امير راغب در سرمقاله مردم سالاری نوشت:
پس از مذاکرات لوزان، يکي از دوستان خوبم که همواره نگاه تيزبينانهاي به سياست دارد؛ در يکي از شبکه هاي اجتماعي مجازي، پرسشي را با من و ديگر دوستان به اشتراک گذاشت. او از ما خواست که به شباهتهايي که در رفتار و منش حرفهاي دکتر ظريف، وزير محترم امور خارجه با کارلوس کيروش، سرمربي تا لحظه نگارش اين يادداشت، «فعلي» تيم ملي فوتبال وجود دارد، بينديشيم و نظرات خود را با يکديگر درميان بگذاريم. اغلب دوستان حاضر در آن تالار گفتوگوي مجازي، از منتقدين و بلکه مخالفان ديرين ديپلماسي دکتر ظريف و مآلا توافقات و مذاکرات هستهاي بودند. هرچند احتمالا درباره کارلوس کيروش، ميشد نظرات متفاوتي را در ميان آن جمع شنيد. من نميخواستم از اين دورهمي مجازي که به لطف هوشمندي دوست خلاقمان شکل گرفته بود، بيبهره بمانم و کمي در اطراف اين دوگانه انديشيدم و پاسخي دادم. اما سعي کردم فراتر از شباهتسازيهاي کم و بيش جذاب ديگر دوستان، اندکي پيرامون منطق و نيز «زمينه»اي که چنين پرسشي از درون آن برخاسته تأمل کنم. حاصل اين تأملات مغشوش و پراکنده، نتيجهاي بود که انتشار آن، شايد بتواند براي تصميمسازان و تصميمگيران روزهاي پيش روي فوتبال و سياست مليمان به کار آيد:
بدنيست با پاسخي که به اين پرسش در آن تالار گفتگو دادم شروع کنم. من در پاسخ نوشتم: «البته که شباهتهايي هست مثل اينکه هردو، حاميان گسترده و نيز مخالفان گردن کلفتي دارند!». پاسخم بيشاز آنکه برآمده از تقلايي زيرکانه براي فرار از موضعگيري درباره اين دوشخصيت مناقشه برانگيز باشد؛ تلاشي بود براي عبور از ارزيابي «شخصيت فردي» اين دو نفر - که ميل حاکم بر فضاي آن گپ و گفت مجازي بود - به سوي «زمينههاي بيروني» که اصولا در رقم زدن شرايط کاري و موقعيت فردي حال حاضر کيروش و ظريف، و سرنوشت آينده آنها در لابلاي صفحات تاريخ، تعيينکنندهتر از هر عامل ديگري به نظر ميرسد.
واقعيت آن است که مورد «کارلوس کي روش» و نيز مورد «دکتر محمد جواد ظريف»، هردو در بستري نسبتا مشابه، از جايگاه خاص خودش، خارج شده و به يک پديده عمومي و اجتماعي بدل شدند. نه کارلوس کيروش، وقتي که به ايران آمد، نزد افکار عمومي، صرفا يک سرمربي تيم ملي بود؛ و نه محمد جواد ظريف وقتي به هماوردي ديپلماتيک با شش وزير خارجه ميرفت تا مناقشه هستهاي را به سرانجام برساند؛ کسي او را صرفا يک «وزير خارجه» با تشريفات نمايشي و مکالماتي اغلب تکراري و از پيش تعيين شده با همتايان خارجياش ميپنداشت. کيروش يک Manager فوتبال «بينالمللي» بود که از منچستريونايتد و رئال مادريد آمده بود تا هرآنچه فوتبال ما در چند دهه فعاليتاش از آن بيبهره بوده را برايمان به ارمغان آورد. در آن سو، ظريف از منظر افکار عمومي، ميبايست مظهر «گشايشي» باشد که هرچند در ظاهر امر، صرفا جلوهاي سياسي داشت؛ اما ظاهرا هيچ جنبهاي از اقتصاد گرفته تا فرهنگ و تاريخ و هويت ايراني، از شکوه و عظمت اين اقدام، بيبهره نميماند. اين تصويري بود که افکار عمومي از کارِ کيروش و کارِ ظريف داشتند. و اين گونه بود که در ابتداي امر، هيچکسي، از اين دو نفر، ولو در ظاهر، فاصله نگرفت و تقريبا همگان اين دو «اتفاق» را به فال نيک گرفتند.
