اریک کاپلان در مقاله ای در نیویورک تایمز نوشت: پیتر سینگر، فیلسوف استرالیایی، یکبار برای آنکه سخن خودش را نقض میکند، مورد انتقاد قرار میگیرد. سینگر نظریهای اخلاقی ارائه میکند که در آن احساس و حیات آگاهانۀ پیچیده ارزشمندترین چیز است، و از این پیامد منطقی سر باز نمیزند که زندگیِ انسانی با اختلال ذهنی شدید از زندگی یک مرغ ارزش کمتری دارد. سپس روزنامهنگاران پی میبرند که مادر سینگر دچار آلزایمر است و او تصمیم گرفته است تا پولش را بهجای کمک به مرغها صرف مراقبت از مادرش نماید.
آنها سینگر را دورو مینامند و حتی نشریۀ نیوریپابلیک در طرح روی جلدش تصویری از پیرزنی سردرگم با واکر، تحت عنوان «مادران دیگران»، منتشر میکند. بنابراین، نقض سخن خودتان چقدر بد است؟
در فلسفه، از زمان سقراط (یعنی شخصیتی ترولمانند، حتی قبل از اینکه اینترنتی در کار باشد)، به این پرسش چنین پاسخ داده شده: «بسیار بد». اگر میدانید که به دو گزارۀ ناسازگار باور دارید، آنگاه باید به این مسئله رسیدگی کنید. شما به یک نظریه نیاز دارید. اما خود نظریهها معمولاً گیجکننده و غیررضایتبخش هستند، یا این دو ویژگی را با هم دارند.
برای مثال، در مورد فوق، شما میتوانید بکوشید تا ویژگی خاصی را بیابید که مشترک است بین مادران دچار زوال عقل و کسانی که باور داریم ارزش مراقبت را دارند، برای مثال ویل اسمیت، اما مرغها فاقد آن ویژگی هستند. برای مثال: منقارنداشتن. ویل اسمیت منقار ندارد، مادران دچار زوال عقل منقار ندارند، مرغها منقار دارند؛ بنابراین اکنون ما نظریهای در دست داریم که چرا ویل اسمیت و مادر پیتر سینگر شایستۀ مراقبتاند، اما مرغها چنین نیستند.
فقط مشکل اینجاست که این آشکارا نظریهای بد است. شاید مادر شما هنرمند مفهومیِ سرشناسی باشد که قبل از ابتلا به آلزایمر از طریق جراحی برای خودش منقار گذاشته باشد. این امر او را با مرغ در یک مقوله جای خواهد داد. شما میتوانید استدلال کنید که مادرِ دچار زوال عقلْ ارزش بیشتری دارد، زیرا او تداوم فیزیکی مادری است که شما دوستش داشتهاید. اما این استدلال معتبر نیست: روزی، بدن او به اسکلت تبدیل خواهد شد و شما نخواهید خواست که مادر اسکلتی را به شام دعوت کنید.
اینها هر دو نظریههایی تقریباً احمقانهاند؛ واضح است که ما میتوانیم بهتر از این عمل کنیم. اما من آنها را مطرح میکنم تا، دربارۀ دشواری ذاتی نظریه بهعنوان ابزار، نکتهای را روشن سازم.
بخشی از آنکه این معمای مادر/مرغ اینقدر دشوار است، تعارض آن با دو باور متناقض ما دربارۀ آدمیان است:
۱. آدمیان موجوداتی معنادار هستند؛ کارهای آنها معنادار است.
۲. آدمیان مثل هر چیز دیگر اشیایی دارای علتاند، درست بههمان اندازه بیمعنا که آتشهای جنگلی.
فلاسفه از دکارت تا کانت تا دونالد دیویدسون به این ناسازگاری توجه کردهاند و کوشیدهاند تا نظریهای ارائه کنند که چگونه آدمیان میتوانند هم منبع معنا باشند و هم تابع قانون علیت. از دیدگاه دکارت، آدمیان صرفاً دو چیز متفاوتاند که بهشیوهای رازآلود به هم بسته شدهاند، چنان که گویی یک کرگدن و یک کوسه را به هم بدوزید. از نگاه کانت، آدمیان یک چیز با دو وجه هستند، وجه فنومنال، که ما را در شبکهای از علل جای میدهد، و وجه نومنال، که ما را موجوداتی آزاد نشان میدهد. دیویدسون استدلال میکند که جهان نه ذهنی است نه فیزیکی، اما میتواند توصیفات ذهنی یا فیزیکی بپذیرد، و بسته به اینکه کدام توصیف را به کار میبریم بهنحوی متفاوت میتواند فهم شود.
