گفتگو با جیم جارموش
جيم جارموش، نماد سينماي مستقل آمريکا در دهههاي اخير؛ با تازهترين فيلمش بار ديگر دوستداران سينما را هيجانزده کرد. «محدوديتهاي کنترل» فيلمي است به ظاهر معمايي، اما سبک خاص جارموش آن را تبديل به اثري پر از تعليق کرده که البته ربطي به فيلمهاي کليشهاي ندارد. اين فيلم قرار بود در جشنواره کن امسال نمايش داده شود. ولي جارموش ترجيح داد زودتر از اين فستيوال آن را در آمريکا اکران کند.
در گفتوگويي که ميخوانيد جيم جارموش درباره تازهترين فيلمش توضيحات مفصلي داده است.
بارها گفتهايد که شيوهتان در نويسندگي کنار هم قرار دادن مصالح داستاني و ايدهها در دفاتر يادداشت و پيدا کردن داستان از طريق بسط شخصيتها است. در اين فيلم هم از چنين شيوهاي استفاده شده است؟
بله؛ شايد حتي بيشتر از آنچه انتظار ميرفت. منظورم اين است که اين فيلم حاصل يک سرخوردگي است چون پروژه ديگري در دست داشتم که نوشتنش مدت زيادي، در واقع چهار ماه، وقت گرفت. آن را براي بازيگران مشخصي نوشته بودم، که هميشه همين کار را ميکنم، و داستان دو آدم را تعريف ميکرد که يکي از آنها از فيلمنامه خوشش آمد و ديگري در واقع تمايلي به بازي در فيلم نداشت. اين مشکل حسابي دست و پايم را بست.
بنابراين نميخواهم بگويم وقتم را تلف کردم اما آن فيلم پروژه بزرگتر، شايد يک پروژه 10 تا 15 ميليون دلاري، بود که وقتي به چنين مشکلي برخورد کساني که علاقهمند به سرمايهگذاري در فيلم بودند به همان شيوه سنتي پناه بردند و فهرستهايي از بازيگران به من دادند که ميتوانستند جايگزين بازيگري شوند که فيلم را براي او نوشته بودم. اما آن بازيگران گزينههايي نبودند که من خواستار همکاري با آنها بودم و يا در تخيل خودم آنها را پرورش داده باشم.
من يک فيلمساز استوديويي نيستم و بعد از مواجه شدن با فهرستهاي آن بازيگران به نظرم آمد دارم وارد نوعي ساختار استوديويي ميشوم. به همين دليل سرخورده شدم و آن فيلمنامه را در کشويي گذاشتم و پروندهاش را بستم. براي «محدوديتهاي کنترل» عناصر محدودي در ذهنم داشتم. اول از همه آيزاک دو بنکول و نوشتن درباره شخصيتي بود که آرامش زيادي داشت و احتمالا جنايتکاري بود که به نوعي مأموريت فرستاده ميشد. بعد به دلايل مختلف ايده فيلمبرداري در اسپانيا به ذهنم رسيد: يکي از آن دلايل معماري حيرتانگيز ساختمان تورس بلنکاس بود.
اين ساختمان مربوط به اواخر قرن شانزدهم که در مادريد واقع است به شکل کاملا عجيبي تقريبا هيچ زاويه قائمهاي در طراحي خود ندارد. اولين بار شايد 20 سال پيش با آن مواجه شدم. يکي از دوستان قديميام، چيماپرادو که الان رئيس سينما تک اسپانيا است، چندين سال صاحب آپارتماني در آن ساختمان بود. لوچيندا، بيوه جو استرامر، هم عکسي از اين خانه در جنوب اسپانيا بيرون آلمِرا به من نشان داد و گفت جو استرامر هميشه به من ميگفت: «ما بايد اين خانه را به جيم جارموش نشان بدهيم. حتما دلش ميخواهد درباره اينجا فيلم بسازد».
