پرل یکی از چند پزشک زندانی بود که دستور داشتند بیمارستانی در آشویتس راهاندازی کنند. او فقط متولی مشکلات مربوط به زنان و زایمان نبود، بلکه تلاش میکرد تا آثار هرگونه آزار وارد شده به همبندان خود را درمان کند. از پانسمان زخمهای خونآلود گرفته، تا کشیدن دندانهای عفونی و بانداژ دندههای شکسته.
جیزلا پرل، پزشکی که شاهد فجایع آشویتس بود، تجمل عمل به سوگندنامه بقراط مبنی بر جلوگیری از آسیب به بیماران را نداشت؛ اما جانهای زیادی را نجات داد و تلاش کرد تا آسیب به بیماران را به حداقل برساند.
به گزارش بی بی سی، در ۱۵ آوریل ۱۹۴۵، دکتر جیزلا پرل، نوزادی را به دنیا آورد که از شدت گریه جیغ میزد. درست مانند همه زایمانهای یک سال گذشته، پرل هیچ گونه ابزارپزشکی و داروی بیهوشی در اختیار نداشت. اما یک تفاوت بزرگ وجود داشت. بر خلاف همه تجربههای قبل، این نوزاد قرار بود زنده بماند.
مادر نوزاد که زنی لهستانی بود و ماروسا نام داشت، تبدار و ضعیف بود. درست وقتی که ماروسا آخرین زورهای زایمان را میزد، دو زن صدای ورود سربازان بریتانیایی را به اردوگاه برگن-بلزن شنیدند. اما وقتی ماروسا نوزاد را در آغوش گرفت، حالش وخیمتر شد. پرل میدانست که باید عمل جراحی انجام دهد، اما هیچ ابزاری نداشت برای همین به دنبال عالیرتبهترین افسر بریتانیایی دوید و التماس کرد تا ضدعفونیکننده و آب به او برسانند.
پرل در کتاب خاطراتش با عنوان «من پزشک آشویتس بودم» نوشته است: «نیم ساعت بعد آب و ضدعفونیکننده داشتم که دستانم را تمیز کنم و عمل جراحی را انجام دهم. نه مثل یک زندانی بیپناه، بلکه مانند یک پزشک.»
جیزلا پرل، پزشکی که کتاب خاطراتش در سال ۱۹۴۸ منتشر شد، جان زنان زیادی را در آشویتس نجات داد
پرل در سالهای پایانی قرن ۱۹ در سیگت، شهر کوچکی در مجارستان به دنیا آمد که بعد از جنگ بخشی از رومانی شد. قبل از جنگ حدود یک سوم جمعیت سیگت، شامل خانواده پرل، یهودی بودند.
پرل هم مانند دیگر اعضای خانوادهاش وارد دانشکده پزشکی شد و سالها در برلین که قبله پزشکان یهودی بود، درس خواند. در زمان جمهوری وایمار، یهودیها در جامعه پزشکی آلمان بسیار جا افتاده بودند و نیمی از پزشکان برلین یهودی بودند. اما وقتی حزب سوسیالیست ملی در سال ۱۹۳۳ به قدرت رسید، یهودیان از کرسیهای دانشگاهی، انجمنهای تخصصی و مناصب دولتی کنار گذاشته شدند.
پرل به مجارستان بازگشت و به پزشکی محبوب تبدیل شد و در کنار شوهرش که جراح بود کارش را ادامه داد.
در سال ۱۹۴۴، نیروهای آلمانی به مجارستان حمله کردند. پرل و بیشتر اعضای خانواده او به گتوی پرجمعیت سیگت فرستاده شدند. در طول چند ماه بیش از ۴۰۰هزار نفر از یهودیان مجارستان به آشویتس فرستاده شدند که عملا همه یهودیان سیگت در میان آنها بودند.
کسی که بر تخلیه زندانیهای تازه رسیده به آشویتس نظارت میکرد، جوزف منگله «پزشک ارشد» اردوگاه بود که سرنوشت صدها هزار نفر را در اختیار داشت. او با یک اشاره انگشت، زندانیان را به یک سمت یعنی مرگ میفرستاد یا به سمت دیگر که به معنای کار بود. البته کار اجباری و بعد مرگ. امروز منگله به عنوان نماد جهانی فجایع هولوکاست شناخته میشود.
