رضا به زحمت چشمانش را باز کرد، پیشانیاش گرمگرم شده بود، خون همه صورتش را قرمز کرده بود، نادر را صدا کرد، او سنش بیشتر بود و رضا هم نگران حال او بود، نادر هم دستش را تکان داد و به زحمت به رضا فهماند که حالش خوب است. آنها هنوز هاجوواج بودند، به هر زحمتی بود خودشان را از خودرو بیرون کشیدند، به تصور اینکه از شر راهزنان مسلح خلاص شدهاند، درازکش به آسمان خیره شدند که ناگهان هیبت چهار نقابدار مسلح روی سرشان آوار شد
١٣ کیلو طلا در روز روشن به سرقت رفت. سارقان به زور اسلحه و تیراندازی خودروی حامل این طلاها را واژگون کردند و طلاها را به سرقت بردند. این حادثه پنجشنبه گذشته در ٣٥کیلومتری کهنوج در استان کرمان رخ داد.
به گزارش شهروند، طلاها متعلق به تعداد زیادی از طلافروشان این منطقه بود. طلاها قرار بود به یزد ارسال شود؛ اما حمله مسلحانه ٤ مرد نقابدار این دادوستد را ناتمام گذاشت. پرونده شاکیان زیادی دارد. تاکنون ١٨ طلافروش که بیشتر سرمایهشان را در برباد رفته میبینند، اعلام شکایت کردهاند.
پرونده این سرقت مسلحانه که ارزش آن بالغ بر ٥میلیارد تومان است، به جریان افتاده اما هنوز هیچ سرنخی از سارقان در دست نیست. این حادثه در عنبرآباد حدفاصل شهرستانهای کهنوج و جیرفت رخ داده و همین هم شده تا شورای تأمین این شهرستان جلسهای با حضور تعدادی از مالباختگان این حادثه برگزار کند.
جلسهای که در آن فرماندار، دادستان و فرمانده نیروی انتظامی حضور داشتند. ملایی دادستان عنبرآباد دستور رسیدگی فوری برای این پرونده را صادر کرده و مقامات انتظامی منطقه هم در تلاش برای شناسایی و دستگیری ٤ سارق مسلح هستند.
پنجشنبه بعدازظهر بود که رضا آماده حرکت شد. همه کارها طبق برنامه هماهنگ شده بود. همه طلاها به مشتریها تحویل داده شده بود و طلاهای کهنه را هم تحویل گرفته بود تا به طرفهای یزدی برساند. دو کیف پر از طلا. طلاهای کهنهای که باید به دست طلاسازهای یزدی میرسید. این دفعه بارش زیاد بود تقریبا همه طلافروشیهای کهنوج به او طلا داده بودند. او چندسال است که این کار را انجام میدهد و طلا جابهجا میکند، از کهنوج به یزد و برعکس. طلای نو برای طلافروشیهای کهنوج و چند شهر کوچک این مناطق میبرد و در ازای آن طلای کهنه میگیرد و به بنکداران یزدی تحویل میدهد.
رضا «کیفی» کار میکند، به جز او چندنفر دیگر هم در این مسیر این کار را انجام میدهند. حدود ١٠نفر که هیچکس به جز طلافروشیهای کهنوجی و یزدی آنها را نمیشناسد. باید هم اینطور باشد، چون کار آنها خیلی خطرناک است. یعنی ارزش محمولهها یا همان کیفهایی که جابهجا میکنند، زیاد است. طلا آنهم به مقدار زیاد است، به همین دلیل هم کیفیها هیچوقت تنها کار نمیکنند. آن روز هم رضا با نادر همراه بود. نادر هم بیش از ٣٠سال است که در این کار است. موهایش را در همین کار سفید کرده. نادر هم مثل رضا اهل یزد است اما چندسالی است که در کهنوج زندگی میکند.
رضا قبل از حرکت آخرین بار را هم تحویل گرفت. یککیلو و ٣٨٠گرم طلا، آن را هم جاسازی کرد. با نادر قرار داشت. نادر به رودبار جنوب رفته بود. رودبار ١٥کیلومتر با کهنوج فاصله دارد. قرار بود او را هم سوار کند و با هم به یزد بروند. تلفنی با نادر هماهنگ کرد. ساعت ٢:٣٠ بعدازظهر بود که رضا با یک سمند سفید حرکت کرد. سر راه نادر را هم سوار کرد. رضا جایش را به نادر داد تا روشنی هوا او رانندگی کند. آنها معمولا این مسیر را ٨ساعته میرفتند، یعنی شب هم در جاده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفتند جایشان را عوض کنند تا رضا کمی استراحت کند.
