توانایی کمتر در میان کودکان خانوادههای کمبضاعتتر حکایت از شرایط خانوادگی پرفشار و بیانگیزهکنندۀ برآمده از فقر دارد. ضعفهای شناختی که در پژوهشهای مربوط به کودکان خانوادههای فقیر مشاهده میشود بهوضوح نشان میدهد که این ضعفها اکتسابی هستند، نه ذاتی و تغییرناپذیر.
اندرو آنتونی در گاردین نوشت: در سال ۲۰۰۹ که کل دنیا هنوز در شوک بحران اقتصادیِ سال قبلش بود، کتابی با عنوان تراز۱ منتشر شد. این کتاب را دو اپیدمولوژیست اجتماعی نوشتند و در آن توضیح دادند که انبوهی از اطلاعات بهوضوح نشان میدهد که نابرابریِ بیشتر در هر جامعهای به افزایش انواع مشکلات اجتماعی جدیتر همچون خشونت، قتل، سوءمصرف مواد مخدر، حبس، چاقی و بارداری نوجوانان میانجامد.
با توجه به اینکه انگیزۀ سود خالص بهتازگی دنیا را تا آستانۀ فروپاشی اقتصادی برده بود، فرصت خوبی بود تا نگاهی به خودمان بیندازیم و ببینیم نابرابری روزافزون ما را به کجا میبرد. در سی سال گذشته، بهخصوص در آمریکا و بریتانیا، اجماعی همگانی در سطح سیاستگذاری وجود داشت مبنی بر اینکه اگر بتوانیم افرادِ کفِ هرم را با موج ثروت بالا بکشیم، اشکالی نخواهد داشت که افراد رأسِ هرم با سرعت بسیار بیشتری بالا و بالاتر بروند.
همان حرف مشهور پیتر مندلسون در سال ۱۹۹۸، که وقتی وزیر تجارت و صنعتِ دولتِ حزب کارگر بود، در جمع مدیران سیلیکونولی گفت «از نظر ما هیچ مشکلی ندارد که آدمها خرپول شوند». اما چیزی که معمولاً قدرتِ این گزاره را میگیرد شرطی است که مندلسون در ادامه به زبان آورد: «تا وقتی که مالیاتشان را بدهند».
جهشی بزرگ در سیاستهای حزب کارگر جدید ایجاد شده بود. تازه دریافته بودند که، بهجای سیاهنماییِ ثروتمندان و فراریدادنشان به خارج از کشور با مالیاتهای سرسامآور، بهتر است آنان را تشویق کنند و درآمدهای مالیاتی را افزایش دهند و آن پول را برای محرومان و دیگر مخارج لازم صرف کنند. اتفاقاً از خیلی جهات این راهبرد کارساز شد.
اقتصاد توسعه یافت، پول بیشتری خرج آموزشوپرورش، خدمات سلامت در سطح ملی و تأمین اجتماعی شد و کسی برایش مهم نبود که، طی این فرایند، چند نفر دیگر هم میلیاردر شوند یا فرهنگ پاداش کمی پرهزینهتر شود.
اما بعد، بحران اقتصادی فرا رسید و مشخص شد که چرخۀ نوسانات اقتصاد به پایان نرسیده است. تازه دیدیم که همۀ ما مالیاتدهندگانی عادی هستیم که در این موقعیت ناعادلانه باید بانکها را نجات دهیم، بانکهایی که گناهِ طمع بیپایان و بیمسئولیتی اجتماعی بر گردنشان بود.
پیامد این رویداد ریاضت اجباری بود و کسانی که بیشازهمه ضربه خوردند اقشار کمبضاعتترِ جامعه بودند. بهرغم ادامۀ فرهنگ پاداشدهی، صنعت بانکداری چندان تغییری نکرده (در آمریکا، دولت ترامپ اینک در حال الغای مقررات مالی محدودی است که پس از بحران اقتصادی برقرار شدند) و در بریتانیا هم نابرابریِ درآمدها، با وجود کاهشی جزئی، همچنان سر به فلک میکشد.
