حامد موسوی؛ « همتها کوتاه شده است و کارها زیاد و وقتها تنگ، و شاهنامه پنجاه و چند هزار بیتی را که به زبان هزار سال پیش سروده شده است کمتر کسی است که بتواند از ابتدا تا انتها، ولو یک بار در تمام مدت عمر بخواند.»
دلایل مذکور در فوق مرحوم مینوی را بر آن داشت تا در انتهای پژوهش خود در مورد شاهنامه، گزیدهای از آن فراهم آورد «بدین امید که خواندن آن مردم را به ذوق بیاورد که باقی را بجویند.»
و لابد باید دلایلی مشابه هم دستاندرکاران «پروژه سی» را به تهیه این اثر واداشته باشد که به ادعای خودشان چنین قصدی داشتند و میخواستند شاهنامه را ترویج کنند.
ما هم با شنیدن این خبر به ذوق آمدیم که اگر شاهنامهخوانیهای پراکنده و جسته و گریخته، آن گونه شور در ما برانگیخته که بارها با یادآوری بلندی بیان استاد طوس و عظمت معنای داستانها به هیجان آمدهایم، حالا که این داستانها قرار است بعد از پوشیدن لباس زیبا و استوار بیان فردوسی باری دیگر به جامهً موسیقی فاخر ایرانی مزین شوند و این جمله با هنر نمایش به اوج تاثیرگذاری دست یابد، وه که با چه مرحلهً جدید و باشکوهی از هنر ملی مواجه خواهیم بود و لابد از این پس جای «شاهنامه» خواندن و «بیداد» و «دستان» گوش دادنمان را پروژههای چهل و پنجاه و شصت و هفتاد خواهد گرفت.
از قضای روزگار توفیق تهیه بلیت روز اول دست داده بود و من هم به همراه دو تن از نزدیکان و با «سری پر ز خواهش دلی پرامید» به دیدار این پدیدهً نوظهور و از پیش شاهکار خوانده شده رفتم. و از آنجا که ردیفهای صندلیها را طوری تنگ نزدیک هم چیده بودند که خروج از آنجا جز با بلند کردن تمام افراد همردیف از روی صندلیشان میسر نبود، تا انتهای کار را دیدم.
در اینجا قبل از پرداختن به نقدی که به اثر دارم لازم است خلاصه بسیار کوتاهی از آن را تا آنجا که حافظه یاری میکند بازگو کنم تا خواننده این متن اگر کار را ندیده گمان نبرد درمورد چیزهای نامربوط به هم سخن میگویم و آسمان و ریسمان به هم میبافم:
کار اینگونه آغاز میشود که بازیگری با گریم شیطانی برصحنه حاضر میشود و سخنانی میگوید از صبر سی ساله خود تا به مرادی برسد که اکنون رسیده و یا عنقریب میرسد. سپس زال سر میرسد که در جنگلی انبوه سردرگم شده و بعد از چند روز سرگردانی و وحشت به پای کاخی میرسد که رودابه در آن است و با گیسوی معروف و فروریختهً او از کاخ مواجه میشود و عاشق و شیدای وی میگردد. سپس رودابه از بالای کاخ با زال همسخن میشود و زال در راه بالا رفتن از گیسوی رودابه و در عالم خیال گرفتار وسوسهً زنی جادو میشود که میخواهد وی را بفریبد و از فرجام این وصلت بیم دهد. زن جادو برای رسیدن به مقصود خود رستم و سهراب و اسفندیار را فرامیخواند تا شهادت دهند که این وصلت، آیندهً مثمری ندارد و از آن هرگز فرزندی درخور در وجود نمیآید.
در این میان یک پری در هیبت یک رودابهً دروغین به کمک زن جادو میآید و زال را بیم میدهد که به کاخ درآمدن وی همان است و در بند و گرفتار ُتسلیم کردنش به دشمن همان. و عشق و فراخوان رودابه، فریبی برای در دام انداختن زال بوده است. سرانجام زال ازاین خیال رها شده و با رودابهً واقعی سخن میگوید و با عزم راسخ مسیر خود را ادامه میدهد و به وصال رودابه میرسد. زیرا آنگونه که شخصیتهای مختلف داستان هرکدام به نحوی و به زبانی میگویند و القا میکنند، این وصلت مقدر باید انجام شود تا از آن رستمی در وجود آید که پاسدار آزادی و آزادگی باشد.
در سرتاسر این ماجراها غیر از سخنانی که بازیگران به نثر نویسندهً این پروژه میگویند، موسیقی جریان دارد. چه با تکنوازیهای سهراب پورناظری، چه با گروهنوازیهایی که فضای اثر را تحت تاثیر میگیرد، و چه با خوانندگی همایون شجریان که چند تصنیف معروفش را که برای فیلمهای دیگر ساخته شده بازخوانی میکند و البته چند بیتی هم از مقدمهً رستم و اسفندیار، خاص این اثر میخواند:
با پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهً او ببالد همی
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
همی گوید از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
غیر از اینها در دیالوگ های بازیگران سخنانی است در اهمیت و ارزش «صدا» که برداشت کردم ارج گذاشتن به موسیقی است و اگر مضمون جملهها غیر از این بوده معذور دارید که یک بار شنیدم و اثر را در دست ندارم.