وقتی که جنگ شروع شد، منگله در آغاز راه حرفه انسانشناسی و پزشکی بود. آشویتس برای او آزمایشگاهی با امکانهای متعدد بود: سوژههای انسانی از تمام تنوعها، بدون هیچ کدام از محدودیتهای اخلاقی معمول در مورد پژوهش بر روی انسان.
جوزف منگله که پزشک ارشد آشویتس بود، بعدها تبدیل به نماد جهانی فجایع هولوکاست شد
پرل یکی از چند پزشک زندانی بود که دستور داشتند بیمارستانی در آشویتس راهاندازی کنند. او فقط متولی مشکلات مربوط به زنان و زایمان نبود، بلکه تلاش میکرد تا آثار هرگونه آزار وارد شده به همبندان خود را درمان کند. از پانسمان زخمهای خونآلود گرفته، تا کشیدن دندانهای عفونی و بانداژ دندههای شکسته.
زنانی که در ماه مه ۱۹۴۴ «مناسب کار» در آشویتس قلمداد شدند
با اینکه موقعیت پرل او را آکنده از احساس درماندگی و ناتوانی میکرد، اما کمک او ارزش واقعی داشت. وقتی از زندانیان بستری در بیمارستان نمونه خون خواسته میشد، پرل و دیگر پزشکان نمونهها را با خون خودشان جایگزین میکردند چرا که میدانستند نازیها زندانیهای مبتلا به بیماریهای مسری را میکشند. روزهایی که پرل میدانست قرار است نازیها بیمارستان را تخلیه کنند و همه بیماران را به کورههای گاز بفرستد، بیماران را از بیمارستان ترخیص میکرد تا شاید جان آنها را نجات دهد.
وقتی منگله فهمید که تخصص پرل چیست، وظیفه جدیدی به او محول کرد: معاینه همه زنان حامله و گزارش مستقیم به منگله. او گفته بود که میخواهد آن زنان را به اردوگاه ویژهای بفرستد تا جیره اضافی نان و حتی شیر دریافت کنند. اما پرل خیلی زود حقیقت را فهمید. یک روز در کنار کوره آدمسوزی گروهی از زنان حامله را دید که با باتوم کتک میخوردند و سگها به آنها حمله میکردند. وقتی روی زمین میافتادند، سربازان آلمانی آنها را زنده داخل کوره آدمسوزی میانداختند.
پرل از همان روز قسم خورد که دیگر هیچ زن حاملهای در آشویتس پیدا نشود.
پرل نوشته است که «بزرگترین جرم در آشویتس بارداری بود»
«وظیفه من بود که اگر هیچ راه دیگری وجود نداشت، جان مادران را با گرفتن جان نوزادان متولد نشده آنها نجات دهم. »
پرل ماموریت شخصی خود را این گونه تعریف کرد که به زنان اردوگاه کمک کند تا گرفتار سرنوشتی که منگله برایشان تدارک دیده بود نشوند. او وقتی متوجه میشد که یک زندانی حامله است، وضعیت را برای او توضیح میداد: اگر نازیها بفهمند که آن زن حامله است، جان مادر و جنین او را با هم میگیرند. پرل در مرحله اول تمام تلاش خود را میکرد تا حاملگی زن را مخفی کند، اما وقتی که این کار امکانپذیر نبود حاملگی را پایان میداد.
پرل سقط جنین را به طور شبانه انجام میداد که خطر بزرگی برای زندگی خودش بود. او به طور همزمان هم پزشک و هم زندانی یک اردوگاه کار اجباری و تحت خطر نسلکشی بود.
هانا آرنت، در مقاله خود با عنوان «مسئولیت فردی در دوران دیکتاتوری» از «اخلاقیات پاستوریزهای» مینویسد که «نمیخواهد دستانش را آلوده کند.» پرل وقتی مجبور بود که دستیاری منگله را انجام دهد، این تجمل را نداشت که دستانش را تمیز نگه دارد. او به هر حاملگی که پایان میداد، به معنای واقعی کلمه دستانش کثیف میشد. در حالی که منگله همیشه دستکش به دست داشت تا دستانش آلوده نشود.
