پلاکاردهای در دست چند نوجوان و جوان، تابلوهای کاغذی کثیف و تاخورده که انگار مدتهاست صبحها در دست کارگر کتابفروشی است و شبها به کف انبار یا مغازه پرت میشود. سعید نوجوانی 16ساله و به قول خودش از «درس و مقش» بیزار؛ میگوید: «نفرین دیگری دامنگیرمان شد و شدیم «دادزن» کتابفروشی. بدتر از این نمیشود. از صبح تا شوم، باید جلوی این پاشار مثل تابلوی راهنما بایستیم و چون طوطی سخنگوی یک جمله را تکرار کنیم: کتابخانه شما را خریداریم. کتابهای نایاب، کمیاب و قدیمی داخل پاساژ... . در نهایت هم مشکل حنجره.»
اندکی مانده به نیمه روز، در خیابان جمالزاده، پاساژ ایران با مغازههایی مملو از کتابهای قدیمی و به قول سعید کتابهای نایاب و کمیاب در کنار چند لباسفروشی واقع شده. این پاساژ پایی در گذشته و نگاهی متمرکز به افق آینده دارد. واژهها و عناوین کتابها به سماع درمیآیند و هنرنمایی میکنند. کتابهایی درباره تاریخ، ادبیات، سینما، تئاتر، سیاست و... . پاساژ پر شده است از بوی کهنگی، بوی درختهای بریدهشده که به تاریخ سپردهاند آنها را و شدهاند برگی از تاریخ کتاب. مرد کتابفروش میگوید: «همه با هم کتاب را فراموش کردهایم و کتابخواندن را یاد نگرفتهایم. میگوید کمتر کسی سراغی از اینجا میگیرد. آنها هم که میآیند، از بد حادثه هست نه از روی میل و اشتیاق. او مراجعهکنندهها را دانشجویانی میداند که به سراغ کتاب درسی آمدهاند یا کتابی برای کنفرانس کلاسی نه تحقیق که الان اینترنتی یا سفارشی شده.»
اما همیشه شرایط اینطور نیست. گاه کسانی به خلوت اینجا راه دارند و ماندگارند و خود تنهاییشان را «تنهایی پرهیاهویی» میدانند و میگویند: «ما مریض هستیم، مریض کتاب و تنها در هیاهوی آن» مریضی که عیادتکنندهاش کمیاب است و هواخواهش نایاب. یکی از کتابفروشهای پاساژ ایران میگوید: «من کتابدوست هستم نه کتابفروش؛ فروشی نیست که فروشنده باشم.» او از حرفزدن زیاد ابا دارد و البته سرستیز؛ دعوت به نشستن در کتابفروشی میکند و شاهدی میخواهد بر ادعای خود. «اگر یک ساعت در این پاساژ قدم بزنی، خودت متوجه میشوی که اوضاع از چه قرار است.» بعد هم با بیاعتنایی به اطراف، سر خود را به نشانه تعظیم در برابر تاریخ فرود میآورد و مشغول مطالعه میشود.
خریدار، صدای یکنواخت و بدون آهنگ حسینِ دادزن و البته تابلویش را دم در بازار کتاب میشنود و میبیند و به طبقه دوم پاساژ که 11 مغازه کتابفروشی کتابهای قدیمی و دستدوم دارد، راهنمایی میشود. باید از هجوم گرمای ظهر، ساعتی در هوای خنک بازارچه کتاب پناهنده شد. حسین 31 سال دارد و تا سوم راهنمایی تحصیلات دارد و از کار خود راضی. میگوید من قبلا در کار دیگری بودم اما الان راحت هستم و روزانه حقالزحمه خود را دریافت میکنم.
