نرگس، پرستو، ابوالفضل و رقیه ١٤ سال بعد از زلزله بم، حالا دانشجو، دانش آموز و شاغلند
به گزارش شهروند، «نرگس» جزو آن ٤٤هزار نفری نبود که زلزله در آن صبح سرد زمستان، زیر پایشان را در بم خالی کرد و آنها را زیر حجم خشتوگل و خاک با خود برد.
«نرگس» جزو آن ١٠هزار دانشآموزی هم نبود که از ٥دی ٨٢، دیگر رنگ مدرسه را ندیدند و جایشان کنار همکلاسیها، روی نیمکتها برای همیشه خالی ماند. «نرگس»، «رقیه»، «پرستو» و «ابوالفضل» جزو آن ٥٠هزار بچهای بودند که پدر و مادرهایشان زنده زیر آوار ماندند و مرده بیرون آمدند؛ جزو آنها که در چند روز بعد از زلزله، بی پدر و مادر، بی حامی و سرپرست مانده بودند و کسی نمیدانست باید با گریههای بیامان آنها چه کند.
بحران که خوابید، خیّرها و فعالان حقوق کودک از راه رسیدند و بهزیستی طرحی را با نام «بازپیوند خانواده در بم» اجرا کرد تا تکلیف بچههای بیخانه و خانواده مشخص شود. فقط در اجرای این طرح، ٢هزار و ٦١٣ کودک قیم قانونی پیدا کردند، ١٢٠کودک در مراکز اقامتی مستقر شدند و کمیته رفاه کودک ایجاد شد.
همان موقع هم بود که «کنیزخدیجه دهقان»، زن ٦٨ سالهای که تا ١٥سالگی در هند زندگی کرده بود، خانه و زندگی و مهدکودکی را که در آن کار میکرد در تهران رها کرد و آمد تا با کمک مالی خواهرزادهاش که در لندن زندگی میکرد به داد بچههای بم برسد.
«کنيزخديجه دهقان» حالا ٨٢ ساله است؛ او ١٤سال پيش وقتي ديگر کمتر کسي بود که اسم بم را نشنيده باشد، به کرمان آمد، با تلاش خودش ساختماني را در شهر کرمان گرفت و تعدادي از کودکان بيسرپرست را به آنجا آورد تا بزرگشان کند؛ تا نفهمند پدر نداشتن يعني چه، مادر نداشتن، چه بر سر آدم ميآورد، جاي خالي خواهر و برادر، چطور کمر آدم را مثل بيشتر همشهريهاي بميشان خم ميکند، ميشکند.
خانم دهقان آن زمان ١٠ نفر از اين کودکان را به مرکزي آورد که حالا اسمش «آشيانه علي» است. ثريا و فاطمه چندسالی است که از اينجا رفتهاند. ثريا، دختر ١١ سالهاي بود که وقتي او را به آشيانه آوردند معتاد بود، چون مادرش قبل از زلزله، ترياک حل ميکرد و به او ميداد و موقع زلزله، زير آوار ماند و مرد. بعد از زلزله اين «خدیجه دهقان» بود که بعد از گرفتن سرپرستي ثريا او را ترک داد. ثريا حالا اينجا نيست. او چندسال پیش به بم برگشته، رفته به خوابگاهي که خواهرش در آن زندگي ميکند. آنها حالا چندسال است که دوباره در نبود پدر و مادرشان، خواهري دارند براي کنارش خوابيدن، درد دل کردن، تلاش دو نفره براي از ياد بردن زلزلهاي که پدر و مادرشان را با خودش برد.
نرگس؛ سیهچرده خوشرو
زمان زلزله دوسال داشت. یاد او از آنچه در لحظات زلزله گذشت، خالی است. نرگس ١٦ساله است، خواهرش ٢٢ساله و نمیتواند در آشیانه امام علی(ع) زندگی کند. «پردیس» خواهر نرگس زمان زلزله هشتساله بود و آن را به یاد دارد. برادرش این سالها در بم کار میکند، زمانی آمد کرمان و منصرف شد و دوباره به بم رفت. خواهرش در کرمان دانشگاه قبول شد و حالا با یکی از یاریگران خیّر زندگی میکند. نرگس حالا ١٦ ساله است و دانشآموز رشته طراحی دوخت در سال دوم دبیرستان.
