روشنفکری به عنوان یک مفهوم جهانشمول، هم مفهومی باستانی است و هم جدید، هم مفهومی ایدئولوژیک (برای مثال در معنای روسی آن یعنی انتلیجنتسیا) و هم مفهومی دستکم در ادعا ضد ایدئولوژیک، مثلا در معنای فرانسوی آن.
«روشنفکر» و «روشنفکری» در عین حال، مفاهیمی بیش از اندازه گسترده و مبهم هستند: گونه ای شکل های توخالی که با تعداد بی شماری از محتواها می توان آنها را پر کرد. از این رو،... برای مثال در همین یک صد سال اخیر، می توان افرادی را در این چارچوب ها قرار داد که در طیفی از چپ تا راست، از مدهبی تا ضد مذهبی، از حکومتی تا ضد حکومتی، از قانونمند تا ضد قانون و شورشی و از محافظه کار تا انقلابی و ... را شامل شوند.
در برابر این طبقه بندی ها هم به زحمت می توان اعتراضی جدی داشت. به عبارتی هر کسی می تواند نوعی از مشروعیت بخشی به گفتمان خود بدهد و به شکلی که میخواهد این و آن جریان و این یا آن شخصیت را در این مفاهیم مطرح کند، و برای این کار کافی است تعاریفی کمابیش دلبخواهانه به رویکرد خود داده و دروازه ها را آنجا که بخواهد قرار دهد و هر کسی را خواسته باشد «خودی» و بقیه را در این وادی «بیگانه» به حساب آورد. هم از این رو است که شاید در سال های اخیر یعنی در سی سال اخیر صدها کتاب در این مورد منتشر شده است که هر کدام می خواهند تکلیف اینکه چه کسی روشنفکر بوده و چه کسی نبوده را روشن کنند. و یا به همین دلیل است که روشنفکران دست کم نیم قرن است مرغ عروسی و عزا شده اند و هر جا کاری پیش نمی رود فساد بیش از اندازه شده، مصیبتی به بار آمده، دیواری فرو ریخته یا دستگاهی درست کار نمی کند، باز هم کسانی هستند که ساز کهنه توطئه روشنفکران و خرابکاری آنها را کوک کنند و به جای راه حل هایی که اغلب وجود ندارند، راه حل را حذف روشنفکرا به طور عام یا به طور خاص اعلام کنند.
اما اگر به مفهوم روشنفکر جهانشمول و دائره المعارفی (یا آنسیکولوپیستی) برسیم، باید ریشه این گونه موجودیت و کنش اجتماعی را در چند نقطه تاریخی و جغرافیایی جست. البته در این جستجو و در چارچوب محدود این نوشته، به دلایل مختلف باید خودمان را به گستره تمدن های مرکزی جهان به گونه ای که از دوران استعمار تثبیت شده و بر جهان سلطه یافتند محدود کنیم و در نتیجه تمدن های هند، چین، آفریقا، اقیانوسیه و آمریکای پیش از کلمب را کنار بگذاریم. اگر چنین کنیم، برای روشنفکر، باید ابتدا به سراغ یونان و رم باستان برویم که در آنها علم و فلسفه و بدن پیوندی عمیق با یکدیگر داشتند و سپس باید به سراغ قرون وسطای مسیحی و اسلامی برویم که دین و اندیشه فلسفی در هم آمیختند و سرانجام به پیش درآمد انقلاب های ملی اروپایی و تدامشان در استعمار و فتح آمریکا برویم، اما از همه این موارد بیشتر، کسانی که در اروپای پیش از انقلاب فرانسه به آنها «فیلسوف» می گفتند و اصحاب دائره المعارف اغلب از آنها بودند، بیشترین نزدیکی را به مفهومی داشتند که تحت تاثیر همین انقلاب و مدل دولتی که به وجود آورد، جهانی شدند.
