زهره سی و یک ساله است. پانزده سال است که مادرش را از دست داده و شانزده سال است که با پدرش حرف نمیزند. چرا؟ خودش میگوید: «چون اولین چیزی که از پدرم به یاد دارم این بود که میخواست با چاقو مادرم را بکشد».
به گزارش ایسنا، او روایت میکند: «برادرهایم را بغل کرده بودم و داشتند توی بغلم گریه میکردند. خودم هم داشتم گریه میکردم. خانهمان شلوغ بود. در باز مانده بود یا اینکه یکسری آدم همین جوری آمده بودند. ما رفته بودیم پشت در اتاق قایم شده بودیم و گریه میکردیم. پدرم چاقو برداشته بود و میخواست مادرم را بکشد.
مادرم بعدها گفت که پدرم هیچ وقت واقعا نمیخواسته کسی را بکشد. او مرد بدی نیست. یک کارگر ساده بود. یک وانت هم داشتیم که گاهی با آن بار جا به جا میکرد. گاهی هم ما را عقب وانت سوار میکرد و میرفتیم گردش. به من میگفت: سفت بگیر نیفتی، اگه بیفتی نمیام دنبالت».
زهره سالهاست که به تهران آمده و تنها زندگی میکند: «هیچوقت نخواستم کسی در زندگیام باشد. با هیچکس دوست نشدم. هر کسی که طرفم آمد طوری رفتار کردم که خودش بفهمد اشتباه آمده است. دلم نمیخواهد هیچوقت ازدواج کنم. همین که برادرهایم سر و سامان گرفتهاند و خودم کار خوبی پیدا کردهام کافی است. برادرزادههایم گاهی پیش من میمانند. بعضی وقتها با هم به گردش میرویم؛ جاهایی که هیچوقت با پدر و مادر خودم نرفتم. دوست ندارم چیزی به دل بچهها بماند؛ مثل چیزهایی که وقتی با برادرهایم از قدیم حرف میزنیم یادشان میافتیم.
مادرم سی و پنج ساله بود که از دنیا رفت. آن موقع سرطان پستان را به این راحتیها تشخیص نمیدانند. من بچه سومش بودم. دو تا قبل از من سقط کرده بود. هر دو تایشان پسر بودند. هر بار که مینشست به تعریفکردن، میگفت: اگر آن دو تا مانده بودند این طوری نمیشد، ولی بعد از آن دو تا و من، دو تا پسر دیگر آورد و باز هم همین طوری بود. نمیخواهم بگویم هیچ کاری برایمان نکردند. هر سهتایمان درس خواندیم، مادرم شبها از هر سهتایمان درس میپرسید، از من میپرسید، بعد، من از پسرها میپرسیدم و مجبورشان میکردم داد بزنند. بعضی وقتها میرفتیم توی بالکن و در را میبستیم، توی سرما یا توی حمام مینشستیم روی کاشیها، ازشان درس میپرسیدم.
بیرون هم باز پدرم آمده بود، یک چیزی کج بود، یا در خمیردندان باز مانده بود، یا پرده خانه جمع بود، یا از سر کار زنگ زده بود و تلفن اشغال بود، کمتر شبی پیش میآمد که اتفاقی نیفتاده باشد. مادرم هم چیزی نمیگفت، تحمل میکرد. همیشه از این ماسکهای کاغذی توی خانه داشتیم. لبش که پاره میشد وقتی میخواست برود بیرون ماسک میزد. از این کرمهای بزرگ داشت که بزند روی صورتش. ساق، دستش میکرد. لباسهای تیره و یقهبسته میپوشید. بعضی وقتها که مرا میبرد حمام میدیدم که تنش چه شکلی است. همیشه خدا یک جایی از تنش کبود بود. بعضی وقتها توی تلفن برای خالههایم شکایت میکرد، ولی جلوی ما بروز نمیداد.
ما هر بار که در محکم بسته میشد خودمان میرفتیم توی اتاق سر خودمان را گرم میکردیم. برادرهایم خیلی از من حرفشنوی داشتند. اگر یکیشان شیطنت میکرد از آن یکی کتک میخورد. هیچ کدامشان به من حرف بدی نمیزدند. انگار به جای مامان، من مامانشان شده بودم. همین الان هم همین است. زنهایشان اگر پیش من شکایت کنند، روزگار پسرها را سیاه میکنم. خودشان میدانند. از اول، همه کارشان با من بود، درسشان با من بود، تا بچه بودند مدرسهبردن و آوردنشان با من بود، غذاخوردنشان با من بود. کمی که بزرگتر شدند دیگر در خانه بند نبودند. بیست و چهار ساعت توی کوچه دنبال یک توپ میدویدند. یا دعوا میکردند و زخم و زیلی برمیگشتند. تا روز آخر که مامان از دنیا رفت، فقط من بودم که همه دعواها را میشنیدم. صدای گریه مادرم را میشنیدم. به سینهاش مشت میزد و آرزوی مرگ میکرد. میگفت: الهی بمیرم، الهی بمیری، الهی بمیرد. بچه که بودم فکر میکردم مادرم حتما آدم بدی است که دعا میکند همه بمیرند. بخصوص وقتی به پدرم میگفت: الهی بمیری، خیلی ناراحت میشدم. ولی وقتی مادرم مرد دیگر این طوری فکر نمیکردم».
