دو تاریخدان در کتاب جدیدشان سرگذشت طولانی و پیچیدۀ شگفتانگیزترین و خطرناکترین الماس جهان، کوه نور، را بازگو میکنند: از تخت طاووسِ امپراتور مغول در دهلی تا دربار نادرشاه در ایران و از افغانستان تا لاهور و لندن، داستانی سرشار از شگفتی و حیرت و سراسر خیانت و خونریزی از افراد بسیاری که چشم طمع به این الماس دوخته بودند و آنهایی که جان خویش را بر سر آن از دست دادند.
به گزارش گاردین، همانطور که میدانیم، اندازه خیلی هم مهم نیست. میتوان جایگاه نودم را در فهرست بزرگترینها داشت ولی آوازهای بسیار بزرگتر به هم زد. این یکی از چندین درسی است که میتوان از داستان الماس کوه نور آموخت، که آنچنان جایگاهی در لیست الماسهای درشت ندارد ولی همانطور که از عنوان فرعی این کتاب جدید پیداست، در خیال آدمی بزرگ جلوه میکند.
چنانچه در این کتاب نیز «مانند یک پرندۀ شکاری خطرناک و سرزنده» توصیف شده است، شاید بتوان گفت الماس کوه نور خطرناکترین الماس جهان نیز هست، زیرا بسیاری جان خویش را بر سر آن از دست دادهاند.
خاستگاه الماس کوه نور مشخص نیست و حتی نویسندگان فاضل این کتاب نیز نظری قطعی دراینباره ندارند ولی چنین گمان میرود که این الماس جایی در هندوستان و از زیر رسوبات رودخانهای خشک شده سربرآورده است. شاید در دوران باستان نیز کوه نور الماسی شناخته شده بود و شاید همان الماسی باشد که در بسیاری از داستانهای عاشقانه به آن اشاره شده است، ولی نخستین حضور قابل تأیید این الماس در قرن هجدهم میلادی است؛ زمانی که کوه نور زینتبخش تخت طاووسِ امپراتور مغول در دهلی بود و موجب حسادت و طمعِ رقبای این امپراتور میشد. طی صد سالِ بعد از این تاریخ، الماس کوه نور برای افراد بسیاری در دهلی و کابل و لاهور مایۀ رنج و مصیبت شد.
در این کتاب تاریخِ الماس کوه نور بهکوتاهی گفته میشود؛ به هر حال یک تکه سنگ است و نمیتواند ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده باشد. ولی داستان افرد بسیاری که چشم طمع به این الماس دوخته بودند، طولانی و پیچیده، سرشار از شگفتی و حیرت و سراسر خیانت و خونریزی است. نویسندگان این کتاب ویلیام دالریمپل و آنیتا آناند هستند. دالریمپل با سفرنامههای سرگرمکننده و تاریخنگاریهای گستردهاش بهخصوص دربارۀ هندوستان و بریتانیا و اخیراً افغانستان شناخته میشود و کتاب قبلی آنیتا آناند نیز دربارۀ نوۀ آخرین مهاراجۀ هندیِ بود که صاحب الماس کوه نور بود.
دالریمپل تاریخچۀ ابتدایی االماس کوه نور را میگوید یعنی زمانی که این الماس بهعنوان نشان قدرت و حکمرانی محسوب میشد.
او این کار را به سبک همیشگی خویش انجام میدهد؛ مسیر آن را پیگیری میکند: از دربار مغول در دهلی تا ایران که نادرشاه آن را در سال ۱۷۳۹ میلادی به آنجا برد و از افغانستان تا لاهورِ سال ۱۸۱۳ که مهاراجۀ بزرگِ سیک رانجیت سینگ آن را به خود میآویخت. در این کتاب به اندازۀ کافی صحنههایی از دربارهای مجلل، بازوبندهای شاهزادگان که به الماس کوه نور مزین شده و لحظات خوفناک فروکردن سوزن در چشمها و ریختن فلز مذاب بر سر هست تا خواننده را پای کتاب نگاه دارد.
کار آناند دشوارتر است زیرا مسئولیت تاریخ این الماس و صاحبانش از مراسم خاکستر کردن پیکر رانجیت سینگ در ماه ژوئن سال ۱۸۳۹ بدینسو را بر عهده دارد. لحظۀ کلیدی این مقطعْ ده سال پس از مرگ رانجیت و برای پسر و جانشین ده سالۀ او یعنی مهاراجه دولیپ سینگ رخ میدهد.
