کلمب هم همین کار را میکرد. او اولین اروپایی بود که جزایر کارائیب را یکی پس از دیگری دید: هیسپانیولا، جامائیکا، ترینیداد و بسیاری دیگر. اما تمام این مدت به دنبال آسیا بود. و زمانی که به جزیره کوبا رسید، میدانست که بالاخره آن را یافته است. مطمئن بود که کوبا بخشی از سرزمین اصلی آسیا است و هیچ راهی برای منصرف کردن او وجود نداشت. البته سرخپوستان حاضر به او گفتند که آنجا یک جزیره کوچک است. اما آنچه سرخپوستان از سالها تجربه میدانستند را فراموش کنید. کلمب تنها کسی بود که "حقیقت" را میدانست. کوبا همان سرزمینی است که دنبالش میگشت. زمانی که سرخپوستان بر حرفهای خود اصرار ورزیدند، کلمب توهین کرد و آنها را "انسانهای وحشی" خواند که "اعتقاددارند کل دنیا یک جزیره" است.
فرارو- کران الیزابت پارک؛ از میان متعدد معاملات املاکی ترامپ که با شکست مواجه شدهاند، یکی از آنها به دلیل جسارتش بسیار برجسته است: طرحی در سال 1985 برای توسعه مجدد خطوط راهآهن در کنار رودخانه هادسون و بین خیابانهای 59 و 72 در منهتن. این طرح شامل این موارد می شد: ساخت دفتر مرکزیِ جدید برای شبکه NBC، بلوکهای کاشانهای بزرگ، بلندترین آسمانخراش دنیا و از همه جالبتر، مجسمهی کریستوف کلمب در ابعادی بزرگتر از مجسمهی آزادی که قرار بود توسط هنرمند روسی "زوراب تسره تلی" ساخته شود.
به گزارش فرارو، ترامپ معامله را سرهمبندی کرد، سرمایهگذارانی از هنگکنگ وارد عمل شدند و نیویورک مجسمهی کلمب را به دلیل بدسلیقگی تاریخی و زیباشناسی رد کرد. ممکن است این حرف دیدگاه مردم پورتوریکو را خدشهدار کند، اما کریستف کلمب بزرگ شباهتهای قابلتوجهی با دونالد ترامپ داشته است. نهفقط به خاطر غرور و تکبر بیشازاندازه یا به دلیل مقیاس گسترده بهرهبرداری از منابع و نیروی انسانی. بزرگترین نقطه شباهت آنها در هستیشناسی شخصی است: رابطه معکوس با حقیقت.
در مبحث فریبها و اغفالهای کلمب، هیچکس اندازه تاریخدان "تزوتان تودوروف" آگاهی نداشت. او ماه گذشته درگذشت. نیویورکتایمز او را بهعنوان یک نظریهپرداز قوی و مورخ شخصیتهای شرور ستایش میکرد. کتابش "فتح آمریکا" درباره تاریخ فرهنگیِ سال 1984 و کشف آمریکا توسط اروپاییها است. اما موضوع عمیقتر کتاب درباره "کشف خود از دیگران" است.
تودوروف از کلمات خودِ کلمب (خاطرات، نامهها و یادداشتهای روزانه) استفاده میکند تا هشدار دهد اگر در "کشف" دیگری موفق نشویم، عواقب وحشتناکی در انتظارمان خواهد بود. او این کار را بدون ترس از ابهامزدایی درباره کلمب انجام میدهد که رسوایی و بدنامیاش به سطحی نزدیک به ترامپ میرسد. اکنونکه ناظر حرفها و اقدامات ترامپ هستم، دائماً یادِ تجزیهوتحلیل تودوروف از "راههای یادگیریِ" کلمب میافتم.
تودورف با دیدگاه و طرز تفکر افراد شرور آشناست و مشاهداتش با بحران فعلی آمریکا کاملاً همخوانی دارد. توصیفات تودوروف از "آخرین استراتژیِ تفسیر کلمب" یک چارچوب معرفتشناختی برای ما فراهم میکند که بسیار با چارچوب ترامپ شباهت دارد. میتوان بهراحتی گفت که ترامپ و کلمب هر دوجهان بینیِ نارسیستی، نژادپرستانه، امپریالیستی و ناسیونالیست دارند. هردوی آنها به پروژههای احمقانهای اصرار ورزیدند که معدود افرادی تصور میکردند در آنها موفق شوند. اما هردوی آنها، با درجهی خفیفی از جنون، اعتقاد داشتند برای انجام مأموریتی ویژه که شخص دیگری توان انجام آن را ندارد "انتخاب" شدهاند و هیچکس از "پادشاه جان دوم" گرفته تا "میت رامنی" نمیتواند مانعشان شود. موانع عادی نمیتوانند راهشان را سد کنند.
