bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۲۴۳۶۹۵

پرواز با بالهای شکسته

حمید حیدرپناه
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۶ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
یادداشت دریافتی-  حمید حیدرپناه؛ امروز 26 مردادماه سالرزو بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است. بی شک شرح  دلاوری ها و مظلومیت های این عزیزان را در هیچ سطر و نوشته ای نمی گنجد. انسان های بزرگی که سخت ترین رنج ها و ناملایمتی ها را تحمل کردند و در برابر دشمن ایستادگی کردند، سختی هایی که تصورشان هم برای انسانهای امروزی و خصوصاً نسل جدید بسیار سخت است و فقط باید پای حرف های کسانی که این فضا را از نزدیک لمس کرده اید بنشینید تا با گوشه ای از آنچه بر آنها گذشته است را بتوانی درک کنی، شرایطی که تصور کردنش هم سخت است  که در اینجا چند سطر از این وقایع در قالب چند پرده بیان می شود و تلاش می شود برای یک زمان کوتاه هم که شده خود را به جای کسانی بگذاریم که این وقایع بر آن گذشته است:

پرده ی اول: شما یک جوان بیست ساله روستایی در حاشیه ی  مرز ایران و عراق هستید که سالهای نوجوانی تان را در سخت ترین شرایط سپری نموده، جاده های صعب العبور روستا تا شهر را بارها و بارها در سرما و گرما پشت سر گذاشته اید تا درس بخوانید. تازه دیپلم تان را گرفته اید که جنگ آغاز می شود و با  شور و حرارت وصف ناپذیر راهی جبهه ها می شوید تا دشمن را از خاکتان بیرون برانید. با عشق و علاقه مراحل  آموزشی را می گذرانید و در خط مقدم مستقر می شوید.   اسم گوش برها را شنیده اید؟ قدیمی ها این اسم را خوب به یاد دارند،  مزدوران درشت هیکل، بی رحم و سنگدل بازمانده از رژیم سابق  که در ابتدای جنگ به دشمن بعثی پیوسته و موجبات رعب و وحشت را در میان مردم مرزنشین ایجاد کرده  بودند.

آنها با هیکل های ترسناک و پوشش لباس محلی، شب ها با امکانات و تجهیزات مدرن از نقاط صعب العبور دشت مرزی چنگوله وارد خاک کشور می شدند و در مسیر جاده ی اصلی مهران به دهلران، به کمین می نشستند و خودروهای عبوری (اعم از مردم عادی یا رزمندگان) را به گلوله می بستند، افراد سالم مانده را به اسارت می گرفتند، زخمی ها را با تیر خلاص به شهادت می رساندند و یک گوش آنها را بریده و به عنوان مدرک جنایتشان تحویل عراقی ها می دادند و در برابرش جایزه و دینار می گرفتند.

حالا تصور کنید شما یک جوان بیست ساله در تاریکی شب جلوی یک آمبولانس نشسته اید و عازم خط مقدم جهت امدادرسانی هستید که در کمین گوش برها می افتید، در همان لحظه ی اول تیراندازی، راننده که بغل دستتان است، به شهادت می رسد و چند تیر به بدن شما اصابت می کند و فرصتی برای دفاع نمی یابید.

گوش برها از راه رسیده و شما را از ماشین پیاده می کنند، بین آنها مشاجره ای شکل می گیرد در خصوص اینکه شما را با خود ببرند که احتمالاً اطلاعات به دردبخوری دارید یا اینکه همین جا تیر خلاص را  بزنند و گوش تان را برای جایزه ی نقدی با خود ببرند... حتی تصور کردنش هم سخت است. تصور مرگ سخت است،  اما زنده ماندن و اسیرشدن سخت تر به نظر می رسد؟ نه؟ به هرحال آنها تصمیم می گیرند شما را با خود زنده ببرند، یکی از آنها با آن جثه ی غول آسایش، جسم نحیف و زخمی شما را به دوش می کشد و از میان تپه ها و دره های تاریک و صعب العبور دشت های سوزناک مهران با خود به سمت عراق می برد، به جایی می رسی که کمی برایت آشناست، همان مواضعی که تا روز قبل از آن طرف خط به سویشان تیراندازی می کردی... بعد از آن تصور کنید تحمل شلاق و شکنجه روی جسم ضعیف و زخمی تان و بعد انتقال به اردوگاه، تونل مرگ، آب و غذای جیره بندی شده، آسایشگاههای کثیف، زندگی بدون حمام و امکانات بهداشتی و دارو، دوری از خانواده، بی خبری از وقایع جنگ و کشور و... آن هم نه یک روز و چند ماه، که چندسال...