برخي از عناصري که در ذهنم داشتم همينها بود. بعد پاز دولا هوئرتا، که از نوجواني ميشناسمش، وارد داستان شد. کسي به من گفت ميداني که آيزاک و پاز در چهار فيلم با هم بازي کردهاند که چند تا از آنها فيلمهاي دانشجويي بوده است؟ من هم گفتم آه؛ پس ميخواهم آنها را در يک فيلم کنار هم قرار بدهم! اينطور بود که عنصر ديگري به داستان اضافه شد.
روند کار من هميشه همينطور است؛ به دست آوردن ايدههاي اوليه. در همين زمان زياد به موسيقي گروههاي «بوريسن»، «Sunn O»، «ارث» و «اسليپ» گوش ميدادم. موسيقي اين گروهها در ژانر راک نويز محور ميگنجد که گهگاه به متال هم گريز ميزند. اما مثلا اگر بدون اينکه از ژانر موسيقي گروه «Sunn» اطلاع داشته باشيد به آهنگهاي آن گوش دهيد ممکن است فکر کنيد در حال شنيدن نوعي موسيقي کلاسيک پيشرو يا يک اختلال صوتي الکترونيکي گوشخراش هستيد.
به هر حال اين عناصري که گفتم در اطراف من پرسه ميزدند و روند عادي کار من اين است که آنها را کنار هم جمع کنم و بعد به خلق جزئيات بپردازم و در نهايت به پيرنگ برسم. اما اين بار به حداقلها قانع شدم چون ميخواستم در خلال فيلمبرداري پيرنگ را گسترش دهم. داستان را يک هفتهاي در ايتاليا يا چيزي در همين حدود نوشتم و به داستاني 25 صفحهاي رسيدم که اصلا هيچ ديالوگي در آن نبود. با اين حال همان را دست گرفتم و به شرکت «فوکاس» بردم و گفتم ميخواهم يک فيلم بر اساس اين داستان بسازم و قصدم اين است که در خلال کار آن را گسترش بدهم و البته از فلان بازيگران هم ميخواهم استفاده کنم.
مسوولان «فوکاس» چنين واژههايي تحويلم دادند: عجب، که اينطور، چه خوب. احساس کردم منظورشان اين است که برو يک فيلمنامه بنويس و برگرد اما به جايش گفتند اگر ميخواهي اينطور انجامش دهي ما هم به آن علاقهمند هستيم. به اين ترتيب آنها سرمايه گذار فيلم شدند. کريس دويل و من هم مدتها بود ميخواستيم با هم کار کنيم. تنها يک کليپ موسيقي با هم کار کرده بوديم اما مدتها بود که همديگر را ميشناختيم
. در واقع دويل قرار بود همان فيلمي را فيلمبرداري کند که متوقف ماند و حتي به خاطر آن چند پيشنهاد را هم رد کرد و به بعضي فيلمها پشت کرد و اتفاقا براي «محدوديتهاي کنترل» هم همين کار را کرد چون برنامه توليد ما دچار تغيير شد. به همين دليل وي با همراهياش حسابي از من حمايت کرد و منتظر همکاري مشترکمان باقي ماند.
در نيويورک و هر وقت وي در سفر نبود خيلي درباره آن داستان 25 صفحهاي با هم حرف زديم و يک هفته يا چيزي در همان حدود را فقط به صحبت مشغول بوديم، موسيقي گوش ميکرديم و ايدههاي کلي براي تصاوير طراحي ميکرديم. بعد به اسپانيا رفتيم و جستجوي لوکيشن را آغاز کرديم.
از قرار معلوم شيوه شما در نويسندگي تا حد زيادي مبتني بر تداعي آزاد است.