خلاصه در پایان باز ضحاک سر میرسد و سخنانی میگوید که لابد نه به خاطر نامربوط بودنش به بافت داستان بلکه به خاطر لحن باستانی آن من از درکش عاجز ماندم. البته در داستان شاهنامه سیندخت مادر رودابه که به سفارت نزد زال رفته این راز را که از نسل ضحاک است با پهلوان در میان میگذارد. و این نکته باعث مخالفت اولیه سام و منوچهر با این ازدواج است.
اما این برای ضحاک که در دماوند اسیر ابدی شده کامیابی محسوب نمیشود که به آن این همه پر و بال دهیم. تا جایی که آغاز و انجام اثر مروج شاهنامه را به تفصیل به سخنانی اختصاص دهیم که اهریمنیترین شخصیت شاهنامه میگوید. این که از «لحن باستانی» نویسنده سخن گفتم از این جهت بود که تعابیر و کلمات لابد به این منظور که چنین طنینی پیدا کنند تغییر داده شده بودند.
تعابیری مثل «شب عجیبان غریبان»! البته استفاده از تعبیر «عجیب و غریب» با اینکه از اصطلاحات رایج شاهنامه نیست اشکالی ندارد تا به جای آن «عجیبان غریبان» ابداع کنیم. اما فردوسی به جای عجیب معمولا میگوید «شگفت» و وقتی سخن از شب باشد و تاریکی و دهشتناکی آن از تعابیر و استعاراتی از این دست استفاده میکند: چون شبه، روی شسته به قیر، چون پرّ زاغ، دریای قار و ..... و کاش نویسندهً چنین اثری با شاهنامه در این حد مختصر آشنا بود.
اکنون اگر داستان و موسیقی و اشعارو نمایش اثر را در نظر بگیریم در مورد هر یک چند نکتهً گفتنی هست و سپس میتوان قضاوت در مورد تناسب و ترکیب این همه با هم را به عهدهً خود مخاطب گذاشت.
نخستین چیزی که در مورد داستان به ذهنم رسید این بود که چرا این داستان یعنی عشق زال و رودابه انتخاب شده؟ اگر غرض ترویج شاهنامه است میتوان از از داستانهای بسیار نمادین و پر مغز مثل داستان سیاوش استفاده کرد که هم هنوز بنا به شواهدی در سنتهای فرهنگی رایج جامعه نفوذ دارد و هم به لحاظ عمق و معنی گزیدهای از فرهنگ باستانی ایران در آن به زبان رمز بازگو شده است (برای مورد اخیر نگاه کنید به بخش اول «سوگ سیاوش» شاهرخ مسکوب).
اگر غرض تراژدی است چرا رستم و سهراب و یا مرگ سیاوش انتخاب نشده؟ اگرغرض آنگونه که صراحتاً در نمایش بر آن تاکید میشود نمایش اهمیت آزادی است چرا داستان ضحاک و بیرون شدن مردم از ظلم او را برنگزیدهاند؟
اگر غرض نمایش آزادگی پهلوان است چرا داستان رستم و اسفندیار انتخاب نشده یا حتی داستان کوتاه بهرام گودرز که جانش را بر سر حفظ نام پهلوانی خود گذاشت؟ انتخاب یک داستان کوتاه عاشقانه و هزارگونه شاخ و برگ دروغین به آن دادن به جز تکنیک رایج و شناخته شدهً سینماگران تجاری به منظور جذب مخاطب عام و فروش بیشتر چه چیزی را به ذهن متبادر میکند؟
حال اگر از انتخاب داستان بگذریم پرسش بعدی این است که به تحریف داستان دراین حد گسترده چه نیازی بوده است؟ داستان جدا از شاخ و برگی که نویسنده میتواند به آن بدهد تا با نمایش همخوانتر شود، چرا تغییر اساسی داده شده؟ مگر ترویج چیزی جز با عرضه و ارائه خود آن ممکن است؟ وقتی در اصل داستان دو مرتبه یکی توسط سام و دوم بار توسط منوچهر ستارهشماران فراخوانده میشوند تا فرجام این ازدواج را با تحلیل اختران بازگویند، به زن جادو و پری و رستم و سهراب و اسفندیار چه نیازی است؟ فردوسی با بیانی آنچنان بلند سخنان ستاره شماران را بازمیگوید که موی بر اندام خواننده راست میشود و شوق امید زادن رستم را در دل احساس میکند.