زن فروشنده که خیلی اطلاعی از کتاب ندارد، همکار دیگرش را برای پاسخگویی معرفی میکند و البته مرد فروشنده، برادر خود را منبع اطلاعات کافی میداند که الان در مغازه حضور ندارد. او یک در میان به سوالات پاسخ میدهد و حواسش به مشتریان خود است. «آقا کتاب دیفرانسیل دارید؟ مدارهای الکترونیکی چطور؟ قفسه کتابهای الکترونیک کدام است؟ دین و زندگی گاج را دارید؟» و مرد زیر لب حرف میزند: «میگویند کتاب گران است اما من فکر میکنم ارزانترین کالایی است که خریدار ندارد.» در ادامه شرح میدهد تا جایی که بازار کشش داشته باشد تکفروشی میکنند و بعد از مدتی بهعنوان کاغذ باطله کیلویی میفروشند و بعد... . مردی دیگر، چند سالی است که در این پاساژ کار میکند. او لیسانس مدیریت دارد و در کار کتاب تاریخ و ادبیات است. مجموعه کتابهای افست را از زمین برمیدارد و روی سنگفرش خیابان به نمایش میگذارد.
کتابها از کجا میآیند و به کجا میروند و قیمتها چگونه تعیین میشود؟ «هر کسی که احساس میکند به کتابش نیازی ندارد، یا به پول آن احتیاج دارد، در حال اسبابکشی است و برای نگهداری کتابهایش جا ندارد، یا در حال مهاجرت است یا وارثی که میخواهند این میراث را بفروشد، به کتابفروشی دستدوم مراجعه میکنند.» قیمت در بازار کتاب بر اساس عرف همگانی است و خرید و فروش تابع منطق بازار و البته برای کتابهای چاپ قدیم و جدید متفاوت. قیمت نوشتهشده در پشت جلد کتابهای جدید، بین سه نفر به طور مساوی تقسیم میشود: فروشنده، خریدار و کتابفروش؛ اما قیمت کتابهای قدیمی توافقی است و به سال چاپ، کمیابی و نایابی کتاب بستگی دارد و مشتریها هم از همهجا هستند؛ از دانشگاهها گرفته تا کتابخانههای مهم کشور و فرد عادی.»
کتابهای بعضی از نویسندگان به صورت مجموعه کامل در بازار موجود است؟ «این در مورد همه نویسندگان اتفاق نمیافتد و فقط در مورد چند نویسنده شاخص است. کسانی مثل صادق هدایت، ساعدی یا چوبک. این مساله حتی درباره گلشیری هم پیش نمیآید.» چه چیزی در آن تعیینکننده است؟ «خواست بازار و سلیقه کلکسیونری که بنا به تجربه متوجه خواست مشتری خود میشود.»
به دلیل علاقه به حوزه ادبیات و فلسفه، شغل کتابفروشی را انتخاب کرده است: «این شغل آمیزهای از عشق و نفرت است. عشق به دلیل فانتزیهای رنگین، سروکارداشتن با کتاب و سِحر آن و دمخوری با اهل فرهنگ و اغواگری کتاب و از طرفی، پای چرخ زندگی لنگ است.» میگوید: «کتابفروشی از مظلومترین شغلهاست. سودی بسیار کم و سرمایهای حبسشده در میان دیوار مغازهها؛ اما دخلوخرج مغازه با هم همخوانی ندارد. خیلی وقتها اجاره چندین ماه مغازههای این پاساژ عقب میافتد. من یکبار برای پرداخت اجاره سهماهه خود، وام گرفتم. همکارهای من مزیتهای اقتصادی شغلهای دیگر را ندارند و مشخصه آن هم نداشتن خانه، مغازه و امکانات رفاهی است.» بهگفته او، از قیمت کاغذ گرفته تا قوانین و مقررات مالیاتی، برای شغلی که درآمد خیلی کمی دارد اصلا منصفانه نیست.
پیرمرد از کتابفروشی پاساژ ظروفچی در خیابان انقلاب و کتابفروشیهای پاساژ صفوی در خیابان کارگرشمالی که پاتوق کتابهای دستدوم است، یاد میکند. مغازهای در طبقهدوم ساختمان ظروفچی، با کتابهای مرتب به تعداد زیاد واقع شده. کف مغازه را آب و جارو زدهاند و مردی از اتاق دیگر تا دم در، به استقبال میآید. اما اینجا کسی مشتاق صحبتکردن نیست و فروشنده میانسال و مودب میگوید: «عذر من را بپذیرید، حرفی برای گفتن ندارم.»