او حالا نشسته آن روبهرو، با صورتی سبزه، ابروهایی پهن و چشمهایی مشکی و به یاد میآورد؛ به یاد میآورد که خواهرش از روز زلزله که مادر و مادربزرگش را از او گرفت، چه گفته است. اینکه مادرش آن زمان خواب بوده، بچهها را نجات میدهد اما خودش زیر آوار میماند. نرگس تا دوسال پیش از پدرش خبری نداشت. خواهر و برادرش از او خبر داشتند چون همه در بم بودند؛ پدرش معتاد است و در مرکز ترک اعتیاد زندگی میکند و او تا به حال دو بار او را دیده و میلی ندارد که با او زندگی کند.
نرگس معمولا از روز زلزله نمیپرسد. حتی هنوز درست نمیداند از اعضای فامیل چه کسانی را از دست دادهاند. چرا؟ چون حرف زدن در اینباره هنوز سخت است. چون نه خواهرش دوست دارد به یاد بیاورد و از زلزله حرف بزند، نه نرگس میلی به دانستن، به بیشتر دانستن از آن روز مصیبت دارد. علاقه به دانستن خاطرات بد، کم است. «زندهاش نکنیم بهتر است. بگذاریم تمام بشود و فراموش، بهتر است.»
نرگس با رقیه که او هم در زلزله پدر و مادرش را از دست داد در یک اتاق زندگی میکند. آنها حالا چند روز قبل از چهاردهمین سالگرد زلزله بم، تازه از مدرسه رسیدهاند و خسته از راه، از روزهایی که در آشیانه امام علی(ع) گذراندند، میگویند.
او از زندگیاش راضی است؛ با لبخندی بزرگ ولی جای خالی کسانی که نیستند، گوشه ذهن او را رها نمیکند. «اگر مادرم بود و اگر کسی را از دست نداده بودم بهتر بود ولی باز هم دوست داشتم اینجا بودم.» نرگس مادر دارد؛ «مامانی» یا همان خانم دهقان را و از داشتن او ته دلش همیشه گرم است.
نرگس از خجالت بقیه بچهها میگوید؛ نه از اینکه در آشیانه زندگی میکنند، از اینکه همکلاسیهای مدرسهشان به آنها نگاه خوبی ندارد. فکر میکنند زندگی در خوابگاه یا پدر و مادر نداشتن، جور دیگری است؛ حتی اگر نرگس روزی چندبار برای همکلاسیهایش توضیح دهد که آشیانه جای بدی نیست، مادر و پدر واقعی نداشتن آنقدرها هم که بقیه فکر میکنند آزاردهنده نیست، در خوابگاه زندگی کردن، فرقی با خانههای بزرگ یا کوچک آنها ندارد. «بقیه خوابگاهها اینطور نیست، ما اینجا وضعیتمان خیلی خوب است.» پنهان کردن این موضوع آسان نیست؛ بچهها یا خودشان میفهمند یا معلمها به قول نرگس، «سوتی» میدهند. «آنها فکر میکنند ما پدر و مادر نداریم، بدبختیم یا کمبود محبت داریم.»
نرگس سعی میکند نظر همکلاسیهایش را به جایی که زندگی میکند، جلب کند. او بعضی از آنها را به آشیانه میآورد و با زندگیاش آشنایشان میکند. «مامانی» به آنها اجازه نمیدهد که به خانه دوستانشان بروند ولی میگوید هرکدام از دوستان بچهها که خواستند میتوانند به آشیانه بیایند. آنها میآیند و نظرشان عوض میشود، حتی تعدادی از دوستان نرگس به او گفتهاند که دوست داشتند چنین زندگیای داشته باشند.
در میان دوستان او اما هستند کسانی که مادرهایشان اجازه نمیدهند کسی با نرگس صمیمی باشد یا به خوابگاه آنها بیاید؛ آنها فکر میکنند نرگس بچه بیپدر و مادری است که ممکن است بیادب باشد و بچههای آنها را بهخطر بیندازد. نرگس گلههای زیادی از برخوردهایی دارد که با او بهعنوان یک نوجوان بیسرپرست میشود؛ از دلسوزیهای همکلاسیها و بعضی معلمانش که آنها را بیمورد میداند. «بعضی معلمها به ما بیشتر محبت میکنند یا وقتی دارند غذا یا لباس به بچهها میدهند به ما بیشتر میدهند. من این برخوردها را دوست ندارم.» این اتفاقات باعث شده که به قول نرگس، خیلی از بچههای آشیانه به صورت جمعی بیرون نروند تا کسی نفهمد از جای خاصی آمدهاند، کسی نفهمد آنها در خوابگاه زندگی میکنند.