این ها فقط یک پرده  از دنیای پرتلاطم یک آزاده ی سرافراز ایلامی بود، «عبدالله تاج فر»

پرده ی دوم: شما جوان ورزیده و توانمندی هستید، بزرگ شده ی یک شهر کوچک در استانی مرزنشین هستید که تحصیلات خود را با تحمل سختی ها سپری می کنید و اندکی بعد در متن مبارزات انقلاب وارد شده و با یکی از مبارزان بزرگ و شجاع انقلابی، «مصطفی چمران» آشنا می شوید، مجذوب  شخصیت برجسته و عارفانه ی او می شوید، با او به آموزش مبارزات چریکی پرداخته و راهی لبنان می شوید و در آنجا به مبارزه با استکبار می پردازید. چندی بعد دشمن بعثی به کشورتان حمله می کند، همراه با همرزم عارفتان به جبهه های ایران می آیید تا در کنار رزمندگان به دفاع از میهن پرداخته و تجربیات چریکی خود را در اختیار آنان قرار دهید، حالا شما یک فرمانده شده اید.

پس از چندسال به جبهه ی مهران می روید تا در کنار رزمندگان ایلامی به مبارزه با گوش برها بپردازید که در  یک عملیات شناسایی بدترین اتفاق ممکن برای شما پیش می آید و در کمین گوش برها افتاده و اسیر می شوید. حال تصور کنید اسیرشدن یک فرمانده را...  چه میزان شکنجه  می تواند در انتظار شما باشد؟ چقدر باید تحمل داشته باشید تا بتوانید در برابر این همه شکنجه مقاومت کنید و اسرار و اطلاعاتی که دارید را به دشمن ندهید؟

بعد از آن تازه معلوم نیست که بگذارند زنده بمانید، به هرحال شما یک فرمانده ی شناخته شده هستید و برای دشمن ارزش زیادی دارید و از طرفی شاید آنها حاضر نباشد به راحتی شما را زنده بگذارند... تصور اسارت برای یک چریک مبارز، برای یک فرمانده که کوله باری از تجربه و فنون نظامی را اندوخته است چه حسی دارد؟ تحمل رنج ها و شکنجه ها شاید راحت از این باشد که دیگر نتوانی کاری کنی، دور شدن از میدان رزم و مبارزه سخت ترین اتفاق ممکن می تواند باشد... بعد از آن تصور کنید تحمل شکنجه های اتاق اعتراف،  انتقال به اردوگاههای نامعلوم و بی نشان، تونل مرگ... آن هم نه یک روز و چند ماه، که چندسال...

این ها فقط یک پرده  از دنیای پرمخاطره ی یک آزاده ی سرافراز ایلامی بود، «صارم طهماسبی»    

 پرده سوم: شما ساکن یک شهر مرزی هستید و تازه به دوران جوانی خود رسیده اید، کار و پس اندازی برای خود اندوخته اید و در تلاش برای آینده ای بهتر، می خواهید تشکیل خانواده دهید. با هزار امید و آرزو همسر ایده آلتان را انتخاب نموده و به یاری پدر و مادر، خانواده و اقوامتان در تدارک یک مراسم عروسی باشکوه هستید. بساط ساز و آواز مهیا شده، شام عروسی تدارک دیده شده، همه شادو خندان پایکوبی می کنند و دستمال ها را در آسمان می چرخانند. شما داماد هستید و طبعاً امشب باید شادترین و خوشبخت ترین انسان روی زمین باشید.

کنار عروس نشسته اید و به رویاهایتان فکر می کنید، به آینده، به  روزهای شاد با هم بودن و... شما یکی از باشکوه ترین شب های زندگی تان را سپری می کنید، مراسم به پایان می رسد ولی امیدهای شما تازه آغاز شده است  و به همراه شریک زندگی تان منتظر هزاران شب شاد و آرام دیگر برای باهم بودن هستید.... صبح از راه می رسد، امروز اولین روز زندگی مشترک شماست. تازه دامادها روزهای اول زندگی مشترکشان را چگونه می گذرانند؟