نميدانم ديگر افراد چطور مينويسند اما شخصا دوست ندارم فيلمنامه را يک قالب نگارشي بدانم. فيلمنامههاي ديگر افراد را نميخوانم چون چند سال پيش گرفتار شکايتي حقوقي در همين زمينه شدم در حالي که فيلمنامه هيچ احدالناسي را نخوانده بودم. بعد از آن جريان تمام فيلمنامههايي که برايم فرستاده ميشوند را نخوانده پس ميفرستم. تنها در صورتي فيلمنامه ميخوانم که يکي از دوستانم بخواهد بر اساس آن فيلمنامه فيلمي بسازد و قرار نيست فيلمنامه را به خود من پيشنهاد بدهد.
اما کلا از قالب فيلمنامهاي بيزارم و از آن خوشم نميآيد. مگر اينکه هنگام خواندن فيلمنامه کارگردان و سبک وي و جايي که قرار است در آن فيلمبرداري کنند را بشناسم چرا که در غيراينصورت براي تصور کردن فيلمنامهها در ذهنم به مشکل بزرگي برميخورم. به همين دليل در «محدوديتهاي کنترل» هم کاملا از اين شيوه تبعيت کردم و حتي پا را فراتر گذاشتم و بدون فيلمنامهاي کامل شروع به کار کردم... «محدوديتهاي کنترل» ساختاري مينيمال و ظاهري همچون يک فيلم مهيج (تريلر) دارد.
اما به شکل متفاوتي مشارکت تماشاگر را ميطلبد. معامله اين فيلم با تماشاگر با معامله فيلمژانرهاي سنتي با تماشاگر تفاوت دارد. ميتوان اين فيلم را با فيلمهاي شاخصي از ژاک ريوت مانند «Le pont du Nord» و يا «پاريس از آن ماست» مقايسه کرد. به خصوص «Out 1»بخشي از من ميخواست فيلمي اکشن بدون هيچ صحنه اکشني بسازد.
کاري هم نداشت نتيجه چهچيزي از آب درمي آمد. براي خود من پيرنگ فيلم، قصد و غرض فيلم و کنشي که تا پايان فيلم امتداد مييابد جذابيت چنداني ندارد. آنچه در فيلم وجود دارد نوعي استعاره است.
فيلم جلوه برون ريختي ندارد.
دقيقا و آنقدر سنتي هم نيست که بگويد: «انتقام بيفايده است». به همين دليل فيلم پيرنگ انتقامي ندارد. اين حرف ساده انگارانه به نظر ميآيد اما فيلم براي من بيشتر درباره سفر و نوعي خلسه همراه با سفر براي شخصيت است نه آن نوع پاياني که شبيه نوعي...
تسويه حساب است.
بله؛ آن تسويه حساب پاياني نوعي قرارداد ژانري است که البته حالتي استعاري دارد. نوعي رويکرد استنتاجي براي معامله با مخاطب. اين فيلم گرچه نوعي ستايش از سينما هم محسوب ميشود اما از سبک نئورئاليسم تبعيت نميکند. نميخواستم فيلمي بسازم که افراد مجبور باشند هنگام تماشاي آن به تجزيه و تحليل پناه ببرند. در واقع ميخواستم فيلمي بسازم که نوعي خاصيت توهمزا داشته باشد به نحوي که وقتي مخاطب از تماشاي آن فارغ ميشود جزئيات معمولي پيرامونش را به چشم ديگري ببيند.
شايد اين توهم موقتي باشد، شايد تنها در 15 دقيقه، اما من ميخواستم کاري بکنم که... نميدانم! صرفا اندکي بها دادن به آگاهي سوبژکتيو فرد. يک شب داشتم با خودم فکر ميکردم پابلو نروداي شاعر تاثير زيادي بر من گذاشته است؛ تمام قصايد وي درباره اشيا معمولي. من هم به نوعي ميخواستم حس آگاهي از اشيا پيرامون شخصيت و نحوه نگريستن وي به جهان را بارز کنم.
عنوان فيلم هم از مقالهاي به قلم ويليام باروز گرفته شده است.