شباهتهای بیشتری هم وجود دارد. به یاد داشته باشید که کلمب سفرش را باهدف کشف سرزمینهای جدید آغاز نکرد (زیرا از قبل "میدانست" سرزمین شرق وجود دارد و دقیقاً همانجا که تصور میکرد آن را پیدا کرد). هدفش رسیدن به طلا برای پر کردن خزانه اسپانیا بود تا بازهم بتوانند جنگ صلیبی علیه اسلام را آغاز کنند. اینکه خودش و نوادگانش در این راه پولدار میشدند نیز امتیاز دیگری محسوب میشد. بااینکه پروژه اکتشافی کلمب مقیاسی بینالمللی داشت، اما نظریهپردازانِ سیاسی در نسلهای بعد او را بهعنوان یک ناسیونالیست قومی دستهبندی کردند. کلمب همیشه تحت پرچمی دریانوردی میکرد که روی آن نوشتهشده بود "اسپانیا را دوباره عالی کن."
غرور زیاد، تحقیر دیگران، لجاجت و منصرف نشدن: این دو نفر اگر همدوره بودند، رفیقهای خوبی میشدند.
برخلاف آنچه بهغلط به دانش آموزان آموخته میشود، کلمب یک کاشف مدرنِ سرزمینهای جدید نبود. او متفکری متعصب با ذهنیت قرونوسطی بود، نه با تفکر رنسانس. دلیل سفرِ کلمب به شرق داشتن ایدههای جدید نبود؛ بلکه بازگشت بهسوی ایدههای قدیمی بود. هدفش راهاندازی جنگ صلیبی جدید علیه "محمدیون" بود؛ بااینکه این نوع از جنگها در اواخر قرن 15 پایانیافته بود. کریستف کلمب حداقل 350 سال از زمانه خود عقب بود. این موضوع برای مردی که به اکتشاف "جهان جدید" شهرت دارد عجیب و خندهدار است. استدلالِ تودوروف این است که کلمب آنقدر به عقاید قرونوسطایی و از رده خارجشده متعهد بود که سهواً چیز جدیدی کشف کرد.
به نظر میرسد ترامپ هم از زمان دیگری آمده. تبعیض جنسی و نژادپرستی او به سال 2017 تعلق ندارد، بلکه مالِ دوران باشگاههای "پلی بوی" و نژادپرستیهای اویل دهه 1960 است. ترامپ یک "تیک کلامیِ" مشترک با کلمب هم دارد. تودوروف جملات موردعلاقه کلمب در وصفِ علاقهاش به اکتشاف را "فعل لازم" مینامد که نیازی به مفعول ندارند. برایش مهم نیست که چه چیزی کشف میکند (سرزمین، مردم، حیوانات، گیاهان، غذا یا رسوم جدید). فقط میخواهد کشف کند. در 17 اکتبر 1492 در سفرنامهاش نوشت: "دوست دارم تمام طول روز را به تماشا و اکتشاف بگذرانم." آنچه از صمیم قلب آرزویش را داشت "اکتشافات بیشتر" بود.
آرزوی اصلیِ ترامپ اکتشاف نیست، بلکه "پیروزی" است. ترامپ میخواهد خودش و امریکا برنده شوند و برنده شوند و برنده شوند. نمیخواهد در مبارزه خاصی پیروز شود؛ فقط میخواهد برنده شود. درست همانند کلمب که میخواست کشف کند و کشف کند و کشف کند تا زمانی که اسپانیا از اکتشاف خسته شود.
توروروف در شفافسازی نگرانکنندهترین جنبه عصرِ ترامپ به ما کمک میکند: رابطهی دونالد ترامپ با حقیقت. همانطور که تاکنون دیدهایم ترامپ مرتب دروغ میگوید. آنچه دروغهایش ها را از دیگر دروغگوهای معروف متمایز میکند این است که ترامپ درباره مسائلی دروغ میگوید که آمار حقوق آنها کاملاً موجود و در دسترس است. درباره تعداد آرای مردمی، جمعیت حاضر در مراسم تحلیف، پیروزی در کالج انتخابانی و دیگر حقایقی که تمام افراد میتوانند بهراحتی صحت و سقم آنها را تعیین کنند. ترامپ هایی حرفهایی که قبلاً از او ضبطشده را تکذیب میکند و درباره چیزهایی دروغ میگوید که میتوان صحت آنها را تنها با یک گوشی هوشمند ساده و به کمک گوگل تعیین کرد.