نرگس میگوید از وقتی زلزله کرمانشاه آمد، حال او بد شده؛ او دلش میخواهد بچههای بیسرپرستشده زلزله کرمانشاه را هم مثل آنها کسی بیاورد و بزرگ کند؛ در مرکزی که اگر مثل آشیانه امام علی(ع) هم نبود، جای مناسبی باشد تا آنها هم با حس خوبی به آینده، بزرگ شوند. او میگوید این کار سختی است و مطمئن است که آدمهای کمی پیدا میشوند که مثل خانم دهقان همه زندگیشان را وقف بچهها کنند. «شاید بیشتر برایشان لباس و غذا بفرستند ولی فکر نمیکنم آنقدر آدم از خودگذشته مثل مامانی داشته باشیم.»
نرگس به فکر نوجوانهای همسن و سال خودش هم است؛ بچههایی که در سن الان او ممکن است در کرمانشاه بدون پدر و مادر شده باشند و این موضوع خیلی بیشتر برایشان سخت است که دیدن و بودن با پدر و مادر و در یک لحظه آنها را از دست دادن باید خیلی سخت باشد. او دوست دارد اگر بشود برود و بچههای کرمانشاه را از نزدیک ببیند؛ آنها را ببیند و بگوید که میداند دردشان چیست، با اینکه زلزله را در ذهن او یادی نیست ولی میداند که مادر ندارد، حتی اگر کسی جای مادر را برای او پر کرده باشد. جملهای که گوشه ذهن اوست برای لحظه دیدار با بچههای تازه پدر و مادر از دست داده، این است: «سخت است که بدانی کسی بوده و حالا دیگر نداریاش.»
هرچند آنطور که خودش میگوید، نمیداند دقیقا باید چه جملهای را انتخاب کرد برای کمی آرامکردن آنها. «فکر نمیکنم بشود به این راحتی آنها را آرام کرد. کسانی که مادر ندارند، میدانند مادر نداشتن یعنی چه. مگر اینکه کسی بیاید که واقعا و از ته دلش آنها را دوست داشته باشد و به احتمال زیاد خیلی کم پیش میآید که آدمی اینطور باشد.»
چرا فکر میکنی تعداد این آدمها کم است؟
«چون فکر میکنم غیراز مامانی، بقیه همینطوری میگویند که من را دوست دارند. هیچکس واقعا و مثل مامانی من را دوست ندارد. به همین راحتی چنین آدمهایی پیدا نمیشوند. کسی که واقعا مادر آدم نیست، به این راحتی نمیتواند جای او را پر کند. نمیشود باور کرد که کسی بیاید و تو آنقدر به او عادت کنی و دوستش داشته باشی. کسانی که همسن مناند و خانوادهشان را از دست دادهاند هرکسی را نمیتوانند بپذیرند. باید تحمل و صبر کنند.»
نرگس در ١٤سالی که از زلزله بم گذشته، یکبار سر خاک مادرش رفته. او علاقه ندارد پا به بم بگذارد؛ شهری که ظاهرش نو ولی پر از یاد ویرانی گذشته است. «آن شهر آنقدر غمگین است که هروقت به آنجا میروم دلم میترکد، نمیتوانم آنجا را تحمل کنم. بم برایم سنگین است.»
او دوست دارد خودش کار کند و زندگی مستقلی بسازد؛ دوست دارد از یک جایی به بعد، از آشیانه برود و بشود زن مستقل طراحی که جیبش پرپول است و دیگر به کسی وابسته نیست.
رقیه؛ آرام ناآرام
«رقیه» یکسالهونیمه بود که سه روز زیر آوار ماند. مادرش درحال شیردادن به او بود که زلزله آمد؛ او خودش را روی او انداخت و اینطور شد که رقیه زنده ماند. پدر و مادر و خواهرهایش در زلزله رفتند و او و برادرش ماندند. برادر رقیه در سالهایی که از زلزله گذشت، ازدواج کرد و حالا سه بچه دارد.
