«خوشا به سعادت دورانهایی که آسمان پرستاره نقشه تمام راههای ممکن است! خوشا به سعادت دورانهایی که راههایش با نور ستارگان شروع میشود! جهان پهناور است، اما چون خانه میماند». جملات لوکاچ اشاره به گذشته دارد؛ به دورانهایی که زمین و آسمان، سوژه و ابژه در هماهنگی کامل و در یک همبودی به سر میبرند تا بدان اندازه که انسان در جهان پهناور حس بیخانمانی نمیکند.
روزنامه شرق در ادامه نوشت: به نظر لوکاچ بیان هنری این دوران خود را در حماسه نشان میدهد، حماسه مربوط به جهانی است که جان در آن بیگانه نیست. دورانها، اما سپری میشوند، جان دوپارگی را تجربه میکند و حس درخانهبودن را از دست میدهد، آنگاه آدمی بیخانمان میشود. به نظر لوکاچ بیان هنری این دوران خود را در رمان نمایان میکند.
لوکاچ رمان را هنر جهان مدرن میداند؛ هنری که تنش میان انسان و جامعه را نمایان میکند. به نظر لوکاچ نحوه برخورد آدمی -سوژه- با این تنش سرنوشت او را تعیین میکند. لوکاچ برای تشریح نظر خود از سه سنخ رمان نام میبرد که هرکدام نحوهای متفاوت از برخورد قهرمان با جهان را نمایان میکند، این سه سنخ عبارتاند از رمان ایدئالیسم انتزاعی، رمان رمانتیسم پندارزدا (روانشناسی پندارزدا) و رمان آموزشی.
در سنخ رمان ایدئالیسم انتزاعی فرد کوچکتر از جهان است و تلاش میکند جهان بزرگ را مطابق آرمانهای خود کند. او در این ایدئالیسم خودساخته شکست میخورد، زیرا نمیتواند نسبتی واقعی با واقعیت برقرار کند. دنکیشوت نمونهای از چنین شخصیت پرماجرایی است. سنخ دوم رمان، رمانتیسم پندارزدا است که در آن قهرمان بزرگتر از جهان است و آگاهیهایی که او به آن پروبال میدهد بسی فراتر از محدودیتهای واقعیت اجتماعی قرار میگیرد و، چون درنهایت قهرمان نمیتواند با واقعیت مواجه شود یا آن را تغییر دهد، بیشتر به خود بسنده میکند و درنهایت نظارهگر حوادث بیرون باقی میماند.
«روانشناسی پندارزدا» که درباره این سنخ قهرمان به کار میرود به بُعد روح و روان فردی تنها اشاره دارد که تنها با اتکا به پندارهای خود زندگی میکند. فردریک مورو شخصیت رمان «تربیت احساسات» اثر فلوبر نمونهای از چنین «من» پررنگی است. اما سنخ سومی که لوکاچ ارائه میدهد ترکیبی از این دو سنخ (سنخ اول و دوم) است، در این سنخ قهرمان واقعبین میشود.
او میکوشد هم با واقعیت روبهرو شود و هم به تأملات نظری پیرامون آن بپردازد، او که به شکاف میان خود و جهان پی برده است به امکانناپذیری رفع آن نیز آگاه میشود، نمونهای از این شکل زندگی را بیشتر در شخصیتهای داستایفسکی مشاهده میکنیم.
تأملات لوکاچ درباره هر یک از این سه شکل زندگی –سه سنخ رمان- شخصیتهای رمان، پرتویی تازه بر ابعاد و لایههای کشفنشده ادبیات جهان میاندازد. لوکاچ تأملات درباره «دنکیشوت» را بهترین تأملات خود میداند. به نظر او دنکیشوت اگرچه شخصیتی مهم، اما ساده داشت، آرمان او نزد خودش کاملا روشن بود و سخت به آن باور داشت.
دنکیشوت که در تب ایدئالیسمی قوی میسوخت درصدد بود تا جهان کوچک خود را بگستراند و آرمانهای خود را جهانی کند، اما مسئله تماما آن بود که آرمانهایش نسبتی با واقعیت نداشت. «تربیت احساسات» زندگی سانتیمانتال (احساساتی) آدمی رمانتیک به نام فردریک مورو است. عنوان رمان فلوبر قابل تأمل است. سانتیمانتالیسم چنان در فردریک قوی است که درنهایت به انفعال او منجر میشود، ماجرای رمان به آشنایی اتفاقی فردریک با خانواده آرنو برمیگردد.
او که به مادام آرنو دل میبندد، از آن پس تمامی زندگیاش حول ماجرای پرافتوخیز و چگونگی برخورد با مادام سپری میشود. اهمیت این رابطه برای فردریک چنان «بزرگ» تلقی میشود که سایر امور جهان به نظرش نمیآید. پس از آن فردریک از جهان میگسلد و خود را در خود زندانی میکند و همهچیز به جز مادام آرنو را به فراموشی میسپرد.