استفاده وي از ساختارشکني و از نو بنا کردن امور تثبيت شده همان قدر براي من جذاب بود که علاقه وي به يي-چينگ به عنوان يک عامل انگيزهبخش. کارتهاي راهبردهاي منحرف براياناينو و اشعار فرانسوي هم بر من تاثير گذاشتهاند.
وجود اشتباهات و روي خوش نشان دادن به آن دسته از امور اتفاقي که تحت کنترل شما نيستند چيزهايي نيستند که من را با اين فيلم مرتبط کردهاند؛ خصوصا با وجود ترکيببنديهاو قاب بندي حساب شده.
من هميشه در خلال فيلمبرداري از هر پيشامدي استقبال ميکنم. مثلا در شش فيلم آخرم از شات ليست استفاده نکردم و هميشه به چيزهايي که نميتوانستم کنترلشان کنم روي خوش نشان ميدادم. مثل اينکه باران ببارد و من بگويم: «آه؛ الان دارد باران ميآيد و در اين صحنه باران جايي ندارد. خب شايد بهتر باشد اين صحنه را در باران بگيريم!».
بنابراين در تمام طول کارم به چنين پيشامدهايي عادت دارم. وقتي با چيزهايي که نميتوانيد کنترل کنيد مواجه ميشويد همه چيز به تصميم شما بستگي دارد.آيا آن چيز، حتي اگر انتظارش را نداشتهايد، قرار است به نفع فيلم تمام شود؟ اگر جواب مثبت است آن را به کار ميگيرم.
چگونه ميان کارگرداني که بايد بر امور کنترل داشته باشد و ميان فردي که امور غير قابل پيش بيني را به حال خود ميگذارد، پذيراي شان ميشود و از آنها استقبال ميکند تلفيق برقرار ميکنيد؟ به نظر ميآيد در «محدوديتهاي کنترل» ميان اين تضادها آشتي حاکم شده است.
با اينکه بداههپردازي را گهگاه ميپسندم اما در اين فيلم هيچ کس ديالوگي بداهه بر زبان نياورد. دوست دارم به بازيگران اجازه بدهم با زبان بازي کنند و هميشه از آنها ميخواهم منظور را برسانند و ميگويم اگر ميخواهي آن ديالوگ را جور ديگري بگويي بيا معطلش نکنيم. بعد يک برداشت ديگر ميگيرم و اگر خواستم آن را اصلاح هم ميکنم.
اما در اين فيلم با اينکه از هيچ بازيگري نخواستم به ديالوگ خودش بچسبد اما همه آنها به اين نتيجه رسيدند حالا که ديالوگ شکل خاصي دارد پس لازم نيست لغات را جا به جا کنم و يا خيلي آن را تغيير بدهم. بنابراين بداههپردازي زيادي در فيلم اعمال نشد. تنها شايد جيل کمي بداهه پردازي کرد که آنهم به ايندليل بود که از او خواستم در کلامش از نوعي زبان عاميانه اسپانيولي مکزيکي استفاده کند.
به طوري که اگر شما مکزيکي باشيد متوجه ميشويد که اين آدم مکزيکي است. زبان عاميانهاي که وي استفاده ميکند همان شيوه صحبت کردنش است. خودم اسپانيولي صحبت نميکنم و به همين دليل از او خواستم چيزهايي را اضافه کند.
عنوان فيلم و ايده کليدي آن بر اين اساس شکل گرفته که هر نزاع بنياديني زاييده تخيل است. اگر تخيل نامحدود باشد توانايي شما براي خلق هنر به تواناييتان براي کنترل و يا تسلط بر جهان فيزيکي محدود ميشود.
اما همان محدوديتهاي از پيش تعيين شده هم با محدوديتهايي همراه هستند. براي ميزان کنترل تخيل هم محدوديتهايي وجود دارد که به نظر من فيلم درباره آنها صحبت ميکند. وقتي کسي به شما ميگويد واقعيت از اين قرار است تخيل شما بوسيله او کنترل نميشود.