او هم از روز زلزله هیچ به یاد ندارد، برای رقیه توضیح دادهاند که آن روز، ٥ دی ٨٢، چه در بم گذشت ولی اینها باعث نشده که او به شهرش حسی نداشته باشد. زلزله انگار عضو نادیده خانواده اوست هنوز. او بعضی شبها که روی تخت رنگرنگیاش در اتاقهای بزرگ آشیانه میخوابد و سقف را نگاه میکند، با خود فکر میکند چرا وقتی پدر و مادرش به به خواهر و برادرهایش گفتند که پیشلرزه آمده و جایشان را جابهجا کنند، کسی به حرفشان گوش نکرد. بعد خودش را راضی میکند که شاید خوابشان میآمده، شاید جابهجاشدن خیلی سخت بوده است. برادرش ساکن بم است و گاهی به او سر میزند. رقیه دوست ندارد بم زندگی کند، دوست دارد همینجا، کنار «مامانی» بماند.
رقیه ١٦ساله و کلاس نهم است و میخواهد یا در رشته گرافیک یا انسانی درس بخواند. او هم مثل نرگس و پرستو از زندگی در آشیانه امام علی راضی است؛ «خیلی». همکلاسیهای رقیه نمیدانند که او در آشیانه زندگی میکند و او هم میلی به دانستن دیگران ندارد.
پرستو و ابوالفضل؛ خواهر و برادرهای از هم جدا
بچههاي بازمانده از زلزله بم، اگر آن روز را خوب هم يادشان نباشد، وحشتش را دارند. پدر و مادرهايي که ندارند، خاله و عمههايي که نيستند، آشناهايي که خاک، بهشتزهراي بم، خانهشان شده، آنها را از بچههاي همسنوسالشان جدا ميکند.
مسئولان بهزيستي خيليهايشان را همان روزها وقتي از زير آوار سياه و زخمي بيرون کشيدند، با خودشان بردند و بعد وقتي خَيِرها يکييکي پايشان به بم باز شد، با هر مکافاتي که بود، تعدادي از آنها را به سرپرستي گرفتند. غير از ثريا، پنج نفر ديگر هم از اينجا رفتند. رقيه، نرگس، پرستو و ابوالفضل اما هنوز هستند.
آنها خلاف بقيه همتختيهايشان که «بچههاي زلزله بم» نيستند، ميدانند چه شد که اينجايند، چه اتفاقي افتاد که پدر يا مادرشان رفت، اگر هنوز پدري دارند يا مادري، چرا نميآيند دنبال آنها، چرا آنها را با خودشان نميبرند. پرستو و ابوالفضل با هم خواهر و برادرند و هر دو عبوس و کمحرف؛ یاد گذشته آنها را بسیار میآزارد. آنها حالا هر دو دانشجوی رشته معماری در دانشگاه بعثت کرمانند و خانم دهقان برایشان کار پیدا کرده؛ برای ابوالفضل در مکانیکی و برای پرستو در یک کتابخانه.
مادر پرستو و ابوالفضل در زلزله فوت کرد؛ پدرشان اما زنده است و در جيرفت ازدواج کرده. او بچههاي جديد دارد و پرستو و ابوالفضل را به زندگياش راه نميدهد. «از پدرم خوشم نميآيد. اگر هم او بخواهد، من نميروم با او زندگي کنم. از او ميترسم.» پرستو اينها را ميگويد و با اخم از اتاق خوشرنگش بیرون میرود.
مادری مجرد؛ از زندگی گذشته
«هرچقدر هم که به آنها مهرباني کنم، جاي مادرشان را نميگيرم. مادر، چيز ديگري است.» خدیجه دهقان که بچهها او را «ماماني» صدا ميکنند، با تمام تلاشي که کرده، تا آنها جاي خالي مادرشان را حس نکنند، ميداند که هيچکس جاي مادر آدم را نميگيرد: «ما سعي کرديم که براي بچهها خانه و خانواده بسازيم.
تلاش ميکنيم که بچهها آرامش روحي داشته باشند و امکاناتي که به آنها ميدهيم، امکاناتي باشد که براي بچههاي خودمان فراهم ميکنيم اما باز هم جاي خالي خانوادههاي آنها با آن وضعيت وحشتناکي که در زلزله بم از دست رفتند، هيچوقت برايشان پر نميشود. الان بچهها که بزرگ شدهاند، دوست ندارند مردم بفهمند که در خوابگاه زندگي ميکنند و به مدرسه هم سپردهايم که کسي نفهمد، ما حتي آنها را در مدرسههاي مختلف تقسيم کردهایم.»
