زبان دوم چیست؟ زبانی که به شکل مدرسی آموخته میشود؟ زبانی که محصول اقتضائاتی همچون مهاجرت است؟ زبانی که از توفیقات اجباری استعمار است؟ زبانی که نامگذاری را آگاهانه میکند؟ یا زبانی که رمزی (آرگو) است؟ مرزهای آن با زبان اول کجاست؟ زبان دوم پیش از هر تعریفی دومین زبان است. و محصول زمانی که یکبار پیش از آن به زبان وارد شدهایم.
زبانی که پس از به دنیا آمدن وارد آن میشویم همان زبان اول (L1) یا زبان مادری است. در ورود به زبان دوم نیز همان اقتضائات و اجباراتی وجود دارد که احتیاج به زبان اول باعث آن بود. اما «نامیدن»، این خصیصه رازآمیز تاریخی زبان میان اینهمانی کاربری زبان اول و دوم تفاوتی ایجاد میکند. مهم نیست زبان دوم محصول کدام یک از علل فوق باشد، در هر صورت آن را نه به میانجی نیاز به نامیدن و نیز نه به واسطه اشیا و طبیعت میآموزیم. این زبان را به لطف زبان اول میآموزیم. معادلهای زبان دوم نه در ارجاع به اشیا بلکه در ارجاع به دالهای زبان اول فراگرفته میشود.
میتوان نتیجه گرفت که در این مورد آنچه مسلم است شباهت بنیادینی است که میان زبان دوم و یکی از مهمترین علل نفی شعر (و تبعید شاعران) از سوی افلاطون وجود دارد. شعر نسبت به زبانی که خود بازنمودی از ایده اعلی است، در جایگاه ثانوی قرار دارد، بنا بر تعریف فوق زبان دوم نیز دارای چنین خصیصهای است. این هر دو (شعر و زبان دوم) بازنمودشان نه در تناسب با ایده یا واقعیت عینی بلکه صرفا و قهرا در نسبت با سطح نخستین دلالت، یعنی همان زبان مادری اعتبار مییابند. به این معنی، صرف دوم نامیدن یک زبان ذیل سلسله مراتب زمانی آموزش قرار نمیگیرد، بلکه همچون عبارت یا قطعهای که آن را شعر مینامیم، پیشفرض گرفتن این نکته است که زبان اول از جایگاه حقیقیتری نسبت به آنچه به آن اشاره دارد یا از آن تقلید میکند، برخوردار است. شباهت میان این دو در سطح دیگری نیز قابل ردیابی است.
نه شعر و نه زبان دوم محصول نیاز به نامگذاری نیستند، چراکه زبان مادری پیشاپیش این وظیفه را تکفل کرده است. زبان دوم از آنجا که مکانیسم معرفت به سوژه معرفت ورزنده است، بیش از آن، با نامگذارندهها سر و کار دارد. گفتیم که غالبا زبان دوم به میانجی زبان مادری پرورده میشود، اما آیا امکان پروردن این ایده وجود دارد که این زبان بدون میانجی زبان اول به حقیقت اشیا یا ایده مورد نظر افلاطون نزدیکتر باشد؟ امکان حذف واسطه تا چه میزان مقدور خواهد بود؟
به روایت کتب مقدس ادیان توحیدی، زبان الهی؛ زبانی است که خلق میکند نه بازنمایی. این زبان خاستگاه حقیقی همه نامهاست. در دستگاه کتب مقدس، به شکل عینی و صوری نیز نخستین اتفاق در جهان به صدا درآمدن همین زبان بود. یعنی به معنای واقعی نیز در ابتدا کلمه بود، آن هم بدون اینکه متضمن هیچ دور معنایی یا تسلسل هرمنوتیکی باشد. کلمهای نظیر «باش»، «بشو» یا «کُن» که خداوند خطاب به نور گفت.
حقیقت نور در خود این واژهها مستور بود. و تا زمانی که نور یا هر چیز دیگری در حال شدن است، ضرورت وجود آونگ این صدا منطقی به نظر میرسد. آرخهای که صرفا امر به هستشدن نمیکند، بلکه در لحظه لحظه هست بودن در کنار هستنده حضور دارد. داستان انبیاء در کتب ادیان توحیدی، سرگذشت همین زبان است. انبیا کسانیاند که مستقیما با این نام و زبان پیوند خوردهاند. اگرچه این پیوند برای ایشان پیامدهای اسفباری نیز به همراه داشت که غالبا با تهدید، اخراج، تبعید و حتی قتل نبی مصادف میشد. انبیاء کسانی بودند که کنششان نیز بهواسطه این زبان محقق شده و معجزه خوانده میشد. بیرونکشیدن ناقه شتر از کوه، دعا برای نزول باران و غذا از آسمان یا زندهکردن مرده. تهدید و اخراج و قتل نبی چیزی نبود جز ایستادگی در برابر قدرت رخدادی که میخواست بازنمایی زبان را از آن ساقط کند.