به این چند بیت از زبان موبدان اخترشمار توجه کنید:
از این دو، هنرمند پیلی ژیان
بیاید ببندد به مردی میان
جهانی به پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرّد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
.....
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید
میدانیم که اسطوره، افکار یک ملت یا قوم است که در طول زمانی نسبتا دراز صیقل میخورد و میپیراید و نهایتاً عصاره و چکیدهً آن به زبان رمز و تمثیل به نسلهای بعد منتقل میشود.
حال پرسش این است که آیا نویسنده پنداشته فکر و ایدهای بهتر از اساطیر قدیم دارد که آنها را با قصهً زن جادو و پری رودابه نما و شهادت رستم و سهراب و اسفندیار جایگزین کرده؟ یا بیان فردوسی را نارسا یافته که خود به بازآفرینی متفاوت اثر اقدام کرده است؟
این چه سورئالیسم غریبی است که شخصیتهای مثبت مثل رستم به واسطهً جادویی خیالی از آینده فراخوانده میشوند تا علیه خود شهادت دهند و نیای خود را بفریبند؟ اعتبار این شخصیتها برای زال که هنوز از وجود و اهمیتشان در آینده آگاه نیست در چیست که برای سخنشان اهمیت قائل باشد؟ اسفندیار که به شوق غصب پادشاهی پدر تصمیم گرفته بند بر دست پهلوان ایران نهد کجا آن آبرو و اعتبار را یافته که در ردیف رستم قرار گیرد؟ اگر مقصود ردیف کردن چند شخصیت مثبت در کنارهم (صرف نظر از بیمعنایی خود این کار) بوده، چرا شخصیتی مثل سیاوش یا حتی گیو گودرز برگزیده نشده؟
دست آخر باید پرسید که اگر همهً این تحریفات بیمعنی را معنیدار فرض کنیم، اساسا از داستان شاهنامه و بیان فردوسی چه چیزی در این اثر باقی مانده که به ادعای «ترویج شاهنامه در جامعه» بچسبد؟
از داستان که بگذریم به موسیقی میرسیم. نقد موسیقی اثر به طور دقیق البته نیازمند دانش فنی بیشتری است از آن که من دارم. اما دستِ کم به چند نکتهً عمومی میتوان پرداخت.
اول این که تکرار موسیقی که برای فیلم و داستانی دیگر ساخته شده و موفق و شناخته شده هم هست در این اثر چه معنایی دارد؟ اگر بر فرض به جای همایون شجریان، محمد معتمدی خوانندهً اثر بود، ما در میان داستان زال و رودابه با ابیات سعدی و مولوی از اپراهای عروسکی بهروز غریبپور روبرو میشدیم؟
دوم این که موسیقی هم مثل هر مقوله عملی دیگر باید در عمل ارزش و اهمیت خود را نشان دهد و نمیتوان با تاکید بر اهمیت «صدا» ترویج موسیقی کرد. رواج موسیقی معلول عرضه موسیقی خوب است. البته انصاف باید داد که موسیقی سنتی ما همواره با غزل عرضه شده و فقط گاهی با دوبیتی و رباعی و ترانه و البته تصیفهایی که به منظور خواندن به آواز ساخته شدهاند. مثنوی را چند باری بیشتر نشنیدهام که دستگاهی بخوانند مانند ساقی نامه و قطعهً معروف سعدی در بوستان با مطلع:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
( هر دو از شهرام ناظری)
حال خواندن مثنوی حماسی شاهنامه خود مقولهای دیگر است. جادهای نرفته و نکوبیده که انتظار نمیرود به این زودی و راحتی در آن به قالب و بیان موفق دست یابند. اما بر آهنگساز اثر است که یا وارد این قلمرو نشود و یا اگر شد با شجاعت بخت و قریحهً خود را به معرض آزمایش بگذارد.
در این صورت میتواند امیدوار باشد که اگر به احتمال قوی به علت صعوبت کار، توفیق آنچنانی نصیبش نشد باری فضل تقدم اولین پیشگامان عرصهای را داشته باشد که با همینگونه کوششها و فداکاریها در آینده آثاری فاخر و موفق در آن به وجود میآید.
تجربه نشان میدهد نسلهای آینده همواره ارزش کار چنین افرادی را میشناسند و ارج مینهند. روراست باید گفت که ساختن و عرضهً قطعاتی بیکلام و گنجاندن آنها در میان داستان و نمایش، پاک کردن صورت مسئله است و بس. پرسیدن و بیپاسخ گذاشتن تؤامان این سوال است که شاهنامه را چگونه با موسیقی ردیفی بخوانیم و تطبیق دهیم؟
دربارهً مقولاتی از قبیل گریم و بازی و کارگردانی و انطباق ترویج فرهنگ ملی با اسپانسری سامسونگ هم نکاتی میتوان گفت که در این مختصر نمیگنجد و ناچار به همین اشاره بسنده میکنیم و میگذریم.