از حدود دهه 1970، برخلاف هوچیگرایی نولیبرالیسم و تاچریسم در دفاع از ارزشهای جامعه لیبرالی و جهان سرمایه، سروکله نظریهپردازانی سیاسی پیدا شد که نهتنها به نقد دیدگاههای خاص لیبرالی پرداختند، بلکه کل ساختار لیبرالیسم و نظریههای سیاسی آن را به باد انتقاد گرفتند.
نقد آنها وضعیت مشخصی را نشانه رفته بود: ادعا این بود که نظریههای لیبرالی بهای بیشازحدی برای «فرد» قایلاند و زیادی بر اهمیت آزادی فردی تاکید میکنند. درنظر آنها نظریههای لیبرالی نسبت به جایگاه «جماعت» و «اجتماع» (community) در بهبارنشستن استعدادهای آدمی بیتوجه است. در واقع جماعتگرایان بر تناقض ساختاری لیبرالیسم دست گذاشتند: آنها کوشیدند نشان دهند لیبرالها در عین اینکه هرفردی را تشویق میکنند تا درون ساختاری سیاسی که «حق» را تعریف میکند، خیر خود را تعریف و دنبال کند، باید بر نقش مهمی که ساختار سیاسی در تعریف حق و نیز خیر و کمک به مردم برای یافتن خیر در آن ساختار سیاسی دارد، تاکید کرد.
تاکید بر سهم و نقش «جماعت» در مناسبات و ساختارهای سیاسی، آنها را به نام «جماعتگرایان» معرفی کرد. جماعتگرایان با نقد مبادی لیبرالیسم وارد قلمرو نظریه سیاسی و اجتماعی شدند. اگرچه آنها جانبدار نظامهای دموکرات در دولتهای لیبرالاند اما منتقد جدی فردمحوری لیبرالی بهحساب میآیند. درنظر آنان زمانی که به دولت ایدهآل خود میاندیشیم، کانون توجه را نه «فرد» بلکه باید «جماعت» درنظر گرفت. ازاینرو، جماعتگرایان بر اهمیت نیروهای اجتماعی، جماعت و پیوندهای اجتماعی بهعنوان عوامل غفلتشده در ایدئولوژیهای فردگرایانه لیبرالی تاکید داشتند.
اختلاف جماعتگرایان با لیبرالها تنها به وظیفه حکومت، آزادی، خیر عمومی و رابطه فرد و جامعه خلاصه نمیشود و حتی فراتر، در مبادی انسانشناسی، هستیشناسی و اخلاق نیز اختلافی جدی میان آنها وجود دارد. جماعتگرایان بهعنوان گفتار و دیدگاهی منسجم و سازمانیافته به نقد جریان لیبرالیسم میپردازند و همانطور که از نامشان برمیآید بیش از هرچیز دغدغه «اجتماع» دارند. به این اعتبار که هریک از ما در جایگاه فرد تنها به میانجی زیست در یک اجتماع است که استعدادها، شیوه زندگی و هویت فردی خود را مییابیم. پس برخلاف لیبرالها، آنها زندگی سیاسی را در دلبستگی به یک اجتماع تعریف میکنند نه فرد. در این گفتار تنها جماعت میتواند طبیعت انسان را معین سازد و به آن شکل دهد.
با وجود آنکه بسیاری از لیبرالها بر این باورند که ارزش خودمختاری فردی در جامعه بهحدی روشن و مشهود است که هیچ نیازی به دفاع از آن نیست، نفی خودمختاری فرد را بهمنزله انکار فرد بهعنوان عضو کاملی از جامعه میدانند. شاید در نگاه اول تکرار و بازگشت نیازهای سرکوبشده این نتیجهگیری را برای فهم عرفی موجه نشان دهد اما نباید از تناقضات ساختاری این پیشفرض عبور کرد. ازاینرو، جماعتگرایی به میل بیحدوحساب لیبرالها به خودمختاری فردی نقد دارد و تاکید دارد که بسیاری از انسانهای بالغ، قدرت انتخاب خودمختارانه نقشه و خیر زندگی را که لیبرالها گمان میکنند دولت باید به آن احترام بگذارد، ندارند.