مدیرعاملانِ افتیاسای۲بهطور متوسط ۳۸۶ برابر بیشتر از کارگرانی که حقوق وزارت کار را میگیرند درآمد دارند و درآمدِ ۲۰ درصدِ بالای هرم کشور، قبل از کسر مالیات و کمکهای مالی، بیش از ۱۵ برابرِ ۲۰ درصد کف هرم است و این رقم پس از اعمال مالیات و کمکهای مالی به چهار برابر میرسد.
اینک ریچارد ویلکینسون و کیت پیکت، نویسندگان کتاب تراز، با کتاب دیگری به عرصه برگشتهاند: ترازِ درونی: چطور جوامع برابرتر به کاهش اضطراب، افزایش سلامت عقل و بهزیستی همگان میانجامد. این دو نویسنده را، که زن و شوهر هستند، در کافهای در ایستگاه سنتپانکراس لندن دیدم. همچنان که منتظر قطار بودند تا بهسمت شمال برگردند، دربارۀ کارشان صحبت کردیم. ویلکینسون استاد افتخاری اپیدمولوژی اجتماعی در دانشگاه ناتینگهام است و پیکت استاد اپیدمولوژی در دانشگاه یورک.
ویلکینسون هفتادوچندساله است اما، بهجز مشکل جزئی شنوایی و ابروهای سفید، او را میتوان تجلی نیروی جوانی دانست. از نظرات گزندهاش هم که بهتر است چیزی نگویم. همسرش پیکت، که ۲۲ سال از او کوچکتر است، تنها کسی است که کمی نظرات او را تعدیل میکند.
این کتاب جدید، چنانکه از عنوانش پیداست، به اثرات روانشناختی و ذهنی نابرابری میپردازد. اثراتی که، بهزعم نویسندگان، فراوان و متنوع هستند. اصل اولیۀ کتاب این است که نابرابری باعث افزایش تفرقه و رقابت اجتماعی میشود و این نیز، بهنوبۀخود، اضطراب اجتماعی و استرس بیشتری به بار میآورد و به رواج فراگیرتر بیماریهای روانی، نارضایتی و بیزاری میانجامد. این نیز به راهبردهای واکنشیای (همچون مواد مخدر، الکل و رفتارهای اعتیادیِ دیگر همچون خرید و قمار) دامن میزند که باز بهنوبۀخود استرس و اضطراب بیشتری میآفرینند. تصویری بسیار تیره است، اما ویلکینسون و پیکت معتقدند، با درایت، میتوان آن را سریع بهبود بخشید.
تراز بیش از ۱۵۰هزار نسخه فروخت و به چندین زبان در سرتاسر دنیا ترجمه شد. اما این سؤال در ذهنم شکل گرفت که آیا (با توجه به اینکه اوضاع تغییر چندانی نکرده) دولتها، بهخصوص دولت بریتانیا، اصلاً توجهی به آن کردهاند یا نه؟
ویلکینسون از اد میلیبند صحبت میکند که، در دوران رهبری حزب کارگر، برای مشاوره سراغ او آمده بود. سمیناری در گروه مشاورۀ جان مکدانل هم ارائه کرده بود، هرچند طبیعتاً هیچکدامشان در آن زمان جزء دولت نبودند. میگوید چند جلسه نیز با لیبرال دموکراتها داشته است. هیچوقت طوری صحبت نمیکند که انگار در آستانۀ انقلابی قریبالوقوع هستیم.
پیکت از این فرصت استفاده میکند تا حرف شوهرش را قطع کند.
با نکوهشی جزئی میگوید «اگر بخواهم پاسخی سیستماتیکتر بدهم، باید بگویم که ما در سطح بینالمللی، ملی و محلی مشاوره دادهایم. با بخشهای مختلفی در سازمان ملل متحد حرف زدهایم و کارهایی نیز برای اتحادیۀ اروپا انجام دادهایم. من خودم هماینک در حال انجام مأموریتی برای برابری پایدار هستم».
