این ویژگی فیلمنامه که هم به اصول کلاسیک و هم به پرداخت مدرن پهلو میزند، با کارگردانی دقیق و دوربینی سیال که بین شخصیتها و المانهای تصویری شناور است، ما را در بین روایت معلق نگاه میدارد و لحظه به لحظه منتظریم که ببینیم سرانجام چه میشود. زندانی بی گناه محکوم به اعدام، بلاخره میگریزد؟ یا این که سرگرد جاهد میتواند او را بگیرد، سپس ارتقای شغلی پیدا کند تا سیستم نظامی از انسان شریف و پاکدستی، چون او محروم نشود؟
فرارو- علیرضا جعفری؛ سرخپوست دومین ساخته نیما جاویدی پس از ملبورن است. با وجود موفقیت نسبی ملبورن برای جاویدی، او در این فیلم توانسته گامی بزرگ و به سلامت را بردارد.
فیلم با ریتم خوب و متعادل و یکدست آن، مخاطب را با خود همراه میسازد و روایت خیلی روان آن، قصه را به آسانی و بدون ادا و اطوار تعریف میکند. علاوه بر این بازیهای بسیار خوب فیلم، به ویژه بازی نوید محمدزاده که به حتم شایستگی سیمرغ را داشت (بسیار بیشتر از فیلمهایی که برایشان سیمرغ گرفت) به روایت و ریتم فیلم کمک کرده که مخاطب را به دنبال فیلم بکشاند. البته نباید از فیلمبرداری شگفت انگیز هومن بهمنش گذشت که با همراهی طراحی صحنه مینیمالیستی محسن نصرالهی توانسته موقعیت بکری را شبیه سازی کند که یادآور نئووسترنهای آمریکایی است. (نام فیلم نیز این نزدیکی را بیش از پیش میکند)
فیلم با جا به جایی زندان برای احداث باند جدید فرودگاه آغاز میشود و با گم شدن یک زندانی وارد تنه اصلی قصه میشویم. برای در تنگنا قرار گرفتن بیشتر سرگرد نعمت جاهد (با بازی نوید محمدزاده) در این موقعیت، نویسنده تمدیدی اندیشیده و همزمان با گم شدن زندانی، سرگرد خبر ترفیعش را از مافوقش (با بازی مانی حقیقی) میشنود. حال این ارتقای شغلی در گروی پیدا کردن زندانی قرار میگیرد. نه تنها ارتقا که کل زندگی حرفهای سرگرد. این تنگنا، با فشار پی در پی پیمانکار باند فرودگاه (با بازی آتیلا پسیانی)، لحظه به لحظه شدت مییابد و حتا یکی دو بار، سرگرد را تا مرز تسلیم شدن پیش میبرد.
با ورود خانم مشاور (با بازی پریناز ایزدیار) قصه ضلع سومی پیدا میکند که موقعیتی بین قهرمان و قهرمان منفی قصه دارد و مشاور سعی دارد که نقش میانجی را ایفا کند.
چیزی که سرخپوست را تبدیل به اثری متمایز میکند، این است که بر پایه اصول کلاسیک بنا شده است، ولی روایتی کلاسیک به معنای عرف آن ندارد. مثل تمام آثار کلاسیک و شاه پیرنگی، فیلم با یک گره اصلی بر سر راه قهرمان و شخصیت اصلی فیلم آغاز میشود و با گرههای میانی و افت و خیزهایی، جلو میرود و با گره گشایی پایانی به سرانجام میرسد. تا این جا همه چیز کلاسیک است.
اما در پرداخت قصه میبینیم که اصول کلاسیک در کمترین مقدار ممکن مورد استفاده قرار گرفته اند. این فیلم فاقد خرده روایتها و قصههای فرعی است (به جز خط رقیق عشق میان سرگرد و مشاور) و ابهام در زندگی خصوصی شخصیتهای اصلی که سرگرد نعمت جاهد و خانم مشاور باشد، زیاد است و عملن ما چیزی درباره زندگی شخصی آنها نمیدانیم. پیچش یا نقطه عطفی به آن صورت اتفاق نمیافتد و قطعات داستان دومینو وار پی هم میآیند و هیچ کدام ارزش داستانی بیشتری بر دیگری ندارد. تا برسیم به لو رفتن نیت مشاور که یک پله بر آگاهی سرگرد جاهد میافزاید و با ما مخاطبان در یک سطح آگاهی قرار میگیرد (چون ما پیشتر گفت و گوی مشاور و زندانی با بازی حبیب رضایی را دیده ایم). این مسائل باعث شده که فیلم ساختاری نئوکلاسیک وار به خود بگیرد و اثری سهل و ممتنع به نظر آید.
علاوه بر آن ما با قهرمان منفی غایبی (شخصی که در برابر قهرمان ایستاده و میتواند منفی نباشد) طرف هستیم که دوئلی پنهان را با قهرمان – سرگرد – آغاز کرده است. این حضور پنهانی (با واکسهایی که به خود زده بیشتر ملموس میشود) چنان پیش میرود که حتا زمانی که او برای اولین و آخرین بار در نمای دوری ظاهر میشود، باز چهره اش را نمیبینیم تا این وجه نهان او تا به انتها حفظ شود.