یک نگرانی دربارۀ همۀ این نظریهها آن است که آنها تناقض را حل میکنند، تناقض بین انسان ماشینی و انسان معنادار، اما بهقیمت اینکه خودشان پرسشهایی دشوار پیش مینهند. شما احساس میکنید میخواهید از دکارت بپرسید: «چگونه این دو جوهر همزیستی دارند؟» یا از کانت بپرسید: «چگونه خویشتن آدمی میتواند هم فنومنال و هم نومنال باشد؟» یا از دیویدسون بپرسید: «چرا اصلاً یک رخداد باید توصیفات ذهنی و فیزیکی داشته باشد؟» از اینها نگرانکنندهتر این است که به نظر نمیرسد این نظریهها در حل تناقض بین «مادر بر مرغ غلبه میکند» و «مرغ بر مادر غلبه میکند» به ما کمک کنند.
آیا مادرِ دچارِ زوالِ عقل، هنگامی که ضایعات مغزی او بیش از حد شدید میشوند، جوهر متفکر دکارتی خود را از دست میدهد؟ آیا خویشتن نومنال او به بهشت نومنال پرواز میکند و خویشتن فنومنال او را جا میگذارد تا مراقب اوضاع باشد؟ آیا او دیگر تحت توصیفات ذهنی قرار نمیگیرد و فقط واجد شرایط توصیف فیزیکی میشود؟ درست کی و چگونه مادر از قلمروِ انسان گذر میکند و به قلمروِ مرغ پا مینهد؟
ما با تناقضی اخلاقی شروع کردیم:
۱. مادر از مرغ بهتر است.
۲. مرغ از مادر بهتر است؛ و در پس آن تناقضی متافیزیکی یافتیم:
۱. آدمیان موجوداتی معنادار هستند.
۲. آدمیان شیء هستند.
اما در پس این، تناقضی ژرفتر و واقعاً دشوار نهفته است، یعنی:
۱. عشق و احترام بهترین روش برخورد با آدمیان است.
۲. بهترین روش برخورد با آدمیان آن است که علل کارهای آنان را دریابیم و، هنگامی که اهداف ما را برآورده نمیسازند، آدمیان را تغییر دهیم.
اگر شما بدبین باشید میتوانید بگویید که ما در فرهنگی زندگی میکنیم که در آن آدمیان میگویند به (۱) باور دارند و به فرزندان خود میآموزند تا هنگامی که دراینباره از آنها پرسش میشود (۱) را ذکر کنند، اما همیشه چنان عمل میکنند که گویی به (۲) باور دارند. بنابراین، در نهایت، سینگر همانند همۀ ما در جهانی از روابط علّی زندگی میکند که باید بهشیوۀ معمول آن را تغییر دهد: با صرف پول. اگر پولتان را صرف مراقبت از مادرتان کنید آنگاه پول کمتری برای کمک به پویش «پیتا» برای مبارزه با دامپروری صنعتی خواهید داشت، و بالعکس.
ما در کسوت آدمیان بالغ همیشه با تصمیمات واقعی سر و کار داریم که میکوشیم تا دیگران را وادار کنیم کارهایی را انجام دهند. کانت میگوید که یک انسان هرگز نباید بهعنوان وسیله به کار گرفته شود بلکه فقط باید بهمثابۀ غایت با او برخورد شود، اما او یک خدمتکار داشت. این ایدهای جالب است، اما چگونه به آن جامۀ عمل میپوشانید؟
شاید من آدمی بیپشتکار باشم؛ محصول فرهنگی مصرفگرا خواستار خرسندی آنی است، اما من از دستیابی به نظریهای سازگار و دقیق نومید هستم که در موقع خود برای همۀ کسانی که مادرشان دچار زوال عقل است (من یکی از آنها هستم) تبیین کند چه چیزی مادران دچار زوال عقل را از مرغها متمایز میسازد.
اگر ما نتوانیم نظریهای دراینباره ارائه کنیم یا، بهطور مشابه، نتوانیم در مدت زمان کافی نظریهای پیشنهاد کنیم که زندگی خود را با آن پیش ببریم، چه باید بکنیم؟ بهوضوح یک پاسخ این است که بهطریقی کارها را راست و ریس کنیم، استقامت به خرج دهیم، واقعیت را بپذیریم. یا با بیانی که بیشتر خوشایند غرور ما باشد، بپذیریم که زندگی تناقضی رازآمیز و شگفتانگیز است که نمیتوان آن را فهم کرد، و در صورت لزوم برای پذیرش این امر به مراقبه یا مواد روانگردان مناسب مثل شراب بوربن متوسل شویم.