کریستین لاگارد، رئیس صندوق بینالمللی پول، بیانیهای دربارۀ برابری صادر کرد که ویلکینسون و پیکت تشخیص دادند مستقیماً از کتاب آنها برگرفته شده است. باراک اوباما نیز حرفهایی زد که، به قول ویلکینسون، «یک جورهایی انگار حرفهای ما بود». اما شاید بیشترین تأثیر کتاب بر روی سایر دانشگاهیان بود که ازآنپس شروع به کاوش اثرات نابرابری در بسیاری از حوزههای دیگر کردهاند.
البته منتقدانی هم هستند (هرچند ویلکینسون و پیکت انتقادات آنها را به دلایل «ایدئولوژیک» نسبت میدهند) که دربارۀ صحت آمارهای ارائهشده یا نتایج برگرفته از آنها اظهار تردید کردهاند. هنگام خواندن کتاب یک نکته برایم عجیب بود: بهرغم این ادعا که میزان قتل یکی از نشانههای اصلی نابرابری است، روشن است که از سال ۱۹۸۰ آمار قتلها رو به کاهش نهاده است، یعنی درست همان سالی که نابرابری، پس از پنجاه سال روند یکنواخت در آمریکا، واقعاً شروع به رشد کرد. نرخ جنایت امروزه در آمریکا کمتر از ۱۹۵۰ است. دلیل این آمار ظاهراً متناقض چیست؟
ویلکینسون با اعتمادبهنفس میگوید «دلیلش این است که عوامل دیگری هم دخیل هستند. اما میتوان گفت اگر همان تغییرات (که کار نداریم چه هستند) بدون افزایش نابرابری صورت میگرفتند آمار قتل کاهش چشمگیرتری داشت».
پیشبینی واقعاً جسورانهای است، اما خب ویلکینسون چندین دهه است که در حوزۀ نابرابری کار میکند و چنان به این حرفش اعتقاد دارد که فقط میتوان از کسی که سالهای سال در موضوعی غور کرده انتظار داشت.
تردید چندانی وجود ندارد که اضطراب، بهخصوص میان جوانان، شیوع بیسابقهای یافته است. اخیراً پژوهشی در آمریکا دریافت که ۲۰ درصد از آمریکاییها طبق گفتۀ خودشان استرس زیادی را تجربه میکنند. پژوهشی قدیمیتر نیز نشان داد که بچههای معمولی آمریکایی در دهۀ ۱۹۸۰ «نسبت به بچههای روانپریش دهۀ ۱۹۵۰ اضطراب بیشتری را گزارش کردهاند». اما چنانکه پژوهش کینگز کالج لندن نشان داده، دهۀ ۱۹۸۰ نیز، در مقایسه با روزگار اخیر، استرس بسیار کمتری را برای نوجوانان بریتانیا در بر داشته است.
ویلکینسون و پیکت مینویسند «رشد اقتصادیْ تجملات و راحتیِ بیسابقهای را برایمان به ارمغان آورده، باوجوداین، به شکل متناقضی، سطح اضطراب نهتنها به مرور زمان کم نشده که افزایش هم یافته است».
مردم عادی پاسخی برای این تناقض دارند: جوانان امروز، یا بهاصطلاح نسل «برفدانهای» ۳، مثل پیشینیان جانسخت نیستند، تحمل کمتری دربرابر دشواریها دارند و بهراحتی از اضطراب و پریشانی دربارۀ شرایط نامساعد مینالند.
ویلکینسون و پیکت تبیین کاملاً متفاوتی برای این امر دارند و معتقدند افزایش اضطراب عمدتاً بهخاطر افزایش فشارهای اجتماعی است که از نابرابریهای مادی (و درنتیجه، اضطراب منزلت بیشتر) نشئت میگیرد. فراتحلیل مجموعهای از مطالعات که اخیراً در لَنسِت سایکایِتری منتشر شد چنین نتیجهگیری کرد که نرخ بیماریهای روانی در جوامعی که تفاوت درآمد بیشتر است بالاترین آمار را دارد. بریتانیا و آمریکا در صدر هر دو نمودار هستند، هم بیماری روانی و هم نابرابری درآمد.