ساختمانی به قدمت خشت و گل که رنگ و لعاب فروگذاشته، از رونق افتاده و هویت نباخته، در سهطبقه کتابها و مجلاتی همسن خود را به نمایش گذاشته است. کاظم شهبازی مدرس تئاتر است که از سال 1357 در کار کتابهای قدیمی هنر، تئاتر و سینماست. میگوید هویت این پاساژ، با حضور قدرتالله آذری پیرمرد خوشسرزبان و شاگرد ایرج افشار و دوست احسان یارشاطر پیوندی ناگسستنی دارد. آذری در اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40 در بنیاد فرهنگ کار میکرد و عضو انجمن کتاب بود و بعد از انقلاب 1357 یکی از واحدهای ساختمان صفوی را خرید و تا سال 1372 که زنده بود، اینجا پاتوق اهل فرهنگ بود. او در کار کلکسیون مجلات ادواری بود و بعد از فوتش، حسین تقوی راهش را ادامه میدهد و پاساژ ظروفچی بازار اختصاصی کتاب میشود.
شهبازی میگوید: «ارزش کتاب دستدوم چندین برابر کتاب روز است. اما داستان کتاب و کتابخوان مثل داستان فیل ماموت در حال انقراض است.» دانشجوی ترم اول تئاتر وارد میشود و کتاب مقدس میخواهد و با سههزارتومان تخفیف میخرد و البته باید به چند سوال جواب دهد. ترم چندم هستی؟ کجا درس میخوانی؟ پس قبلا هنرآموز بودی؟ آقا چرا کتاب را اینطوری ورق میزنی؟ و خریدار میپرسد آقا میدانی کجای کتاب درباره دعوت خدا از ابراهیم صحبت شده... . شهبازی جواب میدهد «بخوان جوان... بخوان... . دانشجوی تئاتر باید کتاب بخواند و با آن زندگی کند.»
جوان کتابفروشی را ترک میکند. کتابفروشیای آشفته و بههمریخته است و هیچ چیز سر جایش نیست و البته شهبازی برای پیداکردن هیچ کتابی، بیش از چند ثانیه وقت صرف نمیکند. میگوید «من هرگز به خانه کسی برای خریدن کتابخانهاش نمیروم. در خانه شاهد ویرانی، استیصال و احتیاج هستیم و من توان روبهرویی با این صحنه را ندارم. من از دلالهای کتاب که گاه به ثمنبخس کتابخانه شخصی را میخرند و گران میفروشند، اینها را تهیه میکنم.»
میگوید: «من دلال کتاب را خیلی مضر نمیدانم. کار اینها غیرفرهنگی نیست و از دلالهای سایر مشاغل بهتر است. اینها کتابها را احیا میکنند و به چرخه فرهنگ برمیگردانند.» فروشندهای میگوید: «کار کتابفروشی دستدوم با کار دستفروشها، ماهیت متفاوتی دارد. دستفروشها کتابهایی کمیاب و ممنوع را در تیراژ بالا چاپ میکنند و کنار خیابان به قیمت ارزان میفروشند. ژانر کتابهای بساطیها کاملا متفاوت است و کتابهای نایاب و ممنوع خرید و فروش میکنند و به کار ما هم لطمه زدهاند.» اکبر، دانشجوی رشته فلسفه، میگوید: «رقیب کتابفروشی قدیمی ما نیستیم. رقیب آنها شهر کتابهای بزرگی است که همه خردهفروشها و مغازههای کوچک را به آستانه اضمحلال و فروپاشی میبرد و کسی هم نیست که کاری کند.»
