مجتبی مرادی؛ ظاهرِ آرام و آراستهای داشت. نه ماسکی به چهره داشت و نه دستکشی پوشیده بود، اما دست به چیزی نمیزد. هممسیر بودیم، من گاهی بیپروا قدم میزنم. چهرۀ تکیده و رنجورش حکایتی غریب داشت، اما همچنان محکم بود.
گفتم: این روزها چطور میگذرند؟
گفت: مثلِ روزهای قبل.
گفتم: بد یا خوب؟
گفت: راضی هستم، قبل از کرونا میخواستم بروم تهرانی، جایی، برای کار، ولی نشد.
احساس کردم بغضی عجیب در گلویش هست. گفتم: پس کار و بار خوب نیست؟
گفت: کار و باری نیست، اما شکوه و شکایتی هم نیست، لابد راست است که: «هر آن که دندان دهد نان دهد»، ما هم کمکم بی دندان شدیم!
لبخندی محو صورتِ آرامش را پوشاند.
شرمی تلخ در چهرهام دوید، گفتم: ببخشید، نمیدانستم...
گفت: نه، رفیق و صحبت راه را کوتاه میکند، زودتر میرسم. این روزها مدام در حالِ نامهنگاری هستم.
گفتم: به چه کسی؟
گفت: به همۀ کسانی که کار به دست هستند، به داخلی و خارجی.
گفتم: چیزی دست گیرت نشده؟
گفت: نه، در ذهنم مینویسم و پیش از آنکه روی کاغذ بیایند منصرف میشوم، البته قبلا چیزهایی به مقامات داخلی نوشتهام، همه بینتیجه، حرفشان هم حق است، میگویند: «خیلیها مثلِ تو هستند و نامه بایگانی شده.»
خجالت کشیدم بپرسم میزان تحصیلاتت چیست، ترسیدم که زخمهای عمیقترش سر باز کند، از شکلِ صحبتش معلوم بود که آدمِ باسوادی است.
گفت: باورت میشود خواستم برای آقای ترامپ نامه بنویسم؟
در دلم گفتم: بله، آدمِ درمانده به هر گیاهِ خشکی چنگ میزند.
سری به نشانۀ تأیید تکان دادم.
گفت: بلاخره از آن پولهایی که سالهاست بلوکه شده، لابد من هم سهمی دارم، گفتم بنویسم که سهم من را بفرستد، بچۀ کوچک که تحریم و قرنطینه و کرونا نمیفهمد.
احساس میکردم قلبم مچاله میشود، به زحمت گریه را به بغضی در گلو تبدیل میکردم. مدتی پیش مبلغی از دوستی قرض گرفته بودم. او قطعا بیش از من به آن پول نیاز داشت، نصفش خرج شده بود، با خودم گفتم الان بهترین فرصت است که کاری برای آن دوستم بکنم، کاری که روحش هم خبر نشود، اما ذخیرهای ارزشمند در زندگیاش باشد و او را از بلا و مصیبت مصون دارد. غروری در چهرهاش بود که مرا از طرحِ پیشنهادِ کمک میترساند، عزتِ نفسی داشت که مخصوصِ سلاطین بود.
به میدانِ اصلیِ شهر رسیده بودیم.
گفت: اینجا نانِ رایگان توزیع میکنند.
فرصت داشت از دست میرفت، باید همۀ توانم را جمع میکردم و پیشنهادم را مطرح میکردم.
گفتم: به همان نان قسم که این موضوع پیشِ خودمان میماند؛ چند وقت پیش دوستی مبلغی به من داد تا به فردی نیازمند برسانم، تو نیازمند نیستی، اما فعلا اوضاع طوری است که امکانِ کار و درآمد نداری، خواهش میکنم قبول کن این مبلغ را به خاطر فرزندت.
اشک در چشمِ هر دویِ ما حلقه زده بود، هر دو شرمنده و خوشحال بودیم، حسی عجیب و غریب، به عابربانک رفتیم، دو سومِ موجودی را به کارتِ ایشان انتقال دادم. از همدیگر خداحافظی کردیم، او به سمتِ نانوایی نرفت، وجدانِ زندۀ آن انسان مرا به شدت تحتِ تأثیر قرار داد، به سرعت به گوشهای پناه بردم و تمامِ بغضم را یکجا گریستم...