اما یک اتفاق غیرمنتظره، همه چیز را دگرگون می کند، به یکباره صدای خمپاره و موشک سکوت شهر را برهم می زند، دشمن به مرزهای سرزمینت حمله کرده و می خواهد وطنت را اشغال کند. هیاهویی به راه افتاده، همه در تدارک برای دفاع هستند...  در این شرایط چه تصمیمی می گیرید؟ چطور حاضرید همسرتان را که با هزار امید و آرزو زیر سقف شما آمده است را تنها بگذارید و دل به خطر بسپارید؟ بدون ذره ای تردید تصمیم سخت را می گیرید، برنوی قدیمی که یادگار نیاکان است را بر می دارید و با پدر همراه می شوید، عروستان را تنها می گذارید و راهی جبهه می شوید.

 درگیری های سختی شکل می گیرد، شما به همراه اقوام و همشهریان با کمترین امکانات و ابتدایی ترین اسلحه ها به جنگ دشمن تا دندان مسلح از سلاح های سبک و سنگین می روید. دشمن منطقه را زیر آتش سنگین گرفته که یکباره در همان عملیات گلوله ای به پدر اصابت می کند و به شهادت می رسد... چه صحنه ی دردناکی می تواند باشد، چه غم جانکاهی... از دست دادن پدر آن هم در اولین روز بعد از عروسی...

آتش سنگین تر می شود، این بار همسایه ات، بار دیگر همکلاسی ات و... در کنارت یک یک به شهادت می رسند...  زیر آتش  دشمن، نمی دانی عزاداری کنی یا همچنان دفاع کنی...؟ آتش هرلحظه سنگین تر می شود و دشمن در حال پیشروی است، یک چشمت به پیکر به خون غلتیده ی  همرزمانت است، یک چشم به دشمن که دارد بیشتر و بیشتر نزدیک تر می شود... به پدر هم می اندیشی...

مهمات اندکی هم که داشتی تمام می شود، ولی دشمن همچنان شلیک می کند، اندکی بعد سکوت دشت را فرامی گیرد، سنگر گرفته ای که ناگهان سایه ی سنگینی در پشت سرت حس می کنی... یک لشکر سرباز عراقی با لباس های سبز و کلاه های آهنی که اسلحه هایشان را به سویت نشانه رفته اند... شما اسیر شده اید... آن هم در اولین روز ازدواجتان، پدر  شهید شده اما خبرنداری،  همرزمان هم در کنارت به شهادت رسیده اند... در  آن لحظه به چه می توانید بیاندیشید؟ به تازه عروسی چشم انتظار؟ به مادری دلواپس؟ به پیکر پدر و همرزمانت؟  یا به روزهای سخت و دردناک اسارت که معلوم نیست از آن جان سالم به در ببری یا نه؟ اصلاً از کجا معلوم همین لحظه که اسلحه را به سویت نشانه گرفته اند کارت را یکسره نکنند؟

به هرحال شما اسیر شده اید و دست بسته به سوی عراق هدایت می شوی و شکنجه های سخت و طاقت فرسا در انتظار شماست... شب که می شود بازهم هزاران فکر و خیال به سراغ شما می آید، به دیشب و جشن و پایکوبی فکر می کنید، به آرزوهای بزرگی که در سر داشتید، به همسر چشم انتظارتان، به مادری که منتظر بازگشت شما و پدرتان است، به همسایه ها و پدر ومادر همرزمانتان... به  پدر که معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده؟  اصلاً چطور خانواده‌ات مطمئن شوند تو زنده ای؟ شما اسیر شده اید، آن هم در سخت ترین وضعیت ممکن... بعد از آن تصور کنید تحمل شکنجه های اتاق اعتراف،  انتقال به اردوگاههای نامعلوم و بی نشان... آن هم نه یک روز و چند ماه، که چندسال...

این ها فقط یک پرده  از دنیای پرماجرای یک آزاده ی سرافراز ایلامی بود، «غلامحسین جوزیان»

بی شک روزهای دفاع مقدس و سالهای اسارت سرشار از لحظات تلخ و شیرینی بود که می توان سالهای سال از آنها سخن گفت و هزاران سطر را در خصوص آنان نگاشت. عبدالله ها و غلامحسین های زیادی بودند که در سالهای مقاومت و پایداری، حماسه های ماندگاری را خلق کردند. شرح حماسه های بزرگانی چون: «اکبر لطفی»، «یدالله قجری»، «مرادعلی رادفر» و.... که در این سطرها نگنجید.
مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv