محمد ماکویی؛ خانم معلم از دانش آموزان خواسته بود برایش ضرب المثل بیاورند. یکی از بچهها ضرب المثل "یکی میمرد از درد بی نوایی یکی میگفت خانم زردک میخواهی!" را آورده بود.
خانم معلم غش غش خندیده بود و از شاگرد سوال "این ضرب المثل را چه کسی یادت داده است؟" را پرسیده بود. دانش آموز هم با کمال صداقت "خانم مامانمون یادمون داده!" را بر زبان آورده بود.
جدا از بحث ضرب المثلها، که آموزگاران دوست داشتند با آنها آشنایی کامل داشته باشیم، املا، که آن زمانها دیکته نامیده میشد، و دستور زبان فارسی از مقولههایی بودند که از نظر معلمین زمان ما بسیار مهم شمرده میشدند.
خوب یاد دارم که در سال سوم راهنمایی که شاگرد اول کلاس بودم و همه درس هایم خوب بود، به درس ادبیات، یا همان فارسی، علاقهای وافر داشتم.
در آن سال، در یکی از امتحانات دیکته نمره نوزده گرفتم، زیرا در جواب سوال "مضارع اخباری از مصدر بیختن"، "میبیخم" نوشته بودم! خانم معلم با لبخند ورقه من را تصحیح کرده و با خط کشیدن زیر "می بیخم"، درست آن، که "میبیزم" بود، را در بالای کلمه غلط نشانیده بود.
نکته جالب این است که با همه این سخت گیریها، آشنایی ما به زبان فارسی اصلا قابل قیاس با یک نسل قبل از خودمان نبود. به همین دلیل، هر موقع در خانه ما بحث شعر و شاعری به میان آمده و جهت به رخ کشیدن تعداد اشعاری که از بر بودم، داوطلب مصاف با مادر، که دیپلم ادبی دارد، میگشتم، خیلی زود قافیه را باخته و دلنوشته "باید اشعار بیشتری را به خاطر بسپارم" را در اندرون سینه جای میدادم.
انصافا، آن موقعها زرنگتر از امروز بودم و قبل از تنگ آمدن قافیه اقدام به بر هم زدن بازی میکردم. مثلا اگر مادر در میانه رد و بدل نمودن اشعار خبط کرده و به مناسبتی "هنر نزد ایرانیان است و بس" میگفت، فوری "سیه چشمی دیدم به نام مگس"، که از سرودههای خودم بود، را راهی میدان نموده و موجب میشدم والده گرامی با نهایت دلخوری نشات گرفته از این واقعیت که مثل پدر همه چیز را شوخی میگیرم، فرصت اینکه دست خود را به علامت پیروزی بالا رفته ببیند را از خویشتن سلب نماید.
خوشبختانه، اوضاع و احوال دانشکدهها هم به مراتب بهتر از امروز بود. برای نمونه، یکبار استاد ادبیات شعر "چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد ملک ز کارش گره گشاید فلک به کینش کمر نبندد" را در مقابل دیدگان دانشجویان قرار داده و سوال "چه کسی میتواند این شعر را درست بخواند؟" را مطرح کرد.
از آنجا که این شعر، به اصطلاح، چند سکته دارد خواندن آن کار آسانی نیست و برای همین از میان دانشجویان تنها من بودم که موفق شدم شعر را تقریبا خوب بخوانم.
شوربختانه این روزها اوضاع و احوال ادبیات فارسی اصلا خوب نیست و روی این حساب نه تنها معلمین و آموزگاران دورههای ابتدایی و دبیرستان به این درس پربها اهمیت لازم را نمیدهند، دانشکدهها هم جهت اینکه حرفهای خوب در دهان شاگران قرار داده و علاوه بر این، آنها را قادر سازند که بخوبی دست به قلم ببرند (شاید اصطلاح دست به کی برد مناسبتر باشد!) برای املا و انشا تره درست و حسابی خرد نمیکنند.
جای تاسف است که بسیاری از دانش آموختهها و فارغالتحصیلان فعلی از نوشتن یک رزومه ساده شغلی یا تحصیلی عاجز بوده و در انتقال پیام درخواست مرخصی و اضافه حقوق به مدیر مربوطه کاملا درمانده میشوند.
دلیل به وجود آمدن شرایط اینچنینی را باید در این ببینیم که به تدریج از "جهان، چون زلف و خط و خال و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست" فاصله گرفته و در تصور غلط شاگرد زرنگها تجربی میخوانند، متوسطها سراغ ریاضی میروند و بچههای تنبل سر از ادبیات در میآورند (در مورد شاخههای دیگر تحصیلی اصولا حرفی به میان نمیآید!) فرو رفتهایم!
نتیجه چنین امری، هم در غلطهای فراوان املایی و انشایی موجود در شبکههای اجتماعی مجازی خود را بخوبی نشان میدهد و هم در شعر خوانیهای دور همیهای مهران مدیری، به عنوان مشتی نمونه خروار، به نیکی دیده میشود.
قطعا، مشکل فقط به این موضوع که یک خانم و یک آقای حاضر در برنامه از خواندن دو سه بیت شعر دم دستی عاجز و ناتوان هستند ربط پیدا نمیکند.
آنهایی که دمی به خمره شعر و شاعری زدهاند خوب میدانند که وادی شعر، وادی احساس است و آدمی که شعر میخواند باید بتواند قبل از دیگران خود را تحت تاثیر قرار دهد.
واقعا این چگونه شعر خوانی است که نه در صدا و سیمای خوانندگان تغییری ایجاد میکند، اگر لرزش صدا را تغییر محسوب نکنیم!، و نه در مجری و شنوندگان عزیز تاثیر و تاثری، از به به و چه چه گرفته تا اشک و غم و اندوه و شادی و خنده، بوجود میآورد؟!
من هنوز هم وقتی "شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها" را میخوانم موهای خود را سیخ شده میبینم و هنگامی که به ابیات "پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد، ولی دل شکسته بود بردی مرا به خاک سپردی و آمدی تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر!" میرسم، گونههای خود را تر شده از قطرات اشک احساس مینمایم.
درستش هم همین است و مگر میشود شعری که هیچ احساسی را در گوینده و شنونده ایجاد نمیکند را اصولا شعر محسوب کرد. وزارت آموزش و پرورش ما، انصافا، باید کلاه خود را بالاتر گذاشته و به مناسبت بلایی که بر سر ادبیات این مرز و بوم آورده خود را در قد و قواره قوم مغول تصور نماید.
شوربختانه، اولیای امور آموزش و پرورش سالهاست خود را به نشنیدن و خوابیدن زده و با جدی نگرفته گوشهها و کنایه ها، در انتظار اینکه متعاقب دشت ابیات زیر شنونده "تو را میگویند!" هم باشند به سر میبرند:
حدیث درد گفتیم و شنیدند
شنیدند و دریغایی نگفتند
مگر افسانه جن و پری بود
که بشنیدند و کودکوار خفتند!