احمد غلامی در روزنامه شرق نوشت:
سیاست داخلی ایران همیشه برای فرصتطلبان جا دارد. «خدو» یا خداوردی یکی از همین کسان است. راهزنی در اواخر دوره قاجار که تا قبل از رویکارآمدن سیدضیاء و کودتای ١٢٩٩ فرصت داشت با همکاری دولت بلشویک شوروی در جلد یک انقلابی قهرمان حاکم خراسان شود یا همتراز میرزاکوچکخان در یادها بماند. اما بخت یارش نبود. چون در کمتر دورهای از تاریخ ایران یعنی سالهای ١٢٩٨ تا ١٣٠٠، فرصتطلبانی حرفهای مثل قوامالسلطنه، سیدضیاء و رضاخان میداندار بودند.
«فرصتطلبی» هم از آندست تعبیراتی است که تکلیفش روشن نیست. معلوم نیست مدح است یا ذم. در عالم سیاست این اصطلاح، لفظ توهینآمیزی است که برای محافظهکاران بهکار میبرند. فرصتطلبها باید بین منفعت و منزلت یکی را انتخاب کنند. ازاینرو آنها هم به بحران دچارند و هم در بحران رشد میکنند. بحرانهای بزرگ، در همهجا دوران طلایی فرصتطلبها بهحساب میآیند. ایرانِ بحرانزده آغاز این قرن نیز از این قاعده مستثنا نبود. بازیگران اصلی و سه فرصتطلب منحصربهفرد جایی برای خودنمایی «خدو» نمیگذاشتند. اما آنچه خدو را فریب داد و سر میز این بازی نشاند، شامه قوی راهزنیاش بود. خیلی زود بو کشید که در بازی بین شوروی و بریتانیا میتواند جایی برای خود دستوپا کند. انگلیسیها که با حکومت مرکزی بسته بودند، و به او روی خوش نشان نمیدادند و از طریق قوام، والی خراسان تحت فشارش میگذاشتند. این فشارها که بهشکل جنگ و نیرنگ بهکار گرفته میشد، خدو را از میدان بهدر نکرد و سرانجام دولت بلشویک شوروی را به این خیال انداخت که از خدو، مبارزی انقلابی بسازد و بر خطه خراسان مسلط کند.
ازاینرو خدو با کولاکوف، نماینده تامالاختیار بلشویک دست دوستی داد و پای میز سیاست نشست. اما خدو تا آخر کار در جایش لق میزد. نه مانندِ میرزاکوچکخان اصیل و باورمند به مبارزه بود و نه چون کلنل پسیان سرشار از حس وطنپرستی و جاهطلبی بود و نه در حدواندازه سه فرصتطلب دیگر بود. خدو را در این لحظه از تاریخ، حوالی سال ١٢٩٨ رها میکنیم و به چندسال بعد میرویم، به سال ١٣٠٠ و بهقدرترسیدن سیدضیاء. دورهای که کلنل پسیان، والی خراسان شد و قوام را دستگیر، زندانی و بعد روانه تهران کرد. این دوره، دوره ذلتِ خدو است. او با باقیمانده سوارانش در نبردی نهچندان سنگین تسلیم میشود. خوشاقبالی به کلنل پسیان روی کرده است، راهزنی سرسخت را بهراحتی فراچنگ آورده و اینک باید فرصت را غنیمت بشمارد و دستگیریاش را در بوقوکرنا کند. در آن شرایط که خطه خراسان و اطراف و اکنافش نیاز به ثبات و امنیت داشت، این درشتنمایی چندان بیراه به نظر نمیرسید. بالاخره سیاست همین است دیگر. مگر احمدینژاد تا به دولت رسید کف تونل حکیم را فرش نکرد و شکرانه بجا نیاورد.