اما آماری وجود دارد که ظاهراً ناقض این مطلب است. آمار بیماریهای روانی در نیوزیلند سهبرابر ایتالیاست، درحالیکه نابرابری درآمد در هر دو کشور برابر است. در فرانسه نیز آمار بیماریهای روانی دو برابر همسایهاش اسپانیاست، حالآنکه نابرابری درآمدشان تقریباً یکسان است. مشخصاً عوامل مختلفی دخیل هستند، اما این سؤال در ذهنم شکل گرفت که شاید دلیل اضطرابْ خودِ رفاه مادی باشد، یعنی هرچه از مبارزه برای تأمین نیازهای پایه دورتر شویم، اضطراب بیشتری برای چالشهای دیگر حس میکنیم.
ویلکینسون میگوید «اگر واقعاً اینطور باشد، اضطراب به سرانۀ درآمد ناخالص ملی مرتبط میگردد، حالآنکه قطعاً چنین نیست. این تفاوتها فقط نشان از اضطرابی مزمن و بیقاعده ندارد که بعد به چیزی نسبت داده شود، بلکه نشان میدهد کاهش یکی از سرچشمههای اصلی اضطراب (معاش) میزان کلی اضطراب را افزایش میدهد. واقعاً چنین چیزی معقول است؟ ما که تا حالا چنین چیزی نشنیدهایم».
او خاطرنشان میکند که آمارِ خلافِ قاعدۀ ایتالیا بهخاطر روابط خانوادگی صمیمانه در این کشور است. بههرحال، طبق نظر او، جالبتوجهترین نکته همان همخوانی کلی دادههاست که نشان از رابطۀ میان نابرابری و سلامت روانی دارد، نه آمارهای خلاف قاعده و نابهنجار. ویلکینسون و پیکت همچنان بر این باور هستند که ما بهلحاظ ذهنی رابطهای ناکارآمد با سلسلهمراتب داریم و مدام بهدنبال بالارفتن از نردبان اجتماعی هستیم. همین تنازع تأثیری منفی بر تمام طبقات و سطوح درآمد میگذارد.
هرکس که اخیراً نگاهی به اینستاگرام انداخته باشد سخت میتواند میزان اضطراب اجتماعی را در این تصاویر انکار کند. ما هیچوقت نتوانستهایم با چنین مهارتی هم ثروتمان را به رخ بکشیم و هم ناامنیهایمان را.
پس فرض کنیم نابرابری موجب اضطراب میشود و اضطراب به سلامت روان آسیب میزند. اما آیا ممکن است این هزینه، بهخاطر کلیت جامعه هم که شده، بیرزد؟
در فیلم مرد سوم۴صحنهای هست که اورسن ولز سی سال توحش و خونریزی خاندان بورجیا را، که «میکلآنژ، لئوناردو داوینچی و رنسانس» از آن سر برآوردند، با پانصد سال صلح و دموکراسی سوئیس مقایسه میکند که ساعتدیواری کوکو را برایمان به ارمغان آورده است. آیا اینطور به نظر نمیرسد که جوامع برابرتر خلاقیت و پویایی کمتری دارند؟
پیکت میگوید «نه، بههیچوجه. این استدلال به آن معناست که شاید به کمی نابرابری نیاز داریم تا الهام و نوآوری و خلاقیت را به پیش براند، اما شواهد مؤید این نیست. شواهد نشان میدهد، در جوامع برابرتر، سرانۀ گواهیهای ثبت اختراع بیشتر است».
ویلکینسون محتاطانه میگوید «البته این تفاوت خیلی جزئی است».
پیکت میگوید: «جوامع نابرابر استعدادهای زیادی را هدر میدهند. پویایی اجتماعی کمتر، دستاورد تحصیلی پایینتر، چنین چیزهایی نمیتواند به توسعۀ سرمایه بینجامد».