منگله خود را پزشکی میدانست که سرسختانه برای سلامت نژاد خود میجنگید. اما پرل کسی بود که تعهد واقعی خود به ارزشهای حرفهاش را نشان داده بود. با اینکه او نمیتوانست فرمان سوگند بقراط مبنی بر آسیب نزدن به بیماران را دقیقا دنبال کند، هر چه در توان داشت انجام میداد تا آسیب را در اطراف خود محدود کند.
سارا هورویتس، پژوهشگر جنسیت و هولوکاست در دانشگاه یورک کانادا، درباره پرل میگوید: «او نمیتوانست پشت این واقعیت که من هرگز سقط جنین غیرضروری انجام نمیدهم پنهان شود. او چنین تجملی در اختیار نداشت. اخلاق مبتنی بر موقعیت بود، اما من فکر میکنم که او باور داشت هرآنچه در تقابل با نسلکشی وحشیانه ایدئولوژی نازیها قرار میگرفت به طور ذاتی اخلاقی بود.»
پروپاگاندای نازیها چگونه اینقدر موثر بود؟
پیش از ماه مارس سال ۱۹۴۵، پرل از آشویتس به اردوگاه برگن-بلسن در شمال آلمان منتقل شد که در آنجا شاهد آزادسازی ارودگاهها بود. پس از آن ۱۹ روز با پای پیاده در آلمان به دنبال خانوادهاش گشت. اما فهمید که شوهرش را درست قبل از آزادسازی آنقدر کتک زدهاند تا مرده و پسرش را در کوره آدمسوزی سوزاندهاند.
پرل پس از احیای روحی از عزای خانوادهاش، مستقیما به کار پزشکی بازنگشت. در عوض به جهانگردی رفت تا درباره آنچه شاهدش بوده سخن بگوید و برای پناهندهها کمک مالی جمع کند.
او در سال ۱۹۴۸ کتاب خاطرات خود را منتشر کرد که اولین متنی بود که بر فجایع و آزارهای جنسی زنان زندانی در اردوگاههای نازیها شهادت میداد.
او همچنین اعلام آمادگی کرد تا در هر دادگاهی که برای منگله برگزار شود شهادت خواهد داد. او منگله را «فاسدترین جنایتکار جمعی قرن بیستم" نامید که تحت فرمان او "آشویتس به یک اردوگاه مرگ کاملا سازمان یافته تبدیل شد. » (اما چنین دادگاهی هرگز برگزار نشد، چرا که منگله به آمریکای جنوبی فرار کرد تا اینکه در سال ۱۹۷۹ در هنگام شنا سکته کرد و مرد.)
در همان سال انتشار کتاب خاطرات پرل، او به دنبال تصویب لایحه هری ترومن، رییس جمهور آمریکا شهروند دائمی آمریکا شد.
پرل، نشسته در سمت چپ، تنها پزشک زن بخش کودکان و زنان در بیمارستان کوه سینا در نیویورک بود
پس از آن پرل شروع به کار در بخش زایمان بیمارستان کوه سینا در منهتن کرد. اما در نهایت مطب خود را در پارک اونیو تاسیس کرد که مختص کمک به زنان نازا بود، که خیلی از آنها نجاتیافتگان هولوکاست بودند و پرل آنها را از اردوگاههای نازی میشناخت.
پرل مطب خود در نیویورک تاسیس کرد و تا پیش از مهاجرت به اسرائیل در سال ۱۹۷۸ برای درمان نازایی زنان فعالیت میکرد
او در سال ۱۹۷۸ فهمید که دخترش از جنگ جان سالم به در برده است و برای پیوستن به دختر و نوهاش به اسرائیل مهاجرت کرد. پرل تا قبل از مرگش در سال ۱۹۸۸ در یک مرکز پزشکی در اورشلیم به فعالیت پزشکی و به دنیا آوردن نوزادان ادامه داد.
او هر بار که به اتاق زایمان وارد میشد، دعا میکرد: «خدایا، به من یک زندگی، یک نوزاد زنده بدهکاری.»
سر ساقیت سلامت هپروتی
که هچی پول نیست