اما ديري نگذشت که تيغ تيز واقعيت، جهانِ نمادين افکار عمومي را تّرّّک داد... بگذاريد از کيروش شروع کنيم. درآغاز، هيچکس در کار کيروش، کارشکني نکرد. کسي او را متهم به خيانت به ايران و فوتبال ملي نکرد. کسي دستاوردهاي او را با مربيان وطني در ادوار گذشته، مقايسه نکرد. اما همه اين اتفاقها به مرور زمان رخ داد! تفصيل وقايع را بر عهده دوستان ورزشينويس ميگذارم اما پيش از آن که به سراغ حرفه خودمان بروم و از دکتر ظريف سخن بگويم، از خودم ميپرسم: «تا کجا ميتوان کيروش را مسئول شکسته شدن آن تصوير باشکوه و رويايي از زوال «فوتبالفارسي» دانست که محقق نشد؟» و ديگر آنکه «اساسا اين تصوير، چرا و چگونه ساخته شد؟»
و اما دکتر ظريف! همه ميدانستند که او براي انجام «مأموريت»اش محدوديتي ندارد. همه ميدانستند که به توانمندي او و تيم همراهش براي به نتيجه رسيدن آن مأموريت، «اعتماد» شده و اين اعتماد، هرچند همگاني نيست و حتما مخالفيني دارد، اما گسترده است و صدالبته مؤثر و تعيينکننده. به مرور، وقتي، مأموريت ظريف جلو رفت و ابعاد، قلمرو، و پيچيدگيهايش آشکار شد؛ مخالفخوانيها هم شروع شد. عدهاي که مخالف بودند، با مقايسه ظريف با مأموران قبلي، کارِ او را «معمولي»، نتيجه آن را «شکست»، و حتي اراده او را «خائنانه»! و «ضدملي»! دانستند (و عجيب آن که کيروش هم همين حرفها را شنيد). از سوي ديگر، برخي از حاميان ظريف هم وقتي، فاصله ميان برنامه ظريف و «مأموريت» او را با شکوه نمادين تصوير شده در اذهانشان و پيچيدگي و سختي کار او را با ساده انگاري ذهن خودشان سنجيدند، لب به اعتراض گشودند که پس کجاست آن «گشايش نهايي» و آن مدينه فاضلهاي که بنابود همه کاستيهاي فرهنگي، تاريخي و اقتصادي ايران معاصر را فيصله دهد؟!
اما آنچه هردوسوي اين مناقشه از آن غفلت کردند و يا شايد خواستند تعمدا آن را ناديده بگيرند؛ قدرت «ساختار» و محدوديتهاي برآمده از «زمينه»هاي قبلي بود. نميخواهم بگويم «ظريف» - و نيز «کيروش» - مصلوب ساختارهايشان بودند. بلکه برعکس، اين همان ساختار و قدرت اثرگذار و اغلب ناديدنياش بود که تصوير نمادين، يوتوپيايي و اعجابآور از کيروش و ظريف را ساخت؛ و حالا که «قدرتِ واقعيت»، آن تصوير را خدشه دار ساخته است؛ ميرود تا خودش (ساختار) را در پسِ «نقدِ شخصيت» و ناتوانيها و ناکارآمديهاي برآمده از اين نقد، و احيانا تئوري «خيانت يکجانبه»، پنهان کند.
از کيروش که عبور کرديم. اما درباره ظريف، بايد قبل از آنکه شخصيت ارزنده او، از پيِ نمادينه سازيهاي خيالي و روياپردازانه برخي حاميان، و نيز ناديده گرفتن تعمدي واقعيتي که زمينههاي پيشين و نيز محدوديتهاي ساختاري، براي مناقشه اتمي ايران به ارث گذارده است از سوي مخالفان؛ به نابودي کشانده شود؛ تدبيري انديشيد. بايد ساختارها را بيدار کرد و به حرف آورد و يوتوپياها را به عقب راند و البته آنها را در گوشهاي نگه داشت. عجله کنيد!