bato-adv
کد خبر: ۶۴۵۲۶۸
چند روایت از انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰ و شهادت آیت‌الله بهشتی

انفجاری که ایران را تکان داد

انفجاری که ایران را تکان داد
ساعت دو و نیم بامداد هشتم تیر بود که مشخص شد بمب‌ها در سطل زباله نزدیک سن سالن اصلی حزب کار گذاشته شده بود.
تاریخ انتشار: ۱۶:۴۱ - ۰۷ تير ۱۴۰۲

فرارو- چند روز پس از عزل بنی صدر از ریاست جمهوری، انفجاری ایران را تکان داد. انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰ منجر به شهادت آیت‌الله بهشتی، رییس وقت دیوان عالی کشور و بیش از ۷۰ نفر از مقامات و چهره‌های برجسته سیاسی از جمله چهار وزیر، چند معاون وزیر، ۲۷ نماینده مجلس و جمعی از اعضای حزب جمهوری اسلامی شد.

در ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه هفتم تیر ۱۳۶۰ در محل دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، آیت‌الله بهشتی در حال صحبت درباره وضعیت کشور پس از عزل بنی‌صدر بود که انفجاری مهیب ساختمان حزب در خیابان سرچشمه تهران را ویران کرد. صدای انفجار تقریبا در تمام مناطق تهران شنیده شد. صد‌ها نفر از مردم تهران خود را به خیابان‌های اطراف رساندند. آمبولانس‌ها بی امان در رفت و آمد بودند. شدت انفجار به حدی بود که سقف بتونی دفتر مرکزی حزب بر اثر انفجار فروریخته بود و ده‌ها نفر در زیر آوار مدفون شده بودند. در ساعات اولیه انفجار، اطلاعی از سرنوشت شهید بهشتی در دست نبود و و برخی امیدوار بودند او زنده از زیر آوار بیرون بیاید اما سرانجام ساعت هشت صبح هشتم تیر ماه رسما خبر شهادت آیت‌الله بهشتی تایید شد. 

انفجاری که ایران را تکان داد

عامل واقعه هفتم تیر چه کسی بود؟

چند هفته بعد از این ماجرا اعلام شد فردی به نام محمد رضا کلاهی که در دفتر حزب رفت و آمد داشته عامل اصلی این عملیات بوده است. کلاهی دانشجوی رشته برق دانشگاه علم و صنعت بود که پس از پیروزی انقلاب به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با حفظ این عضویت، ابتدا پاسدار کمیته انقلاب اسلامی خیابان پاستور شد و بعدها به داخل حزب جمهوری اسلامی راه پیدا کرد. او در حزب ارتقاء یافت و به نوعی مسئول روابط عمومی و حفاظت حزب شد.

براساس خاطرات اعضای حزب جمهوری اسلامی، کلاهی برای شرکت افراد در جلسه آن شب به همه زنگ زده بود و دعوت‌شان کرده بود. حتی بعد از برگزاری جلسه نیز افراد بیشتری را برای حضور ترغیب می‌کرد. به گفته برخی بازماندگان نظیر اسدالله بادامچیان، کلاهی در تماس تلفنی به اعضا گفته بود که اگر مهمان هم داشتید با خود به جلسه حزب بیاورید!

همان زمان نقل شد کلاهی یکی از بمب‌ها را زیر پای شهید بهشتی کار گذاشته بود. برخی شاهدان عینی که آن شب در ساختمان حزب حضور داشتند نیز گفتند که «کلاهی پیش از برگزاری جلسه کارتنی را زیر تریبون آیت الله بهشتی قرار داده بود.»

ناطق نوری در بخشی از کتاب خاطرات خود جزئیات درباره انفجار دفتر حزب نقل می‌کند: «چند روز قبل از حادثه، به بهانه درست کردن کولر نیروهای فنی خودشان را آورده بودند به پشت‌بام ساختمان حزب و محاسبه کردند که چه مقدار مواد منفجره قدرت تخریب ساختمان را دارد. شبی که جلسه حزب تشکیل شده بود این ملعون [کلاهی]به تمامی دوستان شهید بهشتی تلفن زده و گفته بود که حتماً جلسه امشب را بیایید، خیلی مهم است.»