این مرکز چه سالی تأسیس شد؟
خرداد ٨٣، یعنی درست یکسال پس از زلزله.
یعنی پس از زلزله به این فکر تأسیس اینجا افتادید.
بله من تهران بودم و آمدم که شاید بتوانم کمکی کنم. خواهرزاده من هم از لندن به اینجا آمد.
با چه تعداد بچه شروع کردید؟
با ١٠ نفر. من تهران بودم و نخستین مرتبه بود که به کرمان میآمدم. آنجا خانم آگاه که کرمانی است، من را رساندند به خوابگاه صنعتی؛ نرسیده به میدان باغ ملی که الان چهارراه باغ ملی شده.
آنجا با آقایان و بچهها آشنا شدند و نخستین کاری که کردیم، یک ختم قرآن آنجا برگزار کردیم که بچهها کمی گریه کنند و خالی شوند، چون خیلی گریه میکردند بچهها، بدجوری، حتی مربیهای آنها هم فوت شده بودند و همکلاسیها هایهای. آنوقت من کارکردن با آنها را شروع کردم. نقاشی، سفال گرفتم برایشان و کار کردیم.
اینها بلافاصله پس از زلزله بود؟ خاطرتان هست که حدودا این بچهها چه تعداد بودند؟
فکر میکنم ٢٥نفر، اینطورها.
سنوسالشان چطور بود؟
سنوسال مختلفی داشتند از آمادگی تا دانشگاهی.
کسانی بودند که هم پدر و هم مادر را از دست داده بودند؟
بعضیها هر دو و بعضی فقط بدسرپرست بودند.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
پول نداشتم. پولم خیلی کم بود. ٥میلیون تومان خواهرزادهام از لندن برایم فرستاده بود که من کار را شروع کردم. یک خانه خیلی مخروبه را در کرمان گرفتند و بعد درستش کردم. ١٠بچه گرفته بودم که ٥نفرشان بمی بودند و ٥نفر دیگر بدسرپرست. بعد من برنامهای که گذاشته بودم، یک خانواده بود.
هدف اصلی من از ایجاد آشیانه این بوده که با وجود از بینرفتن خانوادهها، بچههای بازمانده در خانواده زندگی کنند. تمام مدت دستمان تنگ بوده و با هر مشکل سعی کردیم که صمیمیت و مهربانی بین ما بیشتر از شکل ظاهری باشد. در ضمن آنقدر دستوپا زدیم که بتوانیم امکانات بهتری برای بچهها فراهم کنیم. همانطور که الان در آشیانه میبینید، فعالیتهای بسیاری که ما انجام دادهایم، دختران خانه دارند، هنوز خانه پسران ساخته نشده.
این ٤نفری که الان از بچههای بازمانده زلزله بم در مرکز ماندهاند، اقوام دارند اما خودشان نخواستهاند بروند پیش آنها؟
ببینید یکی پرستو و ابوالفضل که خواهر و برادرند، پدرشان در قید حیات است. زن گرفته و بچهدار شده و اصلا خبری از بچهها نمیگیرد و تلفن نمیزند. آنها را نمیبرد و... دیگر رقیه که یکسالونیمه بود، تمام خانواده را از دست داده بود و تنها برادرش مانده بود. مادر رقیه داشت شیرش میداد وقتی که زلزله آمد، وقتی که آوار را برمیدارند، رقیه را پیدا نمیکنند، برادرش که میدانسته رقیه در آغوش مادرش بوده، آنقدر تلاش میکند که بعد از ٢٤ساعت که زیر َآوار بود، زیر کمد پیدایش کردند.
رقیه وقتی برادرش پیدا شد و برای نخستینبار پیشم آمد و خودش را معرفی کرد، گفت میخوام رقیه را ببرم. گفتم صلاح نیست، چون خودت ١٧سالهای. گفتم بهتر است که اینجا بماند. خلاصه میآمد و میرفت و رقیه هم او را نمیشناخت که برادرش است و خیلی از او فاصله میگرفت.
