مهدی اخوان ثالث در روایتِ یکی از واپسین خاطراتش با «شهریار» از ملاقات با او روی تخت بیمارستان گفته و آورده است: «هنوز صدا و لهجۀ زیبای آذربایجانی او در گوشم است: اومید جان، اومیدجان! گوربان، اولم سنه، اومید جانم».
به گزارش ایسنا، م. امید این خاطره را در کتاب «بدایع و بدعتها و عطا و لقای نیما یوشیج» نقل کرده است. به مناسبت ۲۷ شهریور سالروز درگذشت او و روز شعر و ادب فارسی به بازخوانی آن به رسمالخط و لحن خودش میپردازیم:
«بعضی یادهای دیگر هم از شهریار عزیز و بزرگ دارم، که بدک نیست حالا که حال نوشتنش هست بنویسم (یعنی مثلاً ما داریم از نیما یوشیج و مقدمۀ کتاب راجعبه او مینویسیم!)، این از آخرین یادها با شهریار است: عصر جمعهای، قریب و غروب، من در اطاقم نشسته بودم و نمیدانم داشتم چه کار میکردم به نظرم داشتم کتابی میخواندم، بله. زنم در حیاط داشت با گل و گیاه و گلدانها و سبزیهایش ور میرفت، یک وقت دیدم صدای زنگ در آمد، زنم در را باز کرد، دیدم سرکار خانم لاله خانم، زن دکتر حمید مصدق و مادر بچههاش، و ضمناً دختر برادر شهریار، مثل دستۀ گل آراسته و خوب - مثل دخترم لاله که خوابش برده - دور از جان لاله خانم زن مصدق - آمد تو حیاط و با زنم چند کلمهای حرف زد و بعد هم رفت. با من سلامی، نه علیکی، البته من تو اطاقم و کتابم بود و او تو عجله و شتابش.
زنم دوید توی اطاق من و گفت دیدی که زن دکتر مصدق بود - قبلاً دیده بودش و میشناختش زنم - گفت: شهریار مریض سخت است، از تبریز آوردهاندش اینجا، تو بیمارستان مهر (بیستسی قدمی خانۀ ما در خیابان زرتشت) و از این و آن، رفقای سابق تهرانش میپرسید و گفت که این دوروبرها کسی نیست، من دلم تنگ است. من - یعنی لاله خانم - گفتم خانۀ اخوان ثالث همین نزدیکیهاست، گفت «اومید را میگویی، زود خبرش کن وقت ملاقات دارد تمام میشود».
من برقی از جا جستم، گفتم چه برایش ببرم، گل، شعر یا چه؟ به سرعت دو بیت شعر بر کاغذی نوشتم، برداشتم رفتم طرف بیمارستان مهر، نزدیک آنجا، روبهروی خانۀ دکتر محمود عنایت نگین، یک گلفروشی بسیار خوبی است به نام «گلزاره» - صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چیست؟ مقدم خود گلخانهای از گلهای بهشت است - چهار صد پانصد تومان پول تو جیبم بود، گفتم یک دسته گل که بیشتر از اینها نمیشود، البته مقدم چندبار که من از او گل «خریده» بودم پول نگرفته بود. حتی به شاگردهاش سپرده بود که از فلانی (یعنی من...) مبادا پول بگیرید، یا اگر هم به اصرار من میگرفتند، ما یه کاری و ازینحرفها. رفتم به نزدیک گل و گلزار بهشت، مقدم، چشمهایش اشکآلود بود، گویی بویی برده بود که شهریار... مقدم دسته گل زیبا و بزرگی بست، داشت میبست، یا همان روبانها و سبزهها و چهوچهها. میدانید که معمولاً گل فروشها، کارتی چاپی دارند که به خریدار دسته گل میگویند چه میخواهید روش بنویسد، اسم بیمارتان، خودتان، کلمهای تسلیبخش...