کلاهی دقایقی قبل از انفجار، به بهانه خرید بستنی برای پذیرایی از مهانان از ساختمان خارج شد. پس از انفجار نیز مدتی در منزل یکی از اعضای سازمان متبوع خود مخفی شد و نهایتا از طریق مرز‌های غربی کشور به عراق گریخت. او در عراق با یکی از اعضای سازمان ازدواج کرد. اما در ۱۳۷۰ در فهرست اعضای «مسئله دار» سازمان قرار گرفت، در ۱۳۷۲ از سازمان جدا شد و در ۱۳۷۳ از عراق رهسپار آلمان گردید. و در نهایت با اینکه از مجاهدین بریده‌ بود ولی به دلیل سابقه‌اش امکان زندگی علنی را نداشت تا سرانجام سال ۱۳۹۴ در یک عملیات ترور در هلند به قتل رسید.

انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی نقطه عطفی در روند وقایع انقلاب بود. روایت چهره‌های سیاسی را از این واقعه مرور می‌کنیم:

انفجاری که ایران را تکان داد

روایت آیت‌الله علی خامنه‌ای

اولین بار شاید روز دوم، سوم [بعد از انفجار در مسجد اباذر و زخمی شدن من]بود، من دقیقاً یادم نیست، چون در حال عادی نبودم، جراحی که من را معالجه می‌کرد، گفت که حزب جمهوری منفجر شده و عده‌ای شهید شده‌اند. اما اسم مرحوم بهشتی را نبرد. من، چون در حال طبیعی نبودم آنقدر به این حساس نشدم و چیزی نفهمیدم؛ و بعد هم یادم رفت. در حدود روز دوازده، سیزدهم بود که من اصرار می‌کردم که روزنامه و رادیو به من بدهند که از اخبار مطلع شوم. برادرانی که با من بودند، پاسداران و نزدیکان مقاومت می‌کردند و نمی‌گذاشتند. من بر اصرار خود اضافه می‌کردم. آن‌ها می‌گفتند نمی‌شود رادیو به اینجا بیاوری، چون دستگاه‌هایی که به قلب و نبض من وصل بود، می‌گفتند که این‌ها خراب می‌شود. گفتم خوب روزنامه بیاورید، روزنامه که دستگاه‌ها را خراب نمی‌کند. روزنامه هم نمی‌آوردند و من هم خیلی عصبانی شده بودم که چطور من چیزی می‌گویم و اطرافیان و دوستان من حاضر نیستند حتی یک روزنامه بخرند و بیاورند.

یک روز آقای هاشمی رفسنجانی و حاج احمدآقا به عیادت من آمدند. طبق معمول که غالبا می‌آمدند. نمی‌دانستم که آمدن این‌ها را طبیب من خواسته که آن‌ها بیایند و به من بگویند. طبیب من رو به من کرد و به آقای هاشمی گفت که ایشان خیلی اصرار دارند که بهشان رادیو بدهیم. به نظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت: نه. من گفتم: چرا مصلحت نیست؟ ایشان گفتند رادیو اخبار تلخ دارد. جریانات ناراحت کننده دارد. بعد من همینطور فکر کردم یعنی چه رادیو اخبار تلخ دارد؟ آقای هاشمی گفتند که ادامه دارد؛ و می‌خواستند جریان را به یک شکلی به من بفهمانند. بعدا گفتند: مثلا دفتر مرکزی حزب منفجر شده عده‌ای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده. در ضمن صحبت اسم آقای بهشتی را هم بردند. من بسیار ناراحت شدم. وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریه‌ام گرفت. یادم نیست. آن روز‌ها هم حال من عادی نبود. یک عمل جراحی سومی هم داشتم. وقتی شنیدم آقای بهشتی مجروح شده از روزنامه و رادیو یادم رفت سوال کنم. از آقای بهشتی پرسیدم. گفتم که وضعشان چطور است؟ حالشان چطور است؟ گفتند که آقای بهشتی حال خوبی نداشتند. من خیلی ناراحت شدم و گفتم که باید همه امکانات مملکت را بسیج کنیم تا آقای بهشتی را نجات دهیم. بعد من باز آرام نگرفتم. گفتم وضعشان بهتر از من یا بد‌تر از من است؟ گفتند: چه فرقی می‌کند، همینطوری است. بالاخره خبر‌های بیرون تلخ است و رفتند. بعد از رفتنشان قدری فکر کردم. به ذهنم رسید که باید مسئله‌ای باشد. بچه‌های دور و برم را گفتم و از زیر زبانشان مطلب را کشیدم و حدس زدم که او شهید شده؛ و بچه‌ها گفتند همان اول شهید شدند. گفتند که وضع من آن موقع چطور بود، تقریباً خیلی بد بود؛ و من، چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه داشتم و یک اعتقاد همه جانبه داشتم. با ایشان سال‌های درازی مانوس بودیم، در ایام انقلاب حدود یک سال و نیم تقریباً شب و روز با هم بودیم. مرتب همه کار‌هایمان و تلاش‌هایمان با هم مشترک بود. همین برای من خیلی سخت بود...*