زبان دوم رسالتی شبیه به این دارد. این زبان در جغرافیای دیگری شاید زبان نخستین محسوب شود، ولی خارج از آن دیگر بازنمایی نمیکند، بلکه کاری میکند از جنس «آفریدن»، از اینرو مدخلی است که میتوان نفس رویدادگی زبان را از خلال آن تجربه کرد. در زمانه ما شعار «ترجمه بس است» یا «هجوم فرهنگی از راه هجوم زبانهای بیگانه» بیشتر شبیه موضعگیری مردم در عصرهای گذشته است. اما این به آن معنا نیست که رویای ضدانقلاب و فاشیسم، حذف زبان دوم است، بلکه آنها این زبان را تنها «در کنار» میخواهند و نه برکنار، بهمثابه یک پارادایم اسطورهای که اگر قرار باشد به صحنه بیاید، زبان اول نمیتواند بر هیچ زمین سفتی پا گذارد.
2 در تابلوی مشهوری از «میکل آنجلو کاراواجو» میتوان ظهور همبستگی زبانها را در تناقض ظاهریشان و در مقابل زبان ناب به شکل تمثیلی مشاهده کرد. علاقه بیحدوحصر کاراواجو، در زدودن تمام حواشی و پسزدن روایتهای علی و معلولی تا سرحد رسیدن به نقطه اوج یک اتفاق، خصیصه بسیاری از آثار اوست. دستیافتن به هسته حقیقی یک روایت که بتواند با درخشش خود، روایت را از مشروعیت ساقط کند، میتواند چیزی شبیه فیگور یک کلکسیونر باشد که نظر والتر بنیامین را به خود جلب کرده بود؛ کلکسیونری که با برگرفتن ابژهای از جایگاه تاریخیاش آن را وامیدارد تا علیه زمینهای برآشوبد که خود زمانی بهواسطه امتداد و دیرند زمانی آن معناداریاش را حفظ میکرد. این مساله تا حدود زیادی خصلت ذاتی نقاشی است. در مورد کاراواجو هم باید گفت که زندگی او در دل چنین اتفاقاتی سپری شد. سالها تعقیبوگریز و پشتپازدن به اقبالهایی که اتفاقا کم نبودند.
فراتر از آنچه ذکر شد، تابلو «شکاکیت سنت توماس» اتفاقی مهیبتر در دل اتفاقی که به تصویر کشیده را نشان میدهد. موضوع تابلو یکی از آیات پایانی انجیل یوحناست که مطابق آن، زمانی که مسیح نخستینبار بر حواریون ظاهر میشود، توماس همراه آنان نبود. و زمانی که خبر برخاستن مسیح از میان مردگان را میشنود خطاب به برادرانش میگوید تا به چشم خود مسیح را نبیند و انگشت خود را بر زخمهای بهجامانده از صلیب نگذارد، احیای او را باور نمیکند.
چندروز بعد با ظهور مجدد مسیح، خواسته توماس اجابت میشود، مسیح خطاب به او میگوید: آیا تا زمانی که ندیده بودی ایمان نمیآوردی؟ خوشا به حال آنان که ندیده ایمان آوردند. احتمالا اشاره مسیح به پل رسول است که بنیاد کلیگرایی خود را بر منطق تکینگی رخدادی بنا نهاد که هیچگاه همچون توماس تجربهاش نکرده بود: اینکه «مسیح از میان مردگان برخاسته است» تابلو کاراواجو، توماس را در حالی نشان داده که انگشت نشانه خود را در زخم پهلوی مسیح فرو کرده، بهتزده به زخم خیره شده است. دو حواری دیگر که احتمالا پیتر و یوحنا هستند به این اتفاق نگاه میکنند. اما عجیبتر از این هر سه، چهره خود مسیح است که ناباورتر از توماس به زخم خود نگاه میکند. مسیح که خودِ اتفاق است دقیقا به چهچیز مینگرد؟ میمیک چهره او را میتوان در ادامه بازیگوشیهای تحریکآمیزی دانست که از سوی کاراواجو سبب جریحهدارشدن احساسات کلیسانشینان شده بود. نقاشیهایی از چهره قدیسان که الگو و مدل آنها چهره بدنامترین مردان و زنان ناپل و رم بود. چهره مسیح غرق حیرت است.