اینک بازگردیم به عقب، زمانی که خدو و یارانش در روستای گلیان سرمست از همپیمانی با کولاکوف به اشتیاقی وصفناپذیر چشم به آینده دوخته بودند. خدو راهزنِ دیروز، مبارز انقلابی امروز در جواب افسر انگلیسی که برای صلح و مذاکره به دژش آمده میگوید: «قصد ندارم کشورم را به مقام و حکومت بفروشم» و بعد این دیدار را برای متحدانش اینگونه گزارش میکند: «به آنان اعلام کردم که حتی اگر حکومت ایران را هم به من بدهند بههیچوجه به آنها نخواهم پیوست و به هدفم خیانت نخواهم کرد». قضاوتِ اینکه چه مایه از صداقت و راستی در این گزارش است چندان ممکن نیست.
خدو سارق و غارتگری بود که باورش شده بود میتواند منجی ایران و مردمش باشد، اما با شیوه و روش خودش. ازاینرو در همین حالوهوا نیز برای تأمین مخارج خودش و افرادش از متمولین اخاذی میکند. تمام افراد خدو در گلیان آماده نبردند. خودش به پولتوراتسک (عشقآباد) میرود تا با کولاکوف برای حمله نهایی مذاکره کند. او که با شمِ راهزنیاش دریافته تاریخ سیاست به او لبخند زده، بیقرار حمله است و خودش را در یکقدمی قدرت و مکنت میبیند و شایستهتر از هر کس برای نجات ایران. سیاست است دیگر. گاه راهزن هم میتواند در شمایل یک منجی ظاهر شود.
اینکه فرصتطلبی خود را منجی بپندارد، چیز تازهای نیست. ماکس شلر فرصتطلبها را اینگونه تعبیر میکند: «پلزدن بین نفع شخصی و ضرورت همگانی». باید فنجان پُرِ پُر شود تا به نعلبکی سرریز کند، شاید به همه سود برساند. خدو هم خیال میکرد در سیاست همان نقشی را میتواند ایفا کند که پیشتر در بیابانگردی و راهزنی جواب داده بود. در غیاب خدو مأموران حکومتی دژ گلیان را محاصره میکنند و او در پولتوراتسک سرش به سنگ میخورد. کارها آنگونه که انتظار دارد پیش نمیرود. چیزی در پس پرده میگذرد که او بیخبر است. اما وجدان وحشیاش این بیمهری و تلخیِ سیاست را نمیپذیرد. دست خالی و امیدوار پیش یارانش بازمیگردد و چشمانتظار متحدانش میماند تا برایش نیرو و اسلحه بفرستند.
اما دریغ از یک سوار و از یک تفنگ. خدو نمیداند سیاست شوروی دستخوش تغییر است و تهران در آستانه کودتا، حالا کولاکوف نگاه واقعبینانهای به او دارد: «هنگام بررسی وضعیت سردار این نکته بر ما آشکار شد، خدو، خدووردی سردار نیز در حقیقت کسی نیست جز یک خان ایرانی که روستاییان را استثمار میکند... خود سردار دائما شعار رهایی مردم از ستمگران خارجی و حکومت خائن را سر میدهد ولی درعینحال آیندهای باشکوه برای خود پیش چشم دارد».
اگر قوام در این وضعیت گرفتار میشد بهسرعت میفهمید ورق برگشته است اما خدوِ بینوا جز شامه راهزنی توانایی دیگری ندارد، پس از همین توانایی بهره میگیرد و از مهلکه محاصره میگریزد و سرشکسته و سرخورده به پولتوراتسک، ترکستان و مسکو میرود. راهزنی وحشی، خوکرده به دشتودمن در غربت به افلاس و گدایی و گرسنگی میافتد و رفتار بیگانگان نیز چنان تحقیرآمیز است که ناگزیر به ایران بازمیگردد و به امید بخشش تسلیم کلنل پسیان میشود. این اما اشتباه آخر خدو در سیاست است. کلنل، او و یارانش را اعدام میکند. این روایت تاریخی با این شخصیت حاشیهای چیزی برای گفتن ندارد، جز اینکه حضور «خدو» در بستر این تاریخ یادآور شخصیت دیگری باشد در همان زمینه و زمانه با رویکردی دیگر: میرزاکوچکخان جنگلی... .
* نقلقولها از کتاب «کلنل پسیان» استفانی کرونین، ترجمه عبدالله کوثری و مقاله ضمیمه آن، ترجمه آبتین گلکار