ادعای ابوالحسن بنی‌صدر

پس از عزل از ریاست جمهوری من در منزل شهید لقایی مخفی بودم. شب صدای انفجار شنیده شد. صبح پرسیدم که چه بود و کجا بود؟ معلوم شد که محل حزب جمهوری اسلامی بوده و آقای بهشتی و ۱۲۰ نفر دیگر، بلکه بیشتر، کشته شدند. من یک اعلامیه‌ای در محکوم کردن این انفجار انتشار دادم. به لحاظ اینکه معتقد نبودم و نیستم که مبارزه اجتماعی سیاسی از راه ترور به جایی می‌رسد. وقتی هم که همان روز دو نفر از سوی سازمان مجاهدین خلق در آن مخفیگاه نزد من آمدند، از آن‌ها پرسیدم که آیا این کار شما بود؟ آن‌ها گفتند نه، کار ما نبود. از ستاد ارتش پرسیدم، چون هنوز ارتباط وجود داشت، که این کار کی بود و اطلاعات ارتش در این مورد چه می‌گوید؟ آن‌ها پاسخ دادند که این کار، کار مهندسی نظامی است. اینطور نیست که یک ماده منفجره یک گوشه گذاشته باشند و انفجاری رخ داده باشد و ۱۲۰ نفر، بلکه بیشتر کشته شده باشند و تمام. نه! این کار از لحاظ مهندسی انفجار، تنظیم شده بوده است؛ به ترتیبی که انفجار طوری انجام بگیرد که احدی از آنجا زنده بیرون نیاید و همین طور هم شد.

انفجاری که ایران را تکان داد

روایت اکبر هاشمی رفسنجانی

بعد از ظهر در جلسه شورای مرکزی حزب شرکت کردم. بحث‌های مهمی در دستور بود. از بیمارستان قلب خواسته بودند برای مشورت راجع به مسائل مربوط به معالجه آقای خامنه‌ای (که روز قبل ترور شده بود) کسی از مسئولان به آنجا برود. پس از جلسه شورا، برای بررسی وضع آقای خامنه‌ای، اول شب به عیادت آقای خامنه‌ای رفتم، حالشان بهتر بود. در وضع محافظت و سایر مسائل بحث شد. شب با احمد آقا خمینی در منزل قرار داشتم، به منزل آمدم. آقای موسوی خوئینی‌ها هم آمد. درباره ریاست جمهوری بحث کردیم. از دفتر امام آقای صانعی تلفن کرد و خبر داد که در دفتر حزب جمهوری اسلامی بمبی منفجر شده و عده‌ای شهید شده‌اند. وحشت کردیم. در تلفن‌های بعدی اطلاع رسید که بمب در همان سالن در حال سخنرانی آقای بهشتی منفجر شده. در حالی که نزدیک به یکصد نفر از افراد موثر مملکت حضور داشتند و ساختمان ویران شده و همگی زیر آوار رفته‌اند و مشغول بیرون آوردن شهدا و مجروحان هستند. با تلفن‌ها، خبر‌ها در همه شهر منتشر شد. تا ساعت دو بعد از نصفه شب بیدار ماندم و مرتبا خبر می‌گرفتم. خبر‌ها وحشتناک بود و حاکی از شهادت ده‌ها نفر و بالاخره خبر شهادت آقای دکتر بهشتی کمرم را شکست. گر چه خبر‌های ضد و نقیض روزنه‌ای برای امید باز می‌گذاشت. فقط چند لحظه خوابیدم. فاطی تا صبح بیدار بود و جواب تلفن می‌داد و گریه می‌کرد. عفت هم کم خوابید.