باوجوداین، من فکر میکنم که ما میتوانیم بهتر از این عمل کنیم و یک گام برای تحقق این هدف آن است که بهصورت فردی و بهمثابۀ یک فرهنگ بپذیریم که میتوان ناسازگار بود. هنگامی که به دیگر فرهنگها مینگریم، میتوانیم دریابیم که آنها کوششهایی برای انجام امر ناممکن هستند یعنی سازگارکردن جهانبینیهای ناسازگار. چینیان باستان وارث هر دو سنت تائوئیست و کنفوسیوسی بودند؛ بنابراین گاهی فرهیختۀ چینی همانند یک تائوئیست تمایل داشت که همه چیز را به حال خود رها کند، و گاهی همانند یک کنفوسیوسی میخواست که نظام اجتماعی هماهنگی بر امیال سرکش آدمی حاکم کند.
ما فرهیختگان چین باستان را برای این امر سرزنش نمیکنیم که ناسازگار عمل میکنند، بنابراین چرا نباید بکوشیم تا حداقل بههمین اندازه نسبت به خودمان آسان بگیریم؟ نه فقط بدین دلیل که استرس زندگی کمتر خواهد بود یا بدان دلیل که مردمی که نسبت به خودشان خشن و سختگیر هستند در نهایت نسبت به دیگران هم خشن و سختگیر خواهند بود، آنچنان که روزنامهنگاران با سینگر چنین برخوردی داشتند (هرچند، بهباور من، اینها هر دو درست هستند)، بلکه بدان دلیل که اگر دو مجموعه از سنتها داشته باشیم که کار میکنند، با کنارگذاشتن هر یک از آنها چیزی را از دست خواهیم داد.
نگریستن به آدمیان بهمثابۀ منابع معنا و همچنین نگریستن به آنها بهمثابۀ چیزهایی تابع قانون علیت به موفقیت تمدن ما کمک میکند. تا هنگامی که چیزی بهتر در دست نداشته باشیم، با کنارگذاشتن هر یک از آنها در جستوجویی احمقانه برای سازگاری -یعنی لولوی اذهان کوچک (یا مایۀ نگرانی آنها؟) - با خطر تضعیف مجموعه مهارتهای خودمان روبهرو هستیم.
اما دربارۀ مادر و مرغ چه میکنیم؟ آیا برای رویارویی با زمانهایی که زندگی ما دچار تناقض میشود، منبعی بهتر از شراب بوربن در دست داریم؟
من فکر میکنم که حداقل سه منبع در دست داریم: آداب، ترس، و کمدی.
آداب: هر شام تعطیلات که مرغ روی میز است و مادر حتی با وجود ابتلا به آلزایمر پشت میز نشسته است، به ما در حل تنش در نحوۀ برخوردمان با آدمیان و حیوانات کمک میکند. ما راهی برای حل مشکل از طریق تفکر نداریم، اما اگر مادر بخشی از آداب خانواده است، یعنی رقص قدردانی و آشنایی، مشکلات خود را با زندگیکردن حل میکنیم، حتی اگر نتوانیم آنها را با تفکر حل نماییم.
ترس: ترسْ واکنشی برای هنگامی است که تناقض به قلمرویی وارد شده است که دیگر زندگی ممکن نیست. فیلم «عجیبالخلقهها» چنین پایان مییابد که دختری زیبا به زنی با ریخت مرغ تبدیل میشود، این هنوز هم میتواند ما را مشمئز کند و، با توسل به ظرفیت ما برای ترس، بدنهای ما میتواند از وضعیتهای دشواری عبور کند که ذهنهای ما نمیتواند. اسکلت مادر در سر میز شام که در بالا به آن اشاره شد بر اندام ما لرزه میاندازد، این ترس ارزش نگهداری را دارد.
کمدی: سرانجام، کمدی همیشه در پی ایجاد ارتباط بین چشماندازهای ناسازگار بوده: بدین دلیل کمدیهای سنتی اغلب با مراسم عروسی پایان مییابد. در پایان فیلم «آنی هال» ، شخصیت وودی آلن جوکی دربارۀ مردی تعریف میکند که برادرش فکر میکند مرغ است؛ او میگوید آن مرد برادرش را به پزشک نمیبرد، زیرا «به تخممرغها نیاز دارم». او از ما میخواهد که دریابیم چگونه برخی از تمایزات ما از چشماندازی توهم هستند و از چشماندازی دیگر ضروری هستند. این تناقض است و جوک او به ما امکان میدهد تا با آن زندگی کنیم.
هنگامی که از سیدنی مورگنبسر فیلسوف دانشگاه کلمبیا پرسیده میشود آیا او این دیدگاه را میپذیرد که چیزی میتواند در عین حال الف و غیر الف باشد، پاسخ میدهد: «میپذیرم و نمیپذیرم». من قبلاً فکر میکردم او بهشوخی پاسخ داده است. اکنون که دربارۀ این موضوع اندیشیدهام فکر میکنم هم چنین است و هم چنین نیست.
منبع: ترجمان
ترجمه: علی برزگر