تیغه چاقو به پهلویم فرو رفته بود از خدا میخواستم فرصت دیگری برای زندگی به من بدهد صدای گریههای مادرم که سرم را روی پاهایش گرفته بود داخل خودرو میپیچید و پدرم به من امیدواری میداد که بیهوش شدم و ...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات یکی از اعضای انجمن الکلیهای گمنام است که بیش از ۲۷ ماه به دور از الکل و اعتیاد زندگی میگذراند. این جوان ۲۵ ساله که دوست داشت زندگی تلخش عبرتی برای جوانان دیگر باشد درباره سرگذشت خود گفت: کودک خردسالی بودم که به دنبال ورشکستگی پدرم به مشهد مهاجرت کردیم و در یک منزل استیجاری ساکن شدیم.
پدرم معتاد بود و اوضاع اقتصادی خوبی نداشت به همین دلیل در این خانواده آشفته کسی به من اهمیت نمیداد و من با بی تفاوتی بزرگ شدم.
کودکی خجالتی و ترسو بودم و نمیتوانستم با اطرافیانم ارتباط برقرار کنم، اما در رویاهایم همواره به دنبال دیده شدن بودم. در همان دوران کودکی خودم را به جای شخصیت چند تن از بستگانمان میگذاشتم که روی دستهایشان خالکوبی بود و مدام به خاطر درگیری و نزاع زندانی میشدند.
به درس و مدرسه علاقهای نداشتم و از بی انضباطی لذت میبردم اولین بار به پیشنهاد برادرم در مجلس عروسی روستای پدری ام لب به الکل زدم. اگرچه سن و سال کمی داشتم در باغ و بوستانهای روستای زادگاهم سیگار میکشیدم تا بزرگ شدنم را به دیگران ثابت کنم و با دوستانم الکل مصرف میکردم تا دیده شوم. در همان دوران، بعد از مصرف الکل در یک درگیری بچگانه شرکت کردم که با دخالت بزرگ ترها شروع شده بود. آن روز چاقو خوردم و پدر و مادرم مرا با خودرو به بیمارستان رساندند.
صدای گریههای مادرم را میشنیدم که از خدا خواستم فرصت دیگری به من بدهد و بر اثر خون ریزی بیهوش شدم. چند ساعت بعد وقتی چشمانم را گشودم لولهای داخل بدنم بود و مادرم روی سرم دعا میخواند. مدتی بعد که حالم بهتر شد با حکم قاضی و به همراه چند تن از دوستانم روانه کانون اصلاح و تربیت شدم. وقتی از کانون بیرون آمدم دوست داشتم به همه نشان بدهم که من به خاطر چاقوکشی زندانی بوده ام و با این کار احساس بزرگی و غرور داشتم.
بعد از این ماجرا ترک تحصیل کردم و وارد محیط کار شدم. با درآمدم میخواستم حسرتهای دوران کودکی ام را جبران کنم به همین دلیل فقط به دنبال لذت جویی و خودنمایی بودم. اطرافیانم، دوستانم، پوششم و حتی مکانهای ترددم تغییر کرده بود و من فقط با پیالههای الکل خوش بودم. پدر و مادرم تلاش میکردند به من کمک کنند، اما من چیزی جز این زندگی پوشالی را نمیخواستم. در همین زمان دوباره تحت تاثیر الکل باز هم مرتکب جرم شدم و مرا تحویل کانون اصلاح و تربیت دادند.
روزی چند نفر از طرف انجمن معتادان گمنام به کانون آمدند و من فقط برای کنجکاوی پای سخنانشان نشستم، اما آنها را جدی نگرفتم. بعد از آزادی تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم مدارکم را پست کردم، ولی قبل از اعزام دوباره راهی زندان شدم. آن جا بود که به فکر فرو رفتم و با همه وجود از گذشته ام پشیمان شدم.
این بار بلافاصله بعد از آزادی از زندان به خدمت سربازی رفتم، اما چند ماه بعد به دلیل همان حس تایید طلبی دوباره به مصرف مواد مخدر روی آوردم به طوری که با پایان یافتن دوران سربازی دیگر همه اوقاتم را پای بساط مواد مخدر و الکل میگذراندم. به گونهای که بعد از مصرف مقداری الکل در یک مجلس عروسی چنان رفتارهای زشتی انجام دادم که پدر و مادرم برای این آبروریزی مدتها خانه نشین شدند.
دیگر الکل شاه و من مانند غلام گوش به فرمان بودم! تحت تاثیر الکل و مواد مخدر رفتارهایی انجام میدادم که دیگر نیروهای انتظامی هم از دستگیری من خسته شده بودند. پدر و مادر کسانی که همراه من مرتکب جرم میشدند همواره مرا لعنت میکردند و مقابل پدرم به من فحش میدادند و به پدرم توهین میکردند. قاضی دادگاه گفت: اگر یک بار دیگر با خاطر مصرف الکل دستگیر شوی طبق قانون اعدام میشوی!
چون چند بار به تحمل شلاق محکوم شده بودم. خلاصه کارم به جایی رسید که شبها را در بیابانها میخوابیدم و همه از من فراری بودند و من فقط با مرگ از این همه بدبختی رهایی مییافتم در همین روزها بود که به طور اتفاقی یکی از هم بساطیهای سالهای دورم را دیدم حالش خوب و سرحال بود کنارم نشست، اما مصرف نکرد! بعد از ساعتی گفت: وگو دستم را گرفت و مرا به میان انجمن الکلیهای گمنام برد و مرا به یاد پیام اعضای انجمن در کانون اصلاح و تربیت انداخت. حالا ۲۷ ماه از آن روز میگذرد و ...