از این رو شاید بتوان فرانسه را زادگاه اصلی روشنفکری مدرن و پهنه ای فرهنگی دانست که مدل روشنفکر مدرن را از قرن هفدهم تا قرن بیستم عرضه کرد: روشنفکری که در عین نزدیکی به حکومت و طبقات بالای اجتماعی و برخورداری از وضعیت اقتصادی و اجتماعی نسبتا مناسب، اغلب این شرایط را نمی پذیرفت و در اعتراض به آنها به جبهه مخالف می پیوست، اما اغلب در پایان عمر (اگر عمری دراز داشت و قربانی خواسته های جوانی اش نمی شد) به جایگاه اصلی خود باز می گشت تا در همان طبقه ای بمیرد که در آن زاده شده بود: هر چند، استثناهای بسیاری نیز در این مورد وجود داشت. روشنفکری که از یک سو در ذهنیت خود می توانست تا توصیه به تخریب کل جامعه پیش رود اما در کنش خود ناچار بود اغلب به شرکت در این یا آن تظاهرات و یا ارائه نظریه های «تخریب» به جای خود «کنش تخریب» تن در دهد: تضاد و تناقصی غیر قابل حل که چنین روشنفکری را از درون و از برون فرسوده می کرد.
در کشور خود ما نمونه های بسیبار زیادی داشتیم و داریم که درون این تضاد قرار داشتند و دارند: دو گانه ثروتمند و طرفدار طبقات فقیر؛ برون آمده از خانواده ای مذهبی و پیوسته به گروه های ضد مذهبی و یا برعکس؛ اشراف زاده های شورشی اما در عین خال طرفدار سرسخت زندگی به سبک نیاکانشان، تحصیلکردگان غرب رفته اما عاشق شرق و شرق زدگان شرق نرفته و عاشق غرب ِ فناورانه هر چند بیزار از غرب فرهنگی و... این فهرست و این تناقض ها را پایانی نیست. به همین جهت در مشروعیت سئوال شما می توان تردید داشت یعنی اینکه بپرسیم چرا دیگر روشنفکران «جامع الاطراف» و یا به قول عوام «همه فن حریف» در جهان امروز وجود ندارند؟ شاید بتوان پرسید: آیا واقعا چنین «روشنفکرانی» هرگز وجود داشته اند؟ و یا آنها را باید بیشتر حاصل جامعه و یا جوامعی دانست که در کوتاه یا دراز مدت، در زمان حال یا با نگاهی حسرت آمیز و نوستالژیک و بهر حال خیال پردازانه نسبت به گذشته آنها را می آفرینند تا خود را به وجود بیاورند. به گمان من، ما بیشتر در مورد دوم قرار داریم.
شکی نیست که اگر منظورمان از روشنفکر و دانشمند، چیزی باشد که در ریشه این واژه بدان اشاره کردم، می توان نمونه های تاریخی ذکر کرد اما در واقع در تمام این موارد ما با نوعی نگاه چند رشته ای و با گریز از «موضوعی» (دیسپلینی) شدن دانش و شناخت روبرو بوده ایم تا آنکه با فردی که جامع العلوم بوده باشد و بتواند و یا بخواهند درباره همه چیز اظهار نظر کند. و تازه نظام دانشگاهی جدید که به قول فوکو (در «نظم گفتار») نشان می دهد چگونه علم جدید بر پایه کشیدن مرزهای تصنعی میان شاخه های مختلف به وجود می اید تا بتواند همه آنها را زیر نظارت عالیه سلطه قدرت اداره کند، و به قول بوردیو (در «انسان دانشگاهی») که بر ابزارهای خشونت نمادین علم تاکید دارد، همه تلاش خود را در مدتی نزدیک به دو قرن انجام داد تا رویکرد بین رشته ای و چند رشته ای را با «عامیانه» جلوه دادن آن به حاشیه براند. امروز نیز چنین می کند و با زدن اتهام «ژورنالیسم» در واقع بر آن است که نباید کسی جز در نشریات علمی و محافل علمی اظهار نظر کند و آن هم اظهار نظری در حد مرزهای تنگ رشته خود.
بنابراین از این ابهام و توهم بیرون بیاییم که آن سوی سکه «جامع الاطراف» بودن ؛ «تخصص داشتن» است. برعکس ممکن است ما همچون در ایران آدم هایی داشه باشیم که نه «جامع الاطراف» باشند و نه «متخصص» و در هر دو مورد دارای توهم، . یا بنا بر مورد و اینکه کدام یک از این دو در چه موقعیتی برایشان با صرفه تر است، در یکی از این دوجا خوش کنند و بهتر بگوییم معنای آنها را از میان ببرند.