کلمب هم همین کار را میکرد. او اولین اروپایی بود که جزایر کارائیب را یکی پس از دیگری دید: هیسپانیولا، جامائیکا، ترینیداد و بسیاری دیگر. اما تمام این مدت به دنبال آسیا بود. و زمانی که به جزیره کوبا رسید، میدانست که بالاخره آن را یافته است. مطمئن بود که کوبا بخشی از سرزمین اصلی آسیا است و هیچ راهی برای منصرف کردن او وجود نداشت. البته سرخپوستان حاضر به او گفتند که آنجا یک جزیره کوچک است. اما آنچه سرخپوستان از سالها تجربه میدانستند را فراموش کنید. کلمب تنها کسی بود که "حقیقت" را میدانست. کوبا همان سرزمینی است که دنبالش میگشت. زمانی که سرخپوستان بر حرفهای خود اصرار ورزیدند، کلمب توهین کرد و آنها را "انسانهای وحشی" خواند که "اعتقاددارند کل دنیا یک جزیره" است.
از دیدگاه کلمب سرخپوستان بازندههای بیاخلاق و بیپولی هستند که به حقیقت دسترسی ندارند. بنابراین باعقل جور درمیآید که این آدمهای عقبمانده کوبا را یک جزیره بدانند. پس با این "اخبار جعلی" درباره کوبا روبرو شد، شواهد تجربی را نادیده گرفت و در عوض اقتدار خود را به رخ کشید و خواستار وفاداری دیگران شد. تکتکِ ملوانانش مجبور شدند در کوبا پیاده شوند و قسم بخوردند که در آسیا هستند، نه در یک جزیره. هر کس امتناع میکرد زبانش را میبریدند. میتوانیم تصور کنیم که در آن روز "تجربهگرایی" در میان خدمه کشتی مرد و طبق ادعای کلمب، جزیره کوبا همان سرزمین اصلیِ آسیا است.
این همان "آخرین استراتژی تفسیر" که در آن فرد در ابتدا به یک چیز باور دارد و سپس تمام شواهد موجود علیه آن را رد میکند. حقیقت "نهایی" از ابتدا تعیینشده است که تجربهگرایی را نامربوط میکند. برای کلمب، نسخه کهن اسپانیا از مسیحیت کاتولیک (که در آن تسلط برجهان هدفی نزدیک و قابلدسترسی بود)، میتوانست بر هرگونه چالش تجربی غلبه کند. ترامپ هم باورهای مشکوکی دارد: بیشترین آمار رای را داشت، جمعیت حاضر در مراسم تحلیفش بسیار زیاد بود، تمام پناهجویان سوری تروریستهای خطرناک هستند، مکزیک در مرز دیوار خواهد ساخت. اما این "دانش از حقایق" از مسیحیت ناشی نمیشود. این توهمات از ذهن آشفتهی خود ترامپ (یا بهتر است بگوییم فیلتر ذهنیِ ترامپ از هرجومرج بیپایان تلویزیون و خبرهای آنلاین) نشئت میگیرد.
تنها سؤالات معتبری که ترامپ میتواند بپرسد ازاینقرارند:
"چه کسی داستانهای من را بارو میکند؟ چه کسی از من اطاعت خواهد کرد؟" به
همین دلیل است که تمام اظهاراتی که او را به چالش میکشند را "اخبار
جعلی" مینامد. بر اساس "آخرین استراتژی تفسیر" ترامپ، اخباری که
حقایق را نشان میدهند جعلی هستند. نمیتوانند درست باشند زیرا با آنچه او به آن
اعتقاد دارد در تضادند. و اگر یکی از حامیانِ یا کارمندان ترامپ و یا خبرنگار
هستید، باید این فرمولبندی را بپذیرید. همانطور که تودوروف میگوید: "آخرین
استراتژی سیستم تفسیر را فراگرفته میگیرد: تفسیر دیگر شاملِ یافتن حقیقت نمیشود؛
بلکه تأیید یک حقیقتِ از پیش تعیینشده است."
و این نویسنده و امثال من هستند ک بیکاریم برای نوشتن و خواندن این خزعولات!
ب واقع نویسنده یا من هیچ وقت تصور کردیم اگر ی درصد ثروت و جایگاه چنین اشخصاصی رو داشتیم، اون موقع رفتارمون ب چ شکل بود؟
ی فوتبالیست ساده، یا کسی ک ی خودرو ۲۰۰ میلیونی داره، رفتارش با همه دخترا شبیه کنیز و نوکر هست، دخترا هم میمیرن برای این افراد پولدار و موفق! پس حق بدین این افراد برای جنس مخالف چ نظری دارن!
تا حالا دیدی دخترای کشور خودمون موقع رد شدن ی اتومبیل نسبتا آنچنانی چ لبخندی تحویل راننده میدن؟
تمام مردم هم ب کسی ک پول و قدرت زیاد داره، احترام وصف ناشدنی میگذارن، بدون حنی چشمداشت!