میگوید دلش برای پدرش تنگ میشود: «کسی را نداریم. مادرم همان وقتها پای بیشتر فامیل را بریده بود. از همه کینه داشت که باعث ازدواجش شده بودند. نمیدانم چرا، ولی لابد فکر میکرد یک کسی از فامیل باید بیاید جلوی پدرم را بگیرد و وقتی کسی نیامد یا خودش، چون خجالت میکشید، یا، چون میخواست آبروداری کند، پای همه را برید. همین ما مانده بودیم و زنهای همسایه که گهگاهی میآمدند در خانه و تلفن بعضی وقتها زنگ میخورد. دیگر کس دیگری نبود. ولی دعوا همیشه بود. حتی وقتی مادرم خیلی مریض بود هم دعوا میکردند، داد میزدند، جیغ میزدند، بعد پدرم بلند میشد عصبانیتش را خالی میکرد. بعد میرفت بیرون. دلم برایش میسوخت، برای مادرم هم دلم میسوخت. پدرم میرفت بیرون، نمیدانم چه کار میکرد. مادرم گریه میکرد. بعد پا میشد با خانه ور میرفت. چند روز خبری نبود، بعد دوباره همان آش و همان کاسه.
وقتی پانزده سالم شد یک بار از خانه فرار کردم. رفتم چند ساعتی برای خودم در خیابانها گشتم. نمیدانستم کجا باید بروم. دوستی هم نداشتم. تازه دلم شور میزد که پسرها برگردند ببینند من نیستم چه کار میکنند. برگشتم، رفتم توی انباری تا شب بیرون نیامدم. شب که شد همین جوری ساکت رفتم توی اتاق، برای خودم گرفتم خوابیدم. دیگر با پدرم حرف نزدم. فکر کنم هیچ وقت نفهمید که من تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم. مامانم میگفت: زشت است، جواب بده، با سر حرف نزن، گوش نمیکردم. میگفت: بچهها نباید به کار بزرگترها کار داشته باشند. فکر میکرد ما نمیفهمیم یا وقتی بچه بودیم نمیفهمیدیم. دیگر نمیدانست که من بیشتر شبها از خواب میپریدم میرفتم ببینم هنوز نفس میکشد یا نه یا اینکه هر صدایی میشنیدیم فکر میکردیم الان است که دعوا راه بیفتد. همهاش منتظر بودم یک چیز بدتری بشود. اینها را که نمیدید. فقط فکر میکرد ناسازگار شدهام، ولی بعد خودش خسته شد. سرطانش هم که پیشرفت کرد و درگیر بیمارستان و دکتر شدیم، ماجرا کلا فراموش شد.
وقتی مادرم از دنیا رفت، بعدش من شدم جای مادرم؛ کار خانه و باقی چیزها .... پدرم هیچ وقت روی ما دست بلند نکرد. حتی با بچهها بلند هم حرف نمیزد. الان هم همین است. همهاش ما را با پسوند «جان» صدا میکند، اما بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت هیچ وقت نتوانستم دو کلام مثل آدم با او حرف بزنم. نه فقط خودم نمیتوانم با او حرف بزنم، صدایش را هم که میشنوم هول برم میدارد. از دست و پا افتاده، بازنشسته شده، صبحها میرود پارک، ظهر برمیگردد. پسرها گاهی زنگ میزنند یا میروند چند روزی پیشش میمانند، ولی من نمیتوانم. هنوز وقتی بهم زنگ میزند شروع میکنم به عرقریختن. همان سالی یک بار را هم نمیتوانم تحمل کنم که ببینمش.
شاید اگر مادرم آن طوری ما را ترک نمیکرد جور دیگری میشد. شاید میتوانستند مشکلاتشان را حل کنند یا طلاق بگیرند و بروند دنبال زندگی خودشان، ولی اینکه مادرم از دنیا رفت و پدرم یک دفعه ساکت شد ما را توی برزخ نگه داشت. فکر نمیکنم هیچ وقت بتوانم با این مساله کنار بیایم ...».
همین روزها، یک زن در مقابل دوربین تلویزیون از کتکخوردنهایش گفت و ۲۷ بار تقاضای طلاق. شوهرش هم از کتکزدنهایش گفت. بعد مجری به بینندهها گفت که الان مرد خوبی شده است. در قاب تصویر، دو بچه هم به چشم میخوردند.
پروانه مافی، نماینده مجلس شورای اسلامی در نامهای به رئیس صداوسیما از او خواست «این سازمان به جای تضعیف نهاد خانواده با عادیسازی خشونت علیه زنان، برنامههایی آموزشی درباره حقوق خانواده تولید کند».
معاون دفتر سلامت روان، اجتماعی و اعتیاد وزارت بهداشت هم روز شنبه در نشستی خبری گفت: «متأسفانه صداوسیما به عنوان رسانه ملی چند روز پیش خانمی را به عنوان الگوی صبر نشان داده که به دلیل کتککاری همسرش، ۲۷ بار تقاضای طلاق کرده، اما نتوانسته طلاقش را بگیرد و به زندگی ادامه داده است و این در حالی است که مشخص نیست آن مرد از چه اختلال روانپزشکی رنج میبرد».
قوه قضاییه چند ماهی است که لایحه «تامین امنیت زنان در برابر خشونت» را بررسی میکند.
* هویت واقعی مصاحبهشونده محفوظ است و «زهره» نام مستعار اوست.