این ویژگی فیلمنامه که هم به اصول کلاسیک و هم به پرداخت مدرن پهلو میزند، با کارگردانی دقیق و دوربینی سیال که بین شخصیتها و المانهای تصویری شناور است، ما را در بین روایت معلق نگاه میدارد و لحظه به لحظه منتظریم که ببینیم سرانجام چه میشود. زندانی بی گناه محکوم به اعدام، بلاخره میگریزد؟ یا این که سرگرد جاهد میتواند او را بگیرد، سپس ارتقای شغلی پیدا کند تا سیستم نظامی از انسان شریف و پاکدستی، چون او محروم نشود؟
این جدال اخلاق و قانون که در اغلب جاها، عافیت اندیشی و زندگی شخصی بر آن سایه میاندازد، میتوانست به عنوان زیر لایهای محکم و قوی، در سراسر فیلم حس شود. اما چیزی که سرخپوست از آن لطمه میخورد، همین غیاب زیرمتنی این چنینی تا حدود دو سوم ابتدای فیلم است و ما این جدال را تنها پس از علنی شدن نیت مشاور و خواست او از سرگرد، مشاهده میکنیم. در حالی که ما تا قبل از یک سوم پایانی صرفن قصهای تریلر گونهی تک بعدی، اما جذاب را شاهد هستیم که بدون زیرمتن حرکت میکند و از این بستر مناسب نهایت استفاده را نمیبرد. این قصه میتوانست محمل مناسبی برای جدال قانون و اخلاق، اختلاف طبقاتیای که باعث بروز این معضل شده (خانی که مرده و رعیتی که بی گناه به قتل متهم شده) و ... باشد. چیزی که در نمونه عالی آن، ما را به یاد دزد دوچرخه ویتوریا دسیکا و چزاره زاواتینی میاندازد. اما جاویدی از کنار این مسائل میگذرد تا به اصل قصه اش بپردازد؛ شاید که نیت او پرهیز از پراکنده گویی بوده.
اما این تنها نقطه ضعف فیلم نیست. پررنگترین اتفاق داستان از گره افکنی تا گره گشایی، جایی است که زن در قسمت لباس شویی به دنبال زندانیِ فراری آمده است و او را صدا میزند. سپس سرگرد سر میرسد و مچ او را میگیرد. این اتفاق با هوشمندیای که از قبل، از خانم مشاور دیده بودیم همخوانی ندارد و این که زنی چنان باهوش این گونه بی گدار به آب بزند خیلی باور پذیر نیست.
عشق پیدا و نهان سرگرد و خانم مشاور مثل سایر ویژگیهای فیلمنامه که قبلن گفته شد، حالت سهل و ممتنعی به خود گرفته است. هر دو میدانند که چیزی بینشان است، اما هنوز حرفی رد و بدل نشده و همه چیز بر پایهی نشانهها و صحبتهای دوپهلو است؛ حتا با وجود این ظن که مشاور تنها به دنبال فراری دادن زندانی است و شاید فریب سرگرد. اما این عشق نهان علاوه بر تلطیف فضا و بعد دادن به قصه و شخصیت ها، کارکردی داستانی به خود میگیرد.
سرگرد هنگامی که متوجه نیت مشاور میشود، برخورد جدیای با وی نکرده و او را رها میکند. این کارکرد عاشقانه سبب میشود که در نقطه انتهایی فیلم، برگشت مشاور به زندان باعث به دام نیفتادن زندانی شود و دوئل بین سرهنگ و زندانی تا لحظه آخر فیلم نیز ادامه یابد. از این جهت، وجه رومنس فیلم به نقطه مثبت آن تبدیل میشود.
سرگرد جاهد که در نهایت، پیروز دوئل با سرخپوست شده، ولی جلوی فرار او را نمیگیرد. او به جای خالی کردن میدان و بازنده شدن، به عنوان برنده زمین بازی را ترک میکند. اما تصمیم گیری نهایی وی، تحمیلی و برآمده از نیت کارگردان است یا خود سرگرد؟ ما با حداقل دادهای که با خست، از شخصیت سرگرد به ما داده شده، نمیتوانیم حدس بزنیم که تصمیم نهایی وی چه خواهد بود. به ویژه که مصرانه برای هدفش که به دام انداختن فراری است، تلاش میکند. اما در طول فیلم شاهد قلب رقیق او هستیم. هیچ گاه برخورد پرخاشگرانه یا بی ادبانهای با زیردستان و زندانیان از او ندیده ایم و تنها جایی که کنترلش را در برابر دختربچه مرد فراری از دست داده، به شدت پشیمان و منقلب میشود. پس تصمیم نهایی او نمیتواند صرف خواست کارگردان بوده و گویی که اختیار از سرگرد صلب شده باشد. هر چند که انتخاب اخلاقی او به قیمت از دست رفتن موقعیت شغلیش، در دنیای واقعی بسیار کمیاب خواهد بود.
با جمع بندی نکاتی که ذکر شد، سرخپوست را با ساختاری محکم و با حداقل نقاط ضعف و کمبود، میتوان اثری درخور در "سینمای یک شکل با فیلمنامههای بدقواره ایران" نامید و بدون اغراق بهترین فیلم چند سال اخیر ایرانی دانست. بی صبرانه منتظر کار بعدی جاویدی خواهیم ماند.