پیکت معتقد است همین قاعده دربارۀ سازمانها هم صدق میکند. «شواهدی موجود است مبنی بر اینکه شرکتهایی که دامنۀ دستمزد۵ بیشتری دارند راندمان و بهرهوری پایینتری دارند و ارزش سهام کمتری تولید میکنند، پس آن منفعتی که حامیان نابرابری میگویند از آنها برنمیآید».
هردو کموبیش همنظرند که کمونیسم شوروی مثال مناسبی دربارۀ فواید برابری نیست، هم به این دلیل که دادههای چندانی دربارۀ این جوامع موجود نیست و هم اینکه ستم زیادی برای حفظ آن برابری روا داشته میشد. الگوهایی که آنان اشاره میکنند اسکاندیناوی و ژاپن هستند که نسبت به بریتانیا و آمریکا نابرابری کمتری دارند، نشانههای تنش اجتماعی، اضطراب منزلت و مشکلات روانی نیز در آنها خیلی کمتر است و میل به اعتماد و همکاری متقابل یا، بهقول جامعهشناسان، «سرمایۀ اجتماعی» بیشتر.
رابرت پاتنم، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی، دریافت که اجتماعات دارای تنوع قومی و فرهنگیِ بیشتر (بهخصوص در آمریکا) احتمالاً سرمایۀ اجتماعی کمتری دارند. مردم هم، با کاهش حس اعتماد و همکاری متقابل، تمایل کمتری برای کمک به رفاه دیگران دارند. آیا میتوان سرمایۀ اجتماعی بالا و اضطراب کم ژاپن و اسکاندیناوی را به تجانس قومی و فرهنگیشان نسبت داد؟
پیکت میگوید «بعید میدانم در این موضوع حق با پاتنم باشد. خوب که به ژاپن فکر کنیم، کشوری که شاید بیشترین تجانس را میان تمام کشورها داشته باشد، میبینیم برابریشان را از طریق مالیات و کمکهای مالی به دست نیاوردهاند [در ژاپن، دامنۀ درآمد کمتر است، نه اینکه دامنۀ مالیات بیشتر باشد]. پس بعید میدانم تجانس پیشنیاز برابری باشد».
تمام سیاستمداران، به معنایی، به برابری -برابری فرصت- اعتقاد دارند، یا دستکم در کلام چنین اعتقادی را نشان میدهند. اما، با خواندن کتاب ویلکینسون و پیکت، چنین حسی میگیرم که این دو نویسنده انتظار دارند تمرکز بیشتری روی برابریِ نتایج گذاشته شود.
هر دو با هم میگویند «بله!».
پیکت میگوید «به نظرم داشتن هیچیک از این دو نوع برابری بدون دیگری ممکن نیست. در سرتاسر طیف نگرشهای سیاسی این اجماع وجود دارد که برابری فرصتها چیز خوبی است، اما خوب که این نکته را واکاوی کنید، میبینید که، بدون برابری بیشترِ نتایج، نمیتوان به برابری فرصتها رسید».
این دو نویسنده میگویند، بدون درنظرگرفتن نتایج، کفۀ فرصتها همیشه به سودِ افراد صاحبامتیاز سنگینی خواهد کرد. ظاهراً نکتۀ معقولی است، اما خب مشکل در توازن متجدد نتایج است. پیکت میگوید یکی از راههای انجام این کار بازنگری در نحوۀ پاداشدهی به مهارتهای مختلف است.
مثلاً امروزه سواد محاسباتی و کامپیوتری مهارتهای ممتازی هستند که معمولاً حقوقهای زیادی بهشان تعلق میگیرد. اما از سویی، کسانی که میتوانند از افراد پیر و بیمار پرستاری کنند یا نگرش همدلانهای دارند که برای مددکاری اجتماعی لازم است معمولاً کمتر در چشم جامعه و بازار ارج و قرب دارند. اما با ورود هرچه بیشتر هوش مصنوعی در دنیای رایانشی، اصلاح این بیتوازنی دور از ذهن نیست.
ویلکینسون خودکارشدن را راهحل سرراستی برای ایجاد توازن میداند و چونان یک دانشمند راستین علوم اجتماعی میگوید «افزایش بهرهوری را باید با معیار فراغت سنجید، نه افزایش درآمد».