اگر سخن خود را به علوم اجتماعی و انسانی محدود کنم، دقیقا می بینیم که نظام دانشگاهی و شناخت، به صورت رسمی و غیر رسمی، هر گونه دخالت اجتاعی را نه به صورت عمومی و دائره المعارفی یا بین رشته ای، بلکه حتی به صورت تخصصی در محافل عمومی نمی پذیرد و به صورت های مختلف با همان روش هایی که بوردیو به خوبی در کتابش تشریح کرده است، سرکوب می کند دانشگاهی جوان در ایران، چه «تخصصش» تاریخ باشد چه جامعه شناسی، چه انسان شناس باشد چه جغرافی دان، چه روان شناس باشد و چه متخصص ادبیات، از او انتظار می رود جز در مجلات علمی –پژوهشی که در بهترین حالت جز خوانندگانی متخصص و اندک با روش هایی خاص (استفاده برای استناد علمی که کاملا هم درست است) خواننده ای ندارند، چیزی ننویسد، و جز در محافل فوق تخصصی سخنی بر زبان نیاورد و به خصوص در مسائل اجتماعی دخالت نکند و کاری به کار آنچه در رسانه ها می گذرد یعنی در واقع کاری به کار جامعه ای که در آن زندگی می کند، نداشته باشد.
معنای این حرف آن است که ما در حال تربیت جامعه شناسان و انسان شناسان و متخصصان علوم انسانی هستیم که قاعدتا هرگز نباید به دردی بخورند جز آنکه امثال خودشان را در دانشگاه ها تربیت کنند و مشخص نیست که کدام سیستمی می تواند چنین هزینه سنگینی را تا چه زمانی بپردازد.
روشنفکری قاعدتا باید از دل همین علوم انسانی بیرون بیاید. زیرا مگر می توان از متخصصان شیمی فیزیک و علوم پزشکی و راه و ساختمان، انتظار داشت که فرایندهای پیچیده اجتماعی و سیاسی و اقتصادی را که همچون کلافی سردرگم در هم پیچیده اند را تحلیل کنند و کمکی به درک موقعیت کنونی و به خصوص تلاش برای حرکت در جهتی درست برای جلوگیری از اشتباهات آتی بکنند؟ در این شرایط ما با موقعیتی روبرو هستیم که باید نام آنرا نوعی تمایل به «خودکشی جمعی» گذاشت: لشکری از کوران که خواسته باشند چند نفر از افرادی بینایی را هم که میانشان هستند کور کنند تا همه چیزی جز سیاهی در برابر خود نبینند.
تمایل جنون آمیز به این رویکرد که نام آنرا در نظام های علمی ما «تخصص گرایی» گذاشته اند و هر کسی بنابر اپورتونیسم جاری، به نوعی آن را برای خودش تجزیه و تحلیل کرده و به آن مشروعیت می دهد، تمایلی خطرناک برای جامعه ای جوان است که باید امید خود را دقیقا در همین وجود روشنفکران و متفکرانی ببیند که بتوانند جهان و سرزمین خود را در عمق پیچیدگی های تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی اش درک کند و نه در اشکال ساده سازی شده و بهتر است بگوییم ساده لوحانه اش که در نهایت حاصلی جز مصیبت برای همه ندارد.
اگر در جهان نیز فرایندهایی مشابه می بینیم اولا مساله تا این حد حاد نیست، زیرا نظام ارزشی دستکم در غرب، سال های سال است که «ارزش» هایی تصنعی همچون مدرک و مقام و غیره را به مثابه مشروعیت دهنده به تصمیم گیری و به خصوص راه هایی برای تصمیم گیری کنار گذاشته است و ثانیا همچون جامعه ما گرفتار افسون زدگی هی اساطیری، باستان گرایانه، خواب و خیال هایی که ریشه درون نژاد پرستی ها و خود شیفتگی های کودکانه دارند، ندارند.
هم از این رو بهترین راه حل برای ما آن است که نه در پی کشف قهرمانهای فکری در گذشته ، حال یا آینده باشیم که همه هوش و ذهن و اندیشه خود را به آنها بسپاریم و نه شرایطی را فراهم کنیم که هیچ هوش و ذهن واندیشه امکان رشد نداشته باشد و در همان ابتدای نطفه زدن خود، بخشکد. این امر نیاز بدان دارد که ابتدا بدانیم در کجا، یعنی در چه جهان و در این جهان در چه پهنه و در این پهنه در میان کدام مردمان با چه فرهنگ و زبان و اندیشه هایی زندگی می کنیم تا سپس بتوانیم بر این اساس برای خود یک استراتژی فکری تنظیم کنیم و راه را برای برخورداری از آینده ای بهتر فراهم نماییم.
منبع: سایت انسانشناسی و فرهنگ