جماعتگرایان ضمن تاکید بر اینکه حتی بسیاری از اقشار بالغ جامعه نیز مکررا از آزادیشان برای انتخابهای بد استفاده میکنند میپرسند: آیا دولت از اینکه خود را به تجاهل بزند و آن تهمانده کودکصفتی و رشدنیافتگی شهروندانش را انکار کند، به معنای احترام به شهروندان است؟ آیا اینکه دولت آشکارا اجازه دهد شهروندان دست به انتخابهایی بزنند که خیر آنان را در آینده به خطر اندازد و تنها خیر طبقاتی خاص و جریانهای وابسته به دولت را دنبال کند، بهمنزله احترام به حقوق فردی آنان است؟ چرا باید خودمختاری را بهعنوان یکی از مهمترین ارزشهای سیاسی جامعه پذیرفت و به آن احترام گذاشت؟ چرا پایبندی دولت به ارزش خودمختاری در جامعه، در عمل، ارزشهای دیگری همچون مقاومت، حفظ پیوندهای اجتماعی، حفظ فرهنگ و امنیت شهروندان را پس میزند و با تکیه بر ارزشهای فردی، خیر عمومی را قربانی منافع خود و ساختارش میکند؟
بر این اساس، جماعتگرایان با ادعای واهی لیبرالها یعنی حکومت بیطرف مخالفند. در نظر آنها از جمله مایکل سندل و چارلز تیلور «سیاست خیر عامه» را باید جایگزین خودمختاری فردی لیبرالی کرد. بنابراین تقابل میان «سیاست بیطرفی» و «سیاست خیر عامه» همان مرز جماعتگرایی و لیبرالیسم فراگیر است. برای جماعتگرایان، خیرعامه در زندگی فرد، مفهومی جوهری است که ماهیت زندگی را میتوان در جامعه با آن تعریف کرد.
انتقاد بسیاری از جماعتگرایان به لیبرالیسم تنها بهدلیل تعریف آن از خود و منافعش نیست، بلکه جماعتگرایی، لیبرالیسم را به علت نادیدهانگاشتن شرایط اجتماعی لازم برای تامین منافعش به باد انتقاد میگیرد. چارلز تیلور منقد ساختار لیبرالی است که در آن افراد برای رشد و اعمال توان خودمختاری خود به هیچ چارچوب جمعیای نیاز ندارند. از اینرو، در نظر تیلور فرضیه اجتماعی مستلزم رد بیطرفی لیبرالی است چرا که «حکومت بیطرف» نمیتواند حمایت مناسبی از محیط اجتماعی لازم برای خودمختاری صورت دهد.
به عبارت دیگر، برای حفظ شرایط اجتماعی لازم برای خودمختاری، اعمال برخی محدودیتها بر خودمختاری لازم است. از اینرو، باید سراغ خیر مشترک و عام مشروع را گرفت. بهنظر سندل و تیلور اهداف مشترکی وجود دارد که میتوان بر اساس آن مبنای سیاست خیر عام مشروع را برای همه گروههای اجتماع پیش کشید و آنها را باید در اعمال تاریخی خودشان جستوجو کرد.
لب کلام، میتوان مواضع گفتار جماعتگرایان را دربرابر لیبرالها چنین تعریف کرد: لیبرالها مهمترین ارزشهای سیاسی را آزادی و برابری میدانند، حالآنکه جماعتگرایان بر ارزشهای دیگری با همان اهمیت یا اهمیت بیشتری تاکید دارند. همچنین لیبرالها بر این باورند که نقش دولت را باید چنان تعریف کرد که تقویتکننده آزادی و برابری مردم باشد، درحالیکه در نظر جماعتگرایان، نقش اصلی دولت، تضمین سلامت و رفاه زندگی جماعتی است که امکان شکوفایی همگان و به دستآمدن همه خیرهای انسانی را فراهم میآورد. جماعتگرایان این اندیشه لیبرالی را که ما میتوانیم خودمختارانه در مقام افراد مستقل از سنتهای فرهنگی و نقشهای اجتماعیمان خیری را دنبال کنیم توهمی مسخره میداند. از اینرو، جماعتگرایان سرسختانه بر پرهیز دولت در بیان برداشتی از خیر که همه مردم را موظف میکند تا خود را با آن تطبیق دهند، تاکید داشتند.
در مقابل آنها بر این باورند که دولت آرمانی برای تضمین شکوفایی همه شهروندانش باید از قدرتش و فرمانرواییاش استفاده کند تا به سلامت و سنتهای فرهنگی و نقشهایی که از طریق آن هر فردی بتواند زندگی خوب و خیر خودش را بیابد و تداوم بخشد. همچنین جماعتگرایان، اصلی که لیبرالها را مقید به عقل بهعنوان ابزار حکومتکردن دولت لیبرالی میکند، پس میزنند. آنها مشکل لیبرالها را در اتکا به عقل میدانستند در اینکه برداشت آنها از عقل، از سنتهای اجتماعی جداست و در خلا عمل میکند و به همین دلیل در عمل هیچ ارتباطی با دلمشغولیها، فرضیات، اهداف، آرزوها و نظامهای عقیدتی واقعی در اجتماع ندارد. جماعتگرایان تاکید دارند که از طریق گفتاری که برگرفته از فرهنگ جماعت است میتوان راهی به سوی هماهنگی اجتماعی یافت. در نظر آنها تنها از این راه است که میتوان به دولت آرمانی رسید.
منبع: فلسفه سیاسی، جین همپتن، ترجمه: خشایار دیهیمی، ناشر: طرح نو، 1380