حالا ماشاءالله رقیه بزرگ شده و ١٥ساله است. نرگس دختر ما بمی بوده. او سهساله بود که آمد. او هم الان اینجاست. او مادرش را از دست داده و اقوام اطرافش را نمیشناسد. پدرش شدیدا اعتیاد دارد و احوالی از بچه نمیگیرد. یک برادر و خواهر دارد که خواهرش دانشجو است و پیش یکی از خیرین که معرفی کردیم، زندگی میکند و از مادرشان پرستاری میکند.
خانم دهقان شما سالهاست که با بچههای دچار این آسیب از نزدیک درگیرید و کار میکنید. حالا که زلزله کرمانشاه اتفاق افتاده، خیلیها روی آسیبهای پس از زلزله صحبت میکنند. بچههایی که شما آوردید اگر چه کوچک بودند اما الان وضعیتشان چطور است؟ تأثیر زلزله را در آنها میبینید و آنها هم میدانند که زلزله خانواده را از آنها گرفته. آیا زلزله را در زندگیشان میبینند؟ تحلیل شما از وضع آنها چیست؟
من فکر میکنم که خانواده اگر بچه را دوست داشته باشد و یعنی چطور بگویم پدر و مادر، پدري و مادری کنند و اینها را آدم از دست بدهد، مطمئنا داغ خیلیخیلی بزرگی است.
شما معتقدید که احساسش میماند در زندگیشان؟
حتما؛ البته مشکلات زیادی از نظر روحی در این بچهها دیدیم اما سعی کردیم با مشاوران و مددکار برطرفش کنیم. هنوز هم این مشکلات برای بعضیها هست.
خب این مشکلات آن زمان چه بود و حالا که میگویید هنوز هست، چیست؟
پرخاشگری و ناهنجاری از این مشکلات است؛ آنها نمیخواهند کسی به آنها دستور بدهد؛ اما ما زیاد این مشکلات را نداریم، خدایی باید بگویم. این مشکلات در حال برطرفشدن است.
میخواهم بدانم همین رقیه و پرستو و ابوالفضل و نرگس، در این سالها دچار چه بحرانها و مشکلاتی بودند که آنها را از بقیه بچههایی که نگهداری میکنید، جدا میکرد؟
رقیه و پرستو و نرگس مشکلات خاصی نداشتند اما ابوالفضل چرا. ابوالفضل خیلی مشکل داشت، خیلی، فکر میکنم که هنوز هم دارد. این است که الان رفته دانشگاه درس میخواند پسر خیلی خوبی است اما خب انسان و بچه است و مشکلاتی که داشته و گاهی دارد اذیتش میکند.
خانم دهقان، در زمینلرزه کرمانشاه، تعداد زیادی از بچههای آنجا هم بدون سرپرست شدند. رقم دقیقی اعلام نشده اما حدودا ٤٠ بچه بیسرپرست شدهاند یا در اصطلاح دولتیها یتیم. حس شما چی بود بعد از این اتفاق. بمیها با وقوع هر زلزله حال بدی پیدا میکنند. به این فکر نیفتادید که بروید و ببینیدشان؟
من سن بالایی دارم. همان وقت هم که به کرمان آمدم ٦٩ سالم بود. الان ٨٢ سالهام؛ یعنی اینکه این توان را نداشتم که بروم و کمکی کنم. تنها کاری که کردم و دارم میکنم دعاست. فقط آنها را میبینم در قلبم بیداد میشود و از خدا میخواهم که این مشکل را برای آنها راحت کند. کسانی که از دست دادهاند، کسانی که در این سرما هنوز در چادرها نشستهاند؛ خیلی مشکل است، خیلی. مخصوصا برای آن بچههای کوچک.
توصیهتان به کسانی که قرار است رسیدگی کنند به این بچهها چیست؟ آیا به مردم، خیرین یا کسانی مثل خودتان توصیه میکنید که مرکزی درست کنند و این بچهها را جایی نگه دارند.
هر شهری خوابگاه خودش را دارد. ما که بمی داشتیم، یک دفعه بچهها را میخواستند ببرند بم، خیلی مقاومت کردم، از تهران کمک گرفتم تا بچه من را نبردند. من خواهش میکنم که خیرین برای این بچهها مرکزی درست کنند تا آشیانه امنی برای آنها باشد.