوم
است و با وجود مصاحبههای متعدد منتسب به من هیچ تصویری از من در رسانهها
منتشر نشده است.
گفتم: بسیار خب فهمیدم. میگم چرا الان معلوم نیستی؟
گفت: قرار نیست معلوم باشیم، ما برای خدا کار میکنیم نه شهرت.
- آهان. میخوای ریا نشه دیگه؟
- دقیقا.
- این حقیقت داره که قصد دارین قسمت دوم و سوم این مستندتون رو هم تولید کنین؟
- اگر خدا قسمت کند و توفیق تخریب در جهت اعتلای کشور دست دهد بله.
- آهان. اون وقت اسمش رو چی میذارین؟
- چند تا اسم مدنظر داریم. مثلا: من هیچ کاره هستم/ the keyman rises /
کلید اشرار/ پدرخوانده (به این ترتیب که سر هاشمی رو مونتاژ میکنیم روی سر
دون کارلئونه)
کمی نگاهش کردم، دیدم نمیرود و دارد لبخند میزند! گفتم: شما هم تو این یک ساله یهو استعداد هنریتون شکوفا شدها.
گفت: چطور؟
گفتم: توی اون هشت سال متعلق به باز همافر شکاری همین شما یه نقاشی موفقیت
آمیز که با paint میکشیدین از خوشحالی سه بار میگفتین زنده باد بهار!
ولی امروز ماشاا... پیشرفت کردین، فیلم و مستند و...
گفت: دیگه جنگ نرم ایجاب میکنه که ما پیشرفت کنیم.
گفتم: سختتون نیست؟
گفت: نه خیلی هم نرممونه!
گفتم: منم اگه پول داشتم به نرمی طنز مینوشتم!
گفت: بیا برای ما طنز بنویس. بیا نرم باش.
گفتم: برو بیرون.
دوباره دستانش را در هوا تکان داد و گفت: اوووو... اوووو
گفتم: خب... چی؟
گفت: بترس دیگه.
گفتم: برو بیرون.
با دستانش کمی خودش را لمس کرد انگار دنبال جیبی توی ملافهاش میگشت.
بالاخره از یک جاي جيبش که نفهمیدم کجاي جيبش بود یک کارت درآورد و گفت:
«بیا این کارتمه! بدخواه مدخواه داشتی بگو من مستندش رو بسازم.»
گفتم: بدخواه مدخواه که ندارم. فقط لطف کنید مستند خودتون یا مستندی از
باز همافر شکاری رو به عنوان راز بقا بسازید بنده ممنون میشم.
دامنه ملافهاش را مثل زورو گرفت و با یک نگاه چپ چپ از اتاق رفت بیرون.
من ماندم و آن تاریکی مطلق با خوابهای آشفتهای که راجع به عدهای دلواپس،
باز، همافر و شکاری میدیدم.
با اونها فقط میشه با طنز صحبت کرد
مرسی