انفجاری که ایران را تکان داد

روایت علی اکبر ولایتی

اگر ساختمان قدیم حزب یا عکس آن را دیده باشید، در حقیقت این ساختمان، ساختمان سابق دانشکده الهیات و به صورت L و شامل سالن سخنرانی و یک طبقه بود و بقیه سه طبقه. ما قبل از ساعت ۹ به آن ساختمان سه طبقه رفتیم؛ و در اتاقی نشستیم تا بحث‌های مربوط به تدوین آئین نامه حزب را انجام بدهیم. جلسه ساعت ۹ تشکیل می‌شد و ما قرار گذاشتیم که ساعت ۹ و ربع یا ۹ و بیست دقیقه برویم. جلسه سر ساعت ۹ تشکیل شد. حدود ۹ و چند دقیقه بود که ناگهان دیدیم صدای انفجاری آمد. ما فکر می‌کردیم که بمب در اتاق ما منفجر شده، زیرا تمام شیشه‌های اتاق ما خرد شدند و برق هم رفت. از پائین صدای فریاد می‌آمد و بعضی از رانندگان و همراهان افراد در حیاط بودند.

آقای دکتر شیبانی از پنجره به آنهائی که در حیاط گفت: «چیزی نیست. اتاق ما بود کسی چیزی‌اش نشده». از آنجا بیرون آمدیم. در راهرو‌ها همه جا تاریک بود و ما روی قشر ضخیمی از شیشه خرده راه می‌رفتیم. به حیاط رفتیم، ولی تا چند دقیقه هنوز متوجه قضیه نبودیم، چون هوا تاریک بود یک وقت کسی از بین ما گفت: «این سالنی که بود، دیگر نیست.»

سقف سالن به زمین متصل و با خاک یکسان شده بود. تازه همه فهمیدند چه اتفاقی افتاده. بیل و کلنگ آوردند، ولی سقف یکپارچه و بتونی، به شکلی کامل فرود آمده بود. جرثقیلی را از سرچشمه آوردند که این طاق را بلند کند، ولی جرثقیل زورش نرسید، به جای اینکه بتون بلند شود، ته جرثقیل بلند شد. رفتند یک جرثقیل بزرگ‌تر آوردند که در داخل نمی‌آمد. سر در را خراب و سقف را بلند کردند. جرثقیل بزرگ هم یک دفعه در رفت و افتاد. بعضی‌ها را در این کند و کاو‌ها در آوردند علت اینکه عده‌ای زنده ماندند این بود که صندلی‌های آنجا صندلی‌های آهنی ارج بود. سقف روی آن‌ها فرود آمده و عده‌ای به واسطه این صندلی‌ها زنده مانده بودند و اگر روی زمین نشسته بودند همه رفته بودند.

