بابک زمانی نورولوژیست در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: دیروز عکسی از او دیدم که در صحرایی خشک در پیکار آب، منبع فلزی بزرگی بر دوش داشت. سرش زیر بود، اما از دور هم رنج از آن میبارید. مثل همیشه سیاه پوشیده بود. عجیب راست بود. به راهی میرفت که معلوم بود نزدیک نیست.
اُم سلیمه خودش بود. آن سال دور که آفتاب سوزانتر از همیشه بود، آب در رودخانهها جریان داشت، «خرزهره»ها صورتی و نخلها عمیقا سبز بودند، کنار کارون «چاردختر» همزمان میخندیدند و آنسوتر «چارشیر» میغریدند. وارد کوت که میشدی بوی پهن گاومیشها همهجا را پر کرده بود. ما در مضیف مینشستیم، اُم سلیمه با همان نقاب چای و خرما میآورد.
پدر به کار گاومیشها میرسید، واکسنهایشان را چک میکرد و حاملگیشان را تشخیص میداد و بعد به بحثی طولانی با زایر مجید مینشستند؛ گفتوگویی که درباره گاوها شروع میشد و بعد به همهجا میکشید. پدر با همه وسواسش، توان نپذیرفتن دبه شیری را که در ماشین اداره میگذاشتند، نداشت.
پدر صاحب گاومیشها نبود، اما آنها نهفقط بیمارش که تمام زندگیاش بودند. واکسن آنها را هم مثل واکسن بچههایش کنترل میکرد. طاعون گاوی نهفقط دغدغه او بلکه کابوس بزرگ بچههایش هم بود؛ کابوسی که او را در گرمترین روزها میربود و با جیپی بدون کولر راهی روستاها میکرد. این وظیفه مقدس او بود.
نبود تا ببیند نیمقرن بعد واکسن که سهل است، اینها از آب هم محروم شدهاند. چند سال بعد که از آنجا همراه پدر میگذشتیم، حاج مجید و اُم سلیمه در خانه نبودند. مضیف همان مضیف بود، خانه هم همان خانه بود. بمب نخورده بود. با همان حصارها؛ اما هیچکس آنجا نبود.
پدر سر از ماشین بیرون آورده با چشم دنبال دوست قدیم زایر مجید و همسرش اُم سلیمه و شاید گاومیشهایی که میدانست این موقع روز کجا باید باشند، میگشت. جنگ تازه آغاز شده بود و از پدر خواسته بودند دوباره به اهواز بیاید و به ساماندهی گاومیشها که براثر جنگ پراکنده شده بودند، یاری برساند. هیچکس به اندازه او در این زمینه اطلاعات نداشت. زایر مجید نبود، اما اُم سلیمه همان نزدیکی بود. چندی دورتر بر خاک نشسته بود.
داشت مویه میکرد و خاک سر و رویش را پوشانده بود. در سالهای بعد هم اُم سلیمه فقط مویه میکرد و مویه میکرد؛ مویهای سوزناک که تا آفاق میرفت، در تهران هم شنیده میشد چه برسد به خرمشهر ویران که تا سالها نیزههایی آهنین در خارج از شهر برای او دست به دعا برداشته بودند.
مویههایش را در کوت عبدالله که هیچ وقت مثل سابق نشد در هفتتپه که هیچگاه دیگر نیلوفر صحرا نشد، در کنار پل خرمشهر که هیچگاه ساخته نشد، کنار «بِرِیم» که با همان شکل یکجا به دوبی منتقل شد و پیش رفت، در بازار کویتیها که هنوز بوی سوختن تماشاگران «گوزنها» به مشام میرسید، همهوهمه هرجا که میرفتی همه در سیطره مویههای اساطیری اُم سلیمه بود با آن کلماتی که معنایش را نمیدانستی؛ اما عمق دردی هزارساله از لحن و آهنگش را درمییافتی.
امسال، اما اُم سلیمه هم مویه را کنار گذاشت، ظرفی بزرگ و فلزی به سنگینی تمام غمهایش بر دوش گرفت. پا بر این زمین همیشه مرطوب باستانی که حالا خشک شده، گذاشت تا شاید به نوادگان آب برساند. زمین باستانیای که آب جاری میان دو رودش خاستگاه انسان بود و خاستگاه افسانه. آهای اُم سلیمه،ای مادر بردبار، چشم بر فرزندان نابکار و تلخگفتار و سخترفتار خود ببند. مانند چند هزار سال گذشته اینهمه جفا و خشم را ببخش. تردید نباید کرد زندگی زیر پای استوار تو دوباره خواهد رویید.