ساعت حدود ٣ بعدازظهر بود، جاده خلوت و تا چشم کار میکرد مسیر به سمت شمال ادامه داشت. رضا صندلی شاگرد نشسته بود، از آینه پژوی نقرهای را دید که با سرعت به آنها نزدیک میشد. اول زیاد توجه نکرد، اما بعد که پژو نزدیکتر شد، سرنشینان خودرو را نگران کرد، چهره سرنشینان آن مشخص نبود. در نهایت خودروی پژو به آنها نزدیک شد و آنجا بود که رضا و نادر فهمیدند که به دردسر بزرگی گرفتار شدهاند. چهار سرنشین نقابدار با اسلحه جنگی که سر اسلحه را از شیشه خودرو بیرون داده بودند از آنها میخواستند تا توقف کنند، نادر که وضع را دید، پایش را روی پدال گاز فشار داد تا از آنها فاصله بگیرد، سرنشینان پژو شروع به تیراندازی کردند، نادر فریاد میزد: «سرتو بیار پایین» مراقب گلولهها باش، رضا هم با صدای بلند از نادر میخواست تا با سرعت بیشتری حرکت کند تا شاید بتوانند از چنگ این سارقان فرار کنند. درهمین حال چند گلوله به چرخهای خودرو برخورد کرد و سرعت آنها کمتر شد، اما نادر و رضا با سرعت به حرکتشان ادامه دادند، رضا سعی کرد با تلفن به ١١٠ حمله این سارقان مسلح را اطلاع دهد، اما تلاش او هم بینتیجه بود. چند کیلومتر جلوتر پاسگاه پلیس بود و آنها به امید رسیدن به آنجا هرکاری که میتوانستند انجام دادند، اما تلاش آنها بیفایده بود، نادر کنترل خودرو را از دست داد و پس از چند دور چرخیدن خودروی آنها واژگون شد.
رضا به زحمت چشمانش را باز کرد، پیشانیاش گرمگرم شده بود، خون همه صورتش را قرمز کرده بود، نادر را صدا کرد، او سنش بیشتر بود و رضا هم نگران حال او بود، نادر هم دستش را تکان داد و به زحمت به رضا فهماند که حالش خوب است. آنها هنوز هاجوواج بودند، به هر زحمتی بود خودشان را از خودرو بیرون کشیدند، به تصور اینکه از شر راهزنان مسلح خلاص شدهاند، درازکش به آسمان خیره شدند که ناگهان هیبت چهار نقابدار مسلح روی سرشان آوار شد. آنها با لباسهای بلوچی و به زور اسلحه آنها تهدید میکردند. دنبال طلاها بودند، رضا و نادر ابتدا سعی کردند تا به طریقی آنها را فریب دهند، اما هیچ فایدهای نداشت. آنها میدانستند که چند کیلو طلا در آن خودرو است. ابتدا داخل سمند را زیرورو کردند، لباسهای نادر و رضا را هم گشتند، درنهایت به سراغ صندوقعقب سمند رفتند، اما درِ آن به دلیل واژگونی جا خورده بود، با شلیک چند گلوله قفل شکست و درِ صندوقعقب باز شد. سارقان سه کیف حاوی ١٣کیلو طلا را با خود بردند. بعد از چند دقیقه ماموران به محل حادثه رسیدند.
نادر و رضا به طرز معجزه آسایی از این حادثه جان سالم به دربردند. به گفته یکی از مالباختگان این حادثه حال جسمی هردوی آنها مساعد است، اما از لحاظ روحی و روانی به هم ریختهاند. این مالباخته میگوید: «١٣ کیلو طلا به سرقت رفته. نادر و رضا حق دارند حالشان خراب باشد. هم طلای خودشان در این بار به سرقت رفته، هم امانت مردم بوده. این مقدار طلا برای یک نفر که نیست. من و برادرم یک کیلو و ٣٨٠ گرم طلا داشتیم، تقریبا همه طلافروشیهای کهنوج در این حادثه متضرر شدند.»