زن جوان وقتی در شب بارانی مقابل خانهاش رفت، فکر نمیکرد چه بلایی سرش خواهد آمد.
به گزارش ایران، صبح روز یکشنبه ۲۰ فروردینماه است. زن جوانی دارد خودش را به سختی از پلههای دادسرای جنایی تهران بالا میکشد.
یک دستش تا بازو در گچ است و موقع نشستن روبهروی امیرحسین علیمردان بازپرس شعبه دهم دادسرای جنایی تهران ناله کشداری میکشد و میگوید که لگنش شکسته است.
بعد همه مدارک پزشکی قانونی و کلانتری تهراننو را تحویل بازپرس داده و در شرح شکایت خود میگوید: «این بلا را یکی از دوستان قدیمی خانوادگیمان به نام پیمان سرم آورده است که از چشمم بیشتر به او اعتماد داشتم.»
مریم ۴۰ ساله توضیح میدهد: «سال ۹۷ به پیشنهاد پیمان خانهای در پروژههای انبوهسازی انزلی خریدم و سر موعد اقساط به حساب کارفرما پول میریختم. پیمان هم در همان پروژه یک واحد خریداری کرده بود. موقع دریافت دفترچه اقساط به خاطر اعتمادی که به پیمان داشتم از او خواستم دفترچه مرا هم بگیرد، اما او دفترچه را به نام خودش گرفت. در همین حال ۱۰۰ میلیون تومان هم پول دستی از من گرفته بود. مدتی قبل متوجه شدم پیمان، آپارتمان من را فروخته است.
به او گفتم همه مدارک واریزیها نشان میدهد من مالک آنجا بودم و او گفت با پول آپارتمان کار کرده و پول را با سود به من پس خواهد داد، اما چند ماه گذشت و خبری از پول نشد. مرتب با او تماس میگرفتم و هر بار وعده چند هفته دیگر را میداد، تا اینکه ۱۹ اسفند در حالی که باران شدیدی میبارید، مقابل خانه من آمد و گفت پایین بیا تا کلید خانه و پولت را پس بدهم.»
مریم پلهها را دو تا یکی رفت و از اینکه شب سال نو به پولش خواهد رسید، ذوقزده بود: «در را که باز کردم پیمان و یکی از اقوام نزدیکش من را به زور سوار خودروی پرشیا کرده و ربودند. پیمان الکل در چشمم اسپری کرد که چشمم دیگر چیزی نمیدید. میگفت باید به او رسید و امضا بدهم و بنویسم که طلبم را وصول کردهام.
او و مرد جوان همراهش در جایی خلوت بشدت من را کتک زدند تا وادارم کنند رسید را بنویسم، اما من زیر بار نرفتم و آنها از ترس تماس رهگذران با پلیس پا به فرار گذاشتند. من دقایقی زیر باران در پیادهرو افتاده بودم و توان حرکت نداشتم تا اینکه عابران اورژانس را خبر کردند.»
با شکایت مریم، پیمان و دوستش به مراجع انتظامی احضار شده و در تحقیقات ابتدایی منکر اتهام خود شدند. این در حالی است که زن جوان تصاویری از دوربینهای مداربسته در اختیار بازپرس پرونده گذاشته و رسیدگی به پرونده در دستور کار بازپرس جنایی قرار گرفته است. مریم در آخر گفت: «سالها است مربی ورزش هستم و حالا معلوم نیست تا کی بتوانم کار کنم.»
نیمه شب است و کوچه در تاریکی شب فرو رفته است. باران نم نم کف کوچه و برگهای تازه درختان را مرطوب کرده است. چراغی کمسو سر کوچه روشن است و هرازگاهی صدای گاز دادن خودرویی که از خیابان بالایی عبور میکند، شنیده میشود. یکی از همان خودروها داخل کوچه میپیچد.
خودروی پرشیا است که به خانهای در وسط کوچه نزدیک میشود و میایستد. چند لحظه بعد چراغ راه پلهها روشن میشود و نور زرد رنگی از میان شیشههای در ورودی میافتد روی صورت سرنشینان پرشیا. دو مرد جوان هستند که حدوداً ۴۰ ساله به نظر میرسند. شاید هم ۴۵، چیزی در این مایهها!
در باز میشود و زن جوان قد بلندی در قاب در ظاهر میشود. مانتوی بلندی پوشیده و شال مشکی بر سر دارد، اما شلوار راحتی پوشیده و دمپایی به پا دارد. انگار میدانسته که جایی دورتر از پلههای ورودی خانهاش نخواهد نرفت.
چهرهاش مثل مجسمهای است که لبخند نمیزند. سلام و علیک گرمی با آن دو مرد نمیکند و فقط دستش را دراز میکند به معنی اینکه: «رد کن بیاد!»
مردی که کنار راننده نشسته، پیاده میشود و مثل قرقی روی سر زن آوار میشود. سکوت شبانه کوچه جایش را به صدای فریادهای زن جوان میدهد. دستهای از گیسوان زن در دستان مرد جوان تاب خورده و او را با تهدید داخل خودرو هل میدهد. زن جوان جیغ میزند و چراغهایی در ساختمانهای اطراف یکی یکی روشن میشود.
اما پیش از آنکه کسی مهلت کند به کوچه بیاید، خودرو دور میشود. همه چیز در یک چشم برهم زدن رخ داده و کسی نمیداند صدای چه کسی بود که در کوچه پیچید؟
خط ترمز خودروی پرشیا روی زمین جا میاندازد. زن جوانی روی زمین میافتد و دو مرد جوان که سرنشین خودرو هستند با سرعت پیاده شده و او را زیر باد مشت و لگد میگیرند. زن چند فریاد پیاپی میزند، اما صدایش کمتر و کمتر میشود. انگار دیگر نای فریاد زدن هم ندارد.
یکی از مردان جوان چیزی به دیگری میگوید و پا به فرار میگذارند. صدایش واضح نیست، اما کلمه: «پلیس» از میان جمله نامفهومش به گوش میخورد.
زن جوان تلوتلو میخورد و خودش را به پیادهرو میرساند. روی فرش پیادهرو میافتد و ساعدش را روی چشمهایش میگذارد و صدای ضعیف نالههایش پی در پی میآید. باران با شدت روی زن جوان میبارد و چند دقیقه کافی است برای اینکه او خیس خیس شود.
یک موتورسوار از خیابان عبور میکند و از کنار زن جوان که رد میشود، سرعتش را کم میکند. بعد دور میزند و نگاه پرسشگرش در خیابان میچرخد. شاید صدای نالههای زن را شنیده و کنجکاوی او را به سمت صدا کشانده است. چشمش که به زن جوان با آن حال و روز میافتد، بالای سرش میآید و کمی خم میشود. بعد سریع گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد و چند دقیقهای با کسی حرف میزند.
دقایقی بعد یک آمبولانس وارد خیابان شده و زن جوان را میبرد.