کمی مانده به کوچ آفتاب، جلو بساطی پهنشده در خیابان 12فروردین، دختری نوجوان با یونیفرم مدرسه نشسته و چندین عنوان کتاب مشترک با دیگر بساط کنار خیابان به چشم میخورد: بوفکور، انتری که لوطیاش مرده بود، چهره عریان زن عرب، سمفونی مردگان، صدسال تنهایی، معمای هویدا و... . دختر میگوید: «هر کتابی که بخواهید برای شما تهیه میکنیم» و کارتویزیت پدر را به مشتری مشتاقی میدهد که چون باستانشناسان به دنبال دنیای گذشتگان است و چون عتیقهشناسان، ماهر. زنی جوان خود را دانشجوی تاریخ معرفی میکند و سراغ کتاب «در دامگه حادثه» را میگیرد. دخترک از همکار دیگرش که در صدمتری اوست، پرسوجو میکند و قول تهیه کتاب را با گرفتن بیعانه برای فردا میدهد، مردی میانسال در حال چانهزدن است و البته ناموفق. دخترک میگوید: «کجا با دوهزار تا 10هزارتومان میتوانید کتاب بخرید؟»
ویترین پر است از کتابهایی با چاپ افست؛ از کتابهای نشر قدیم تا تاریخ چند سال اخیر. مغازه فروشندههایی دارد با خصایل این حرفه؛ بازار کتاب را خوب میشناسند و تعدادی از آنها هم، خود کتاب را. اما بیشتر به قیمت کتاب و محاسبه آن به روز آشنا هستند و البته کتابها را به نایاب و کمیاب و معمولی تقسیم کردهاند. فروشندهای میگوید: «خیلی از این فروشندهها از بد حادثه به سراغ کتاب آمدهاند. اینها یا بازنشسته ارگانی هستند، مثلا راننده بودند و مغازهدار یا کارگر و فنیکار یا افرادی خوشذوق و اهل علم... . اینجا همهجور آدم پیدا میشود؛ از دکتر گرفته تا بیسواد؛ از آدمهای معقول تا کسی که فروش روزانهاش برای هزینههای روزمره کفایت نمیکند.»
مرد میگوید: «دارم؛ مطمئنم که اسمش را در میان کتابهایم دیدهام. اگر خوب و با حوصله بگردی پیدایش میکنی.» انباری از کاغذ باطله در اینجا به زنجیر کشیده شدهاند؛ ستونهایی از کتابهای قدیمی و درسی است و انباری از کتاب که به هیچوجه نظم و ترتیبی در چینش آن وجود ندارد.
فروشنده یا نگهبان انباری در طبقه سوم یکی از پاساژهای قدیمی خیابان انقلاب، به قدری پشت سر هم حرف میزند که گویا قرار است اینجا افکار پرسشگر را به همراه کاغذ باطلهاش خمیر کند و البته خود با عینک تهاستکانیاش، به شکل دانشنامههایی پر از واژههای زندگانی و مردگانی درآمده. دنبال مجموعه مقاله «تحزب و توسعه سیاسی» گشتن در اینجا، مثل گشتن به دنبال سوزنی در انبار کاه است ولی مرد اصرار دارد که چون میدانست این کتاب روزی نایاب خواهد شد، از هر سهجلد آن چندین نسخه دارد. میگوید: «ما باید بازار را بشناسیم. معلوم است که نشر کتاب و ممیزی در ایران ارتباط مستقیمی با سیاست دارد و من چند جلد از کتابهای خوب را برای فرداها نگه میدارم. درست مثل پولی که در بانک پسانداز میکنی.» مرد انگار دنبال گوشی برای درددل میگردد: «38سال است که در میان کتاب زندگی میکنم و در این مدت، اینقدر کتابهای خوب به این انبار سرازیر شده که اگر نگه میداشتم، دهها سوله پر میشد.»
میگوید تعدادی از این کتابها را به خریدارهای کوچک و دستفروشهای کنار خیابان میفروشد و تعدادی را «به افرادی مثل تو... هاهاها... .» هوای آزاد به انبار کتاب راه ندارد و نور خورشید در پشت شیشههایی که پردهپوش آن چند صفحه روزنامه است، کز کرده. باید زود تصمیم به خروج گرفت... .