اما چنانکه پیکت اذعان دارد، افزایش فراغت نیز، مانند افزایش برابری، مستلزم دگرسانی فرهنگی بزرگی است و باید رویکردی بلندپروازانه نسبت به آموزش -اعم از آموزش بزرگسالان و کودکان- پیش گرفته شود. مقیاس این پروژه چیزی نیست که در کتابشان مطرح شود، چون کتاب عمدتاً مربوط به نشاندادنِ مشکلات نظاممند کنونی است.
فارغ از اینکه چه نظری دربارۀ فرضیۀ ویلکینسون و پیکت داشته باشیم، این امری بدیهی است که نابرابری زیاد اعتماد و باور به کمک متقابل را از بین میبرد. اما اینکه این اثرات تا چه حد عامل بیماریهای روانی هستند یا اینکه حتی معیار تعریف و سنجش بیماری روانی چیست همه موضوعاتی هستند که بحثِ علمی گستردهای میطلبند. این فرضیه، هیچ که نباشد، قطعاً توجه ما را به این نکته جلب میکند که کشورهایی همچون آلمان، سوئد و ژاپن با نابرابری خیلی کمتری توانستهاند شکوفا و کامروا شوند.
اما، فارغ از اینکه برابری کامل مطلوب باشد یا نه، باید گفت که اصلاً برابری کامل وجود ندارد و، در طول تاریخ، هرگونه تلاشی برای تحقق آن همواره به بدترین انواع سرکوب انجامیده است. بااینحال، این به معنای طرفداری از نابرابری بیحدوحصر نیست. پرسش اینجاست که از کجا باید شروع کنیم تا فاصلۀ میان غنی و فقیر را بکاهیم؟ اگر همین فردا میتوانستند قانونی برای کاهش نابرابری وضع کنند، این قانون چه بود؟
ویلکینسون میگوید «به نظرم شرکتها باید سالانه بخشی از سودشان را در صندوقی با مدیریت کارمندان بگذارند تا کارمندان نیز حق رأی در هیئتمدیره داشته باشند».
پیکت گفت «به نظر من باید نظام آموزشی فنلاند را پیش بگیریم که واقعاً جامع و کامل است».
بحث نابرابری احتمالاً در انتخابات بعدی نقش بسیار پررنگتری نسبت به چند دهۀ اخیر ایفا کند. بهنفع همۀ ماست که مناظرهها بر اساس تحلیلهای آماری دقیق باشد، نه سیاست احساسیِ حسادت. هر سیاستمداری که میخواهد چنین کند بهتر است کتابهای ویلکینسون و پیکت را بخواند.
•••
گزیدهای از کتاب تراز درونی — نابرابری چگونه تواناییهای «ذاتی» بچهها را از بدو تولد شکل میدهد.
چنین نیست که تواناییهای ذاتی تعیین کنند که سرنوشت افراد در سلسلهمراتبی که ادعا میکند شایستهسالارانه است به کجا خواهد رسید، بلکه تواناییهای ظاهری کودکان و جایگاه اجتماعیشان قویاً تحت تأثیر موقعیت خانوادهشان در آن سلسلهمراتب است. پژوهشهای بیشماری نشان داده که زندگی در فقر چه آسیبهای شناختی گستردهای به کودک میرساند.
پژوهشها همچنین شواهدی استوار را مطرح میکنند مبنی بر اینکه توانایی کمتر در میان کودکان خانوادههای کمبضاعتتر حکایت از شرایط خانوادگی پرفشار و بیانگیزهکنندۀ برآمده از فقر دارد. ضعفهای شناختی که در پژوهشهای مربوط به کودکان خانوادههای فقیر مشاهده میشود بهوضوح نشان میدهد که این ضعفها اکتسابی هستند، نه ذاتی و تغییرناپذیر.