از آن به بعد آرزوهای شخصی و جاهطلبیهایش که سودای وزارت هم یکی از سوداها است تماما قربانی سانتیمانتالیسم جهان درون او میشود. بدینسان انفعال که نتیجه درونگرایی شدتیافته فردریک است او را از جهان واقعی دور میکند. انفعال در فردریک تا بدان حد است که توفان وقایع ۱۸۴۸ و حواشیهای پردامنه آن که منجر به جمهوری دوم فرانسه میشود نیز نمیتواند او را به واکنش وادارد و او را حتی به حواشی ماجرا وارد کند، او در همه حال نظارهگر باقی میماند.
در داستایفسکی ما با قهرمان به معنای کلاسیکش روبهرو نمیشویم بلکه با ضدقهرمان روبهروییم. مقصود از ضدقهرمان کسی است که به وضعیت نامطلوب خود آگاه است، اما برای تغییر آن نیز ناتوان است. این آگاهی ناشاد یا دقیقتر گفته شود این آگاهی تراژیک درنهایت او را به شکست میکشاند، تقریبا بیشتر شخصیتهای داستایفسکی با آگاهی تراژیک به پیشواز شکست میروند.
باوجود تفاوتهای اساسی میان سه سنخ شخصیت متفاوتی که لوکاچ ارائه میدهد، شباهتهایی نیز میان این سه سنخ شخصیت ادبی وجود دارد. ازجمله شباهت میان پرنس میشکین رمان «ابله» از داستایفسکی با دنکیشوت سروانتس است. داستایفسکی تبار میشکین را دنکیشوت میداند و مخلوق خویش، پرنس میشکین را فرزند خلف دنکیشوت معرفی میکند. بهراستی نیز میان این دو شخصیت ادبی شباهت وجود دارد، این هر دو شخصیت قبل از هر چیز با ایدههای خود زندگی میکنند و عمیقا به آن باورمندند.
آنها شخصیتی ساده و عاری از پیچیدگی دارند، به همین دلیل از طرف اطرافیان درک نمیشوند، عشق آن دو بیشائبه و به دور از هرگونه دوراندیشی است، عشق افلاطونی دنکیشوت به دولسینا و همینطور عشق پرنس میشکین به آناستازیا، نشانهای از سادهانگاریشان است. اما این دو در همه حال اخلاقی عمل میکنند و یا به عبارتی دقیقتر «اخلاق» نقطه عزیمت کنشهایشان است. با این تفاوت که دنکیشوت شوالیهوار به پیشواز اتفاقات پیشرو میرود و تحقق ایدههای خود را در آینده جستوجو میکند درحالیکه آرمانهای میشکین در جهان پشتسر و در گذشته قرار دارد: در بهشتی عاری از هر تنش.
همه شواهد هم دال بر آن است که در میشیکن با جانی روبهروییم که از گذشتهای دور، از مکانی آغازین چهبسا از فراسوی آسمانها به زمین هبوط کرده است، سادگیاش هم به خاطر آن است که رفتار زمینیان را درنمییابد، تنها آنچه به یاد میآورد بهشتی گمشده در دوردستهای ناپیدا است که از آنها تنها خاطراتی مبهم در ذهن دارد، خاطرههایی که نمیتواند فراموششان کند، درست شبیه به شازده کوچولوی اگزوپری.
داستایفسکی دنکیشوت را خوب درمییابد، چون شبیه میشکین است، او درباره دنکیشوت میگوید از میان تمام چهرههای زیبا در ادبیات مسیحی کاملترینشان است، اما این را هم اضافه میکند که دنکیشوت فقط به این علت زیباست که «توخالی» است. «توخالیبودن» دنکیشوت بهدلیل آرمانهای بلندپروازانهاش است که نسبتی با واقعیت ندارد. همچنین به خاطر آن است که او نمونه آگاهی تراژیک است. ساده انگاری و بهویژه خوشانگاریاش هم به این علت است که تراژیک نمیاندیشد، به همین دلیل بد به دل راه نمیدهد و دقیقا به همین دلیل «شکست» را درنمییابد و با آن بیگانه میماند.
به نظر داستایفسکی ارائه چهرهای تراژیک -مانند اکثر قهرمانانش- کاری سادهتر است، در عوض آنچه برای داستایفسکی طاقتفرساست ارائه شخصیت «خوب» و «کامل» است. داستایفسکی میگوید هیچ کاری سختتر از پردازش شخصیت خوب در جهان بد نیست. در سایر موارد ضدقهرمانهای داستایفسکی با آگاهی به وضعیت نامطلوب خویش تجربهای از بیخانمانی ارائه میدهند که برای خواننده تجربهای ملموس است.
ضدقهرمانهای داستایفسکی به امکانناپذیری رفع تنش میان آرمانها و آرزوهای خویش با زندگی پیشرو آگاهند، این آگاهی، همان آگاهی «جان» ِ تراژیکی است که به نظر لوکاچ ارائه آن تنها در شکل رمان «صورت» میپذیرد.