چرا که شما ميتوانيد در برابر واقعيت قد علم کنيد و بگوييد من از ايده سوختهاي فسيلي خوشم نميآيد، به رباخواري اعتقاد ندارم و نيازي به داشتن کارت اعتباري احساس نميکنم. همينطور بگوييد من به اين چيز و آن چيز اعتقاد ندارم. اما چنين وضعيتي ساختار همان مدلي است که اصطلاحا واقعيت ناميده ميشود. به همين دليل من به عنوان فيلمساز نميتوانم سوار هواپيما يا ماشينم نشوم و يا از کارت اعتباري استفاده نکنم. ميدانيد منظورم چيست؟ هر چيز زيبايي در تاريخ بشر زاييده تخيل است؛ زاييده اين واقعيت که شايد من راهي براي اختراع فلان چيز پيدا کنم يا اينکه ميتوانم تخيلم را به فلان سمت سوق بدهم.
و همچنين فکر ميکنم ما در دوران واقعيت جذابي به سر ميبريم. تقريبا ميتوانم احساس کنم که در قله جاي گرفتهايم. مدتي است که آغازگر انقلابي آخرالزماني در انديشه شدهايم چرا که تمام آن مدلهاي قديمي که از واقعيت خبر ميدادند فروريختهاند. نظام اقتصادي جهاني ديگر يک نظام مسخره و فروپاشيده است.
نظامي که توهمي بيش نيست.
توهمي بيش نيست. درست مانند نوع انرژي مصرفي ما. آيا اين نوع انرژي واقعا تنها راه کسب انرژي است؟ مسخره است. اگر به عقب و زمان نيكولا تسلا در سال 1896 برگرديم ميبينيم وي ميتوانست لامپهايي که به هيچ کجا وصل نبودند را جا به جا کند. تمام اين القائات تثبيت شده بلايي است که واقعيت سر ما آورده است اما تخيل ما قدرت بيشتري دارد. به همين دليل الان تمام آن چيزهاي تثبيت شده در حال فروريختن هستند.
مدلي که براي اکوسيستم و کره زمين در نظر گرفته بوديم ديگر اعتباري ندارد چرا که پيش بينيهاي پيش بيني کنندگان همه به خطا رفته است و به همين دليل بايد در مدل بازنگري صورت بگيرد. حتي نحوه مبادله اجناس ميان ما هم در حال تغيير شکل است و فکر ميکنم مردم تمايل دارند به مبادله پاياپاي و ديگر اشکال تبادلي روي بياورند. همه اين چيزها بر ما تحميل شده است. چرا الماس چيز باارزشي است؟ چه چيزي واقعا شايسته عنوان بدلي است؟ جز اينکه برخي شرکتها تصميم گرفته اندکه اين ماده باارزش شناخته شود؟ چرا طلا از مس ارزشمندتر است؟ فقط به اين دليل که کسي اينطور گفته است.
اين قانون هيچ معنايي ندارد. به نظرم همه اين امور تثبيت شده اکنون در حال فروپاشي هستند چرا که ساختار ژني بشر و همچنين اينترنت رفته رفته دوام اين مدلها را زير سئوال بردهاند. درست مثل اعمال پزشکي مبتني بر شکافتن بدن. حتما ميدانيد که 50 سال پيش پزشکان فکر ميکردند ميتوانند بدن شما را بشکافند و وارد آن شوند.
چه تفکر قرون وسطايياي؟ مردم عادت کردهاند سوخت فسيلي مصرف کنند و همه هم سوار يک وسيله نقليه شدهاند و اين سوخت مزخرف را در جو زمين سوزاندهاند! معلوم نيست چه در سرشان ميگذشتهاست! به نظرمن اين چيزها، فارغ از اموري که بشر الزاما به آنها نياز دارد، بايد از ميان برچيده شوند و گر نه اين موجوديت بشر است که به کار خود پايان ميدهد.