اخیراً پژوهشی در آمریکا، با استفاده از اسکنرهای امآرآی، مغز کودکان را هفت بار بین سنین پنجماهگی تا چهارسالگی اسکن کرد. مقایسۀ کودکان خانوادههای پردرآمد، با درآمد میانه و کمدرآمد نشان داد که کودکان خانوادههای کمدرآمد مادۀ خاکستری کمتری دارند. این ماده که متشکل از سلولهای عصبی، دندریت و سیناپس است پایۀ شناخت، پردازش اطلاعات و تعدیل رفتار به شمار میآید.
باآنکه در پنجماهگی تفاوتهای معناداری وجود نداشت، در چهارسالگی حجم مادۀ خاکستری در کودکان خانوادههای کمبضاعت حدود ۱۰ درصد کمتر از گروه مرفه بود. این تفاوتها ربطی به وزن کودک هنگام تولد، سلامت اولیه یا تفاوتِ اندازۀ سر نداشت.
عوامل دیگری همچون سیگارکشیدن مادر، نوشیدن افراطی در دوران بارداری، مشکلات زایمان، اختلالات زبانی یا یادگیری و انواع ریسک فاکتورهای دیگر نیز نقشی در این تفاوتها نداشتند، چون کودکانی که هریک از این ریسکها را داشتند از ابتدا از پژوهش کنار گذاشته شدند. هرچه کودکان گروههای مختلف درآمدی بزرگتر شدند و مواجهۀ طولانیتری با محیطهای خانوادگی متفاوتشان داشتند، تفاوت حجم مغز میانشان افزایش یافت.
پژوهشهای دیگری نیز نشان داده که فقیرماندن خانوادهها باعث تشدید اثرات آسیبزای فقر نسبی بر رشد شناختیِ کودک میشود. دادههای مطالعۀ کوهورت بر روی نسل هزاره در بریتانیا نیز نشان داد کودکان خانوادههای فقیر رشد شناختی کمتری در سنین سه، پنج و هفتسالگی دارند و، علاوهبراین، هرچه بیشتر در فقر بمانند، اثرات آن آشکارتر میشود.
پژوهشهای متعددی طی بیست سال گذشته نشان داده که، هرچه مدتزمان فقیرماندن خانوادهای بیشتر شود، اثرات آن بر رشد شناختی کودکان تشدید میگردد. نتایج نشان داده که درآمد خانواده، نسبت به افسردگی مادر یا وضعیت سرپرستان (تکسرپرست، متأهل یا همزیست)، تأثیر خیلی بیشتری بر رشد شناختی کودک در سن سهسالگی دارد.
نحوۀ آسیبرسانی فقر به رشدِ شناختیِ کودکانْ ظاهراً از استرس و نبود انگیزش ذهنی نیز مایه میگیرد. در پژوهشی، سطح هورمون استرس یعنی کورتیزول را در بزاق کودکان هفتماهه، پانزدهماهه و دوساله سنجیدند و دریافتند که ضعف شناختی کودکان فقیر ارتباط تنگاتنگی با سطح کورتیزول دارد که نشان میدهد اثرات فقر از طریق استرس انتقال مییابند.
در مطالعۀ دیگری، پژوهشگرانْ انگیزش ذهنی کودکان، سبک فرزندپروری والدینشان، کیفیت محیط فیزیکی و سلامت کودکان را سنجیدند و دریافتند که این عوامل تمام اثرات فقر بر رشد شناختی را تبیین میکنند. در تأیید نقش تحریک و انگیزش، بارها نشان داده شده که اگر کودکان خانوادههای فقیر را در خدمات حمایت فرزند و فرزندپروری، همچون «اِرلی هدستارت» در آمریکا، ثبتنام کنند، عملکرد کودکان بهبود مییابد و بخشی از اثرات فقر جبران میشود.
وقتی والدین، بهخاطر تجربۀ نابرابری، نتوانند محیطی پرورشدهنده و انگیزاننده برای رشد فراهم آورند، کودکان مؤلفههای ضروری رشد را از دست میدهند که بعداً مانع دستاوردهای تحصیلیشان میشود. نمودار پایین نشان میدهد کودکانی که در خانوادههایی با والدینِ حرفهای در آمریکا میبالند، نسبت به فرزندان خانوادههای طبقۀ کارگر یا خانوادههای دریافتکنندۀ کمکهای مالی، در دوران کودکی در معرض دایرۀ واژگان بسیار وسیعتری قرار میگیرند.