من اشکم بیاختیار شد، دو بیت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نیست همین را به دسته گل سنجاق - از آن دوزنده سنجاقهای پرسی متداول - کنید، شعر را خواند، سنجاق کرد، پرسی کرد، دوخت، دولا. پول در آوردم، گذاشتم روی میز، به نظرم ۴۵۰ تومان و زدم که از دکان بروم بیرون، عجله داشتم و شوق دیدار شهریار بود، وقت ملاقات داشت تمام میشد، مقدم صدا زد، نه مرا، شاگردش را که بیرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش میکنم... مقدم آمد، پول را در جیبم گذاشت - چپاند با دست قویش -، پس داد، گفت: من از شما، آن هم گلی که برای شهریار میبرید، پول بگیرم؟!
وقتی این قضیۀ گلفروش را به شهریار گرفتم، گل از گلش شکفت و گفت: اومید جان مردم معرفت دارند، نه مثل این... و دنبال حرفش را رها کرد، من به او نگفتم چندبار از خودم هم پول نگرفته، و مقدم آذربایجانی هم نیست، ترکی هم گمان نکنم بیش از من بداند - گرچه من متن آذربایجانی حیدر بابا را وقتی تازه درآمده بود و ما در آمار وزارت کار، مثلا کار میکردیم، ممنوعالتدریس و پیش از «تمرد»، نزد دوستی نامش آخوندزاده خوانده بودم گرچه قبلا «هذیان دل» او همان حیدر بابا بود، با اندک تفاوتها، به آخوندزاده هم گفتم، مقدم از من، که دسته گلی برای شهریار میبردم، پول نگرفت! یک گل فروش نه دولتمند...
رفتم به دیدار شهریار، در بیمارستان مهر «آسانسورچی» میگفت: بوی شام را نمیشنوید، دیر آمدهای، اطرافیهاش به او اشاره کردند، او تا خواست بداند من کیستم و به دیدن چه کسی میروم، با همه تپش قلبی که داشتم و دارم، از پلهها بالا دویدم و... رفتم دست شهریار را بوسیدم، او هم به مهربانی و خونگرمی، اجازه داد دستش را ببوسم و مرا هم بوسید.
دختری پرستار که با او از تبریز آمده بود و دم کپسول اکسیژن، هوای آخرین نفسهای شهریار در دستش بود و من خیالم دختر خود شهریار است، نمیدانم مرا شناخت یا نه، چرا میشناخت، چون شعرم را دم گوش شهریار خواند، پسر شهریار داشت با دو رفیق همراهش بیرون میرفت. شهریار صداش زد، گفت اومید آمده، که برگشت و سلام و علیک و روبوسی، و شعرم را شنید، اگرچه شعری که در آن شتاب گفته شود، چیزی حتی چیزکی نیست، ولی به هر حال برگ سبزی بود... شهریار هشتادواند سال داشت در این وقت و من شصتویکیدو سال... هنوز صدا و لهجۀ زیبای آذربایجانی او در گوشم است: اومید جان، اومیدجان! گوربان، اولم سنه، اومید جانم، در لحظۀ نوشتن این خاطره اشکم امان نمیدهد، وگرنه مینوشتم که او، اُ را در امید، به نوعی خاص آذریان، تقریبا «او» با کمی تفاوت تلفظ میکرد، من حیرت کردم کسی که آن همه شعرهای درخشان فارسی سروده، چطور «امید» را «اومید» میگوید، یادش و یادگارهاش گرامی باد.»
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی در سال ۱۲۸۵ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در رشتهٔ پزشکی در اواخر کار رها کرد، از آغاز جوانی، سری شوریده داشت و از نوجوانی شعر میسرود. او در سرودن انواع گونههای شعر فارسی، مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و همچنین شعر نیمایی تبحر داشت؛ اما بیشتر از همه در غزل شهره بود که ازجملۀ آنها میتوان به «علیای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» اشاره کرد.
سبک شعر او متأثر از حافظ است. تخلص او ابتدا «بهجت» و سپس «شهریار» بود. معروفترین اثر شهریار، منظومهٔ «حیدربابایَه سلام» از شاهکارهای ادبیات ترکی آذربایجانی بهشمار میرود و به بیش از ۳۰ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست. محمدحسین شهریار در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷، بر اثر بیماری درگذشت.