میدانم همه نصیحت هاو راهنماییهای پدرم و دیگران دلسوزانه است، اما نمیتوانم فقط به خاطر این که انگ «زن مطلقه» به پیشانی ام نخورد به این زندگی نکبت بار ادامه بدهم. دیگر تحمل این وضعیت را ندارم و...
به گزارش خراسان، زن ۲۵ ساله که اشک هایش مجال سخن گفتن را از او گرفته بود با چهرهای فرسوده و خسته و در حالی که فریاد میزد حاضرم همه حق و حقوق قانونی خودم را ببخشم تا از شوهرم طلاق بگیرم، به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم تبعه کشور افغانستان است که پس از مهاجرت غیرقانونی به ایران با مادرم ازدواج کرد.
به قول خودشان چند ماه اول زندگی را خوش بودند، اما با به دنیا آمدن من اختلافات آنها نیز آغاز شد، زیرا حضور غیرمجاز پدرم در ایران موجب بروز بسیاری از مشکلات اجتماعی شده بود. مادرم که حتی نمیتوانست برای من شناسنامه بگیرد تازه به اشتباه خود پی برده بود چرا که بسیاری از کارفرمایان حق به کارگیری اتباع خارجی را نداشتند و پدرم مجبور بود در کارهای ساختمانی یا چاه کنی آن هم به طور پنهانی فعالیت کند. مشکلات زندگی ما آن قدر زیاد بود که تحمل آن برای مادرم سخت شد.
پدرم حتی نمیتوانست گواهی نامه رانندگی یا مجوز یک کسب و کار را بگیرد به همین دلیل مادرم تقاضای طلاق داد و در حالی که تلاش میکرد مرا در مدرسه ثبت نام کند از پدرم جدا شد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. پدرم نیز با رها کردن من در مشهد به افغانستان برگشت تا به زندگی آشفته اش سر و سامان بدهد.
در این وضعیت من هم آواره منازل بستگانم شدم. روزی نزد عمویم بودم، هفته دیگر با عمه ام زندگی میکردم و گاهی نیز مهمان اقوام دیگرمان میشدم. بعضی اوقات از نگاههای ترحم برانگیز دیگران زجر میکشیدم و گاهی نیز نیش و کنایههای بستگانم به شدت آزارم میداد، زیرا من سربار زندگی شان بودم و باید همه این سرزنشهای توهین آمیز را تحمل میکردم. آرزو داشتم پدرم به سراغم بیاید و مرا نزد خودش ببرد.
اما او برای مدتی در افغانستان حضور داشت و بستگان او نیز اجازه دیدار با مادرم را نمیدادند. شنیده بودم مادرم در شهر دیگری با مردی ایرانی ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد. خلاصه آواره و سرگردان در خانه این و آن به سر میبردم و با آرزوهای کودکانه ام دنیای دیگری برای خودم ساخته بودم. بالاخره در ۱۳ سالگی اولین خواستگار زنگ منزل عمویم را به صدا درآورد، من هم که به دنبال فرصتی برای فرار از این زندگی آشفته بودم، بی درنگ به خواستگاری «ساعد» پاسخ مثبت دادم چرا که چیزی جز رهایی از آن شرایط برایم اهمیت نداشت.
بدین ترتیب مراسم عقدکنان برگزار شد و من دو سال بعد زندگی مشترکم را با ساعد آغاز کردم، اما گویی به سرنوشت شومی دچار شده بودم که نمیتوانستم هیچ گاه از چنگ آن فرار کنم. هنوز مدت زیادی از ازدواجم نگذشته بود که در محاصره سرزنشها و کنایههای گاه و بی گاه خانواده شوهرم قرار گرفتم. آنها مرا به خاطر خانواده ام تحقیر میکردند و سرنوشت و بخت سیاهم را به رخم میکشیدند.
ازدواج مادرم با یک تبعه خارجی دستاویز تلخی برای توهین به من شده بود. آنها مدام زندگی نابه سامان و طلاق پدر و مادرم را وسیلهای برای تحقیر من قرار میدادند و این گونه به آزار و اذیتم میپرداختند. از سوی دیگر نیز همسرم به من سوءظن داشت و مرا تحت نظر قرار میداد، من هم که کسی را نداشتم مجبور به تحمل بودم تا این که دخترم به دنیا آمد، اما هیچ تغییری در رفتارهای همسرم ایجاد نشد.
حالا دیگر به راحتی و بی پرده تهمت رابطه نامشروع به من میزد به گونهای که حق اعتراض هم نداشتم و اگر کوچکترین اعتراضی به تهمت هایش میکردم مرا زیر مشت و لگد میگرفت به حدی که از گفته ام پشیمان میشدم. در این شرایط بود که بالاخره تحملم را از دست دادم و تصمیم به جدایی از همسرم گرفتم، اما قبل از آن ماجرای زندگی ام را برای پدرم بازگو کردم و به او گفتم که دیگر تحمل این زندگی را ندارم چرا که ساعد از نظر روحی و جسمی به شدت آزارم میدهد، اما پدرم به طرفداری از شوهرم پرداخت و گفت: باید به زندگی ات ادامه بدهی و تحمل کنی!
مبادا انگ «زن مطلقه» به پیشانی ات بخورد که با هیچ چیزی پاک نمیشود! کاری نکن که تو نیز به سرنوشت من و مادرت دچار شوی! و ... اگرچه همه نصیحتهای پدرم دلسوزانه است و همسرم نیز تهدید میکند که در صورت طلاق اجازه ملاقات با دخترم را نمیدهد، اما من با ادامه این زندگی نکبت بار جز یک سرنوشت شوم عاقبت دیگری نخواهم داشت و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد امارلو (سرپرست کلانتری شفا) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی قرار گرفت.