شاید جالبتوجهترین مصداق این امر، که نابرابریهای تحصیلی پیامد نابرابریهای اجتماعیاقتصادی هستند (نه علت آن)، از مجموعهمطالعاتی بر روی کودکان بریتانیایی به دست آمده باشد. این تحقیقات عملکرد تحصیلی را در گذر زمان پی میگیرند و افراد پرتوفیق و کمتوفیق را از پیشینههای اجتماعی مختلف با هم مقایسه میکنند.
نمودار پایین جدیدترین پژوهش از این مجموعه را نشان میدهد. این پژوهش عملکرد تحصیلی کودکانی را در گذر زمان مقایسه میکند که دارای سطوح مختلف محرومیت هستند. پیشرفت آنها از نتایج آزمون اولیهشان در هفتسالگی (که در سمت چپ بهشکل بالا، متوسط و پایین نشان داده شده) به نمایش درآمده و، با حرکت بهسمت راست، عملکرد آیندهشان در سنین یازده، چهارده، شانزده، هجده و سپس در دانشگاه پی گرفته میشود.
فارغ از اینکه نمرۀ اولیهشان بالا، متوسط یا پایین بوده، فاصلۀ میان عملکرد فرزندانی که بیشترین و کمترین محرومیت را داشتهاند (فاصلۀ میان خطوط قرمز و آبی) با افزایش سن بیشتر میشود. کودکان خانوادههایی که کمترین میزان محرومیت را دارند، در صورت داشتن موقعیت نسبی بالا، آن را حفظ میکنند و، در صورت داشتن نمرات متوسط یا پایین، آن را افزایش میدهند. آموزش عملکردشان را بهبود میبخشد.
برعکس، عملکرد نسبی کودکان محروم که ابتدا نمرۀ بالا یا متوسطی داشتهاند رفتهرفته کاهش مییابد. محرومیت چنان تأثیر شگرفی دارد که کودکانی که دارای کمترین میزان محرومیت هستند و عملکردشان در هفتسالگی متوسط یا پایین بوده میتوانند از کودکان محرومی که ابتدا عملکردی بهتر از آنها داشتهاند جلو بزنند (یا دستکم به آنها برسند). این را هم نباید از یاد ببریم که قبل از هفتسالگی، که نمودار بالا تازه آغاز میشود، پیشینۀ خانوادگی تا حد زیادی بر رشد شناختی کودک تأثیر گذاشته است.
نمودار اول هم نشان میدهد پیشینۀ خانوادگی مهمتر از چیزی است که مردم همچنان، در بحث از عملکرد تحصیلی کودکان در بلندمدت، آن را توانایی «ذاتی» مینامند. پژوهشی از سوی سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی دربارۀ تابآوری نشان داد که در بعضی کشورها بیش از ۷۰ درصد از کودکان فقیر بهلحاظ آموزشی تابآور هستند، حالآنکه در بریتانیا کمتر از یکچهارم کودکان میتوانند از انتظارات برآمده از شرایط اجتماعیاقتصادی خانواده فراتر روند. پر واضح است تفاوتهای رشد شناختی و هوش نتیجۀ نابرابری هستند، نه علت آن.
پینوشتها:
[۱]The Spirit Level
[۲]FTSE: مخفف «بورس اوراق بهادار فایننشیال تایمز». اشاره به شرکتهایی که در بورس اوراق بهادار انگلستان بیشترین ارزش را دارند [مترجم].
[۳]Snowflake: استعارهای از شکنندگی و تردی. چیزی که خیلی زود از بین میرود [مترجم].
[۴]The Third Man
[۵]Pay ratio؛ فاصلۀ میان بیشترین و کمترین حقوق در یک سازمان [مترجم].
منبع: ترجمان علوم انسانی
مترجم: علیرضا شفیعینسب
جر میده رسما لامصب