نیروهای تحت رهبری بریتانیا با فرماندهی فرماندار کل هندوستان لرد دالهوزی با خیانت و پیمانشکنی بر ایالت پنجاب که متعلق به مهاراجه بود مسلط گشتند.
کسانی که تاریخ امپراتوری بریتانیا را خواندهاند با این پیمانشکنی آشنا هستند: سه سال قبل از آن تاریخ لرد دالهوزی به مشاوران مهاراجۀ جوان اطمینان داد که تا زمانی که مهاراجۀ جوان شانزده ساله شود و خود بتواند بر قلمرو خویش حکمرانی کند، آنها در قدرت باقی خواهند ماند.
ولی اینک پیش از جشن تولد یازده سالگی مهاراجه، سَنَدی به او داده شد تا امضا کند، و «از جانب خود، وارثان و جانشینانش از تمامی حقوق، القاب و ادعاها دربارۀ حکمرانی بر پنجاب و اصولاً دربارۀ هرگونه حق حکمرانی کنارهگیری کند». مادۀ سه از این سندِ پنج مادهای، مهاراجۀ جوان را ملزم میکرد تا الماس کوه نور را به ملکه ویکتوریا «تسلیم» کند.
داستان رسیدن الماس به لندن و نمایش آن در نمایشگاه بزرگ سال ۱۸۵۱، تراش دادن آن توسط پرنس آلبرت و دوک ولینگتون تا به آن درخشندگی بخشند، زندگی تراژیک شاهزادۀ کوچکی که به مسیحیت گروید و به انگلستان رفت (مهاراجه دولیپ سینگ) همه و همه پیشتر روایت شدهاند.
پس چه لزومی دارد که اینک دوباره گفته شوند؟ دالریمپل توضیح میدهد که وقتی لرد دالهوزی این الماس را به چنگ آورد به تئو مِتکالف مأموریت داد تا داستان این الماس را بنویسد.
متکالف هم حسب وظیفه اطاعت کرد و داستانی «مفرح و سرزنده ولی تماماً بیاساس» دربارۀ این الماس را «بر اساس شایعات پوچ رایج در کوچه و بازار دهلی» سرهم کرد. دالریمپل و آناند تلاش بسیاری کردهاند تا این وضعیت را اصلاح کنند ولی باز هم وجوه ناآشکار و تأیید نشدهای دربارۀ این الماس باقی مانده است.
سال گذشته هم یکی از دادستانهای هندی در دیوان عالی هندوستان در بحث از ادعایی بر سر مالکیتِ الماس کوه نور گفت که این الماس را نه مهاراجۀ پسر بلکه خود مهاراجه رانجیت سینگ به ملکه ویکتوریا داده است و دوباره برخی دانستهها دربارۀ این الماس مورد تردید قرار گرفتند. بسیاری در انتظار کتاب جدید دالریمپل دربارۀ کمپانی هند شرقی هستند و شاید آن کتاب بتواند تاریخچه و سابقۀ بیشتری دربارۀ داستان این الماس در اختیار بگذارد.
آناند این کتاب را با نگاهی به آینده به پایان میرساند و کنجکاو است بداند که آیا الماس کوه نور به ایران، افغانستان، پاکستان یا هندوستان، که همگی ادعای مالکیت بر این الماس را دارند، بازگردانده خواهد شد یا نه. آناند این الماس را بر سر ملکۀ آتی بریتانیا یعنی ملکه کامیلا نیز تصور میکند. ولی احتمالاً این الماس در همان برج لندن باقی بماند یعنی جایی که ملکۀ کنونی ترجیح میدهد الماس در آنجا باشد نه بر سر تاج پادشاهی خویش.
اصلاً چرا باید ملکه الماس کوه نور را بر تاج خویش بگذارد؟ این الماس در نهایت نودمین الماس بزرگ جهان است و هر کدام از دو الماس کولینانِ ملکه بهمراتب بزرگتر از کوه نور هستند و مانند کوه نور حرف و حدیثی پشت سرشان نیست.
آنتونی ساتین
مرجع: Guardian
ترجمۀ: بابک طهماسبی_ترجمان