او که به نقل از انجیل «معنای حقیقی زندگی است» دچار چه معنایی شده؟ وضعیت تصاویر اشخاص این تابلو میتواند تمثیلی بر زبان ناب باشد؛ زبانی که ایده غایی زبانهای بابلی است؛ زبانی که معنایی ندارد، بلکه فقط تجربه میشود. حیرت چهره سنت توماس نشانی از زبان دوم دارد؛ زبانی که باید بهواسطه معرفت به زبان اول فراچنگ آید؛ معرفتی شکورزانه به آنچه شنیده شده است. زبان مادری همچون ژستی مبتنی بر ایمان در چهره حواریونی پیداست که نخستینبار مسیح را دیدهاند. زبان آنها زبان چشمها و ایمان بود. زبان توماس اما زبان لمس و ایمان است. جمله پایانی مسیح خطاب به او معترض بر هر دو زبان باید باشد: خوشا به حال آنان که ندیده (و البته لمس نکرده) ایمان آوردند. چهره مسیح گویای همین بیمعنایی است و شاهد اینکه زبانها با تمام قابلیتشان در عطش پیوندخوردن به آن هستند. با چشم و دست. امتداد نگاه او همان زخمی است که توماس مبهوتش شده، یعنی همان شکافی که زبانها را به درون خود میخواند؛ زبانهایی که قانونشان در پرتو قانونی که نوشته نمیشود مضمحل میشود. همانگونه که پل رسول میگفت: «ابراهیم چند قرن پیش از مکتوبشدن قانون، با ایمان خود رستگار شد.»
3 میتوان پادرمیانی و سپس قربانیشدن طبیعت را فصل میان زبانها دانست. اما در زبان دوم طبیعت وجود خودش را به وکالت یک زبان دیگر سپرده است. پس اگر پادرمیانی طبیعت در نقطه آشنایی با زبان دوم باشد، قربانیشدن آن در لحظات آموختن نحو زبان دوم است. فراتر از اینکه مرزهای میان زبانها متعلق به کدامیک از دوطرف خود هستند یا اینکه ترمیم فنسها و سیمخاردارهای مرزی بیشتر برای کدام طرف حیاتی است، نقطه اشتراکی که وجود دارد، نفس حضور قانون در هر دوسو است. قوانین و دستور زبان در هر دو سوی این مرزها دارای ذاتی واحد هستند و مهمترین بخش آنها قوانین مهاجرت است. دچار توهم گزافی نشدهایم اگر بگوییم قوانین مهاجرت کشورها، چیزی نیست جز مشق سادهشده قوانین مهاجرت زبان. زبان در این حوزه دارای صداقت بیشتری است.
زبان بهصراحت از حقوق کاربر سخن میگوید؛ کاربری که متعلق به درون مرزها باشد. از اینروست که زبان دوم همواره آنسوی مرز است. هیچگاه نمیتوان به آن مهاجرت دایم کرد، بهواسطه آن حیرت کرد یا آن را به اینسو آورد. زبان اول و دوم مشترکالمنافع و در صلحی پایدارند. پناهبردن به زبان دوم، یا حتی هجوم این زبان به کاربردهای شخصی دلالتی مبین وحدتی است که در متن آن، مرزها بدل به مهمترین پدیدههای فرهنگی میشوند. تنها پرتو این وحدت است که بر تاریخ زبان اول نور میافکند. از سوی دیگر هرگونه پناهبردن- ظاهرا عامدانه یا از روی اختیار- به زبان دوم، میتواند به آن کینخواهی و انتقام تاریخیای از زبان اول تفسیر شود که روزی وحدت خیالی بدن و طبیعت را پاره کرده بود. به این معنی هسته واقعی هرگونه تلاش برای رسیدن به زبان دوم (فارغ از تمام انگیزههای سطحی نظیر مهاجرت، تحصیل و...) بازیابی ایده کمونیسم زبانی است. میل مفرط و جوهری به یگانگی همه زبانها در پرتو زبانی که طبقات معرفتی را از هم میگسلاند و صلح حقیقی را تنها در این پرتو ملموس میکند.