bato-adv
ناشناس
Canada
۲۱:۴۶ - ۱۴۰۲/۰۴/۰۷
خدا رحمت کند دکتر بهشتی را، اگر بودند مملکت به چنین روزی گرفتار نمی شد.
بابا
Germany
۲۱:۲۴ - ۱۴۰۲/۰۴/۰۷
پیریست و همین خاطرات. یکبار که در جبهه غرب مجروح شده بودم، قرار بود از کرمانشان با هواپیما به تهران منتقل شویم که نمی دانم چطور شد از شیراز سر در اوردیم! گفتند هوا خوب نبوده!!! در شیراز یک جایی بود به نام میهمانسرای بزرگ شیراز که یک هتل مجللی بود و تبدیل به مرکز تخلیه مجروحین شده بود. یک سالن بزرگ پر از تخت های کوتاه که اجازه نمی داد حالت بیمارستان داشته باشد و یک عالمه انسان مجروح و در حال ناله و یک بنده خدایی هم بود که هر دو پایش از بالای ران قطع شده بودو ظاهرا برای روحیه دادن امده بود و روی کول این ان بود و مدام با صدای بلند می خندید. من که مثل همیشه در جنگ هم بدشانس بودم از انانی بودم که عمودی می رفتند و بلافاصله افقی برمی گشتند. هنوز جبهه را ندیده بودم که مجروح شدم و اصلا روحیه نداشتم و وضعیت ان مرکز هم در ان تنگ غروب زمستان حالم را بشدت خراب کرده بود. یکدفعه صدایی شنیدم که میگفت:بسیجی اخم و تخم ممنوع! برگشتم و دیدم جوانی که 7/8 سالی از من بزرگتر می نمود رویش به من است و لبخند می زند. به اطراف نگاه کردم و دیدم نه با خود من است. به سمتش رفتم و گفتم اخم نکرده ام. گفت: از وقتی امدی مواظبت هستم و ادامه داد اصلن می دانی من گرسنه ام. تو هم که از وقتی امدی چیزی نخوردی. ادرس اشپزخانه را داد و گفت برو بگو دو شکم گرسنه داریم و کاریت نباشد. رفتم و غذا اوردم و تازه متوجه شدم چقدر گرسنه بودم. تا اخر غذا دیگر با هم حسابی دوست شده بودیم. البته خیلی زود متوجه شدم که او اصلا گرسنه نبود و همش به خاطر من بود. در ان چند روزی که انجا بودیم او تعریف می کرد و من بیشتر ساکت بودم. یکوقت گفتند که باید به تهران منتقل شویم و من دوباره با طیاره و او با اتوبوسهای مخصوص. موج انفجار او را که در نزدیکی ما در ارتفاعات بازی دراز می جنگید به پایین پرتاب کرده بود و کمر درد شدیدی داشت. گفت: اجازه نمی دم بری. یا باید من هم با هواپیما بیام یا تو هم باید روی تشکهای اتوبوس دراز بکشی. موفق شدم اجازه پرواز او را هم بگیرم و تا تهران هم کمکش کنم. در یک امبولانس هم امدیم و او در بیمارستان طبا بستری شد و من به بیمارستان طرفه رفتم. برادر کوچکم هر وقت جبهه نبود کارش سرکشی به مجروحین و خانواده شهیدان بود. به او گفتم به ملاقات ابوالفضل برود و خودم هم که از بیمارستان فرار کردم، قبل از رفتن به جبهه به ملاقاتش رفتم. مدتها بعد یک روز برادرم به من گفت ابوالفضل در ستاد معراج کار می کند و می خواهد ترا ببیند. من یا فرصت نکردم و یا فراموش کردم و این درخواستها یکی دو بار دیگر از سوی ابوالفضل مطرح شده بود تا اینکه یک روز برادرم با عصبانیت به من گفت بابا برو به دیدار ابوالفضل دیگر. امروز حال مرا پیش دوستانم گرفت. ظاهرا در مقابل همه گوش برادرم را کشیده بوده و گفته بوده یا دفعه دیگر با داداش میایی یا دیگر پایت درون ستاد اجازه نداری بگذاری. من راستش تعجب کردم. چون بعد از ان ملاقات دیگر وی را ندیده بودم و نمی فهمیدم او از من چه می خواهد که اینقدر برای ملاقات اصرار می کند. بالاخره روزی به ستاد رفتم. چنان از دیدار من خوشحالی کرد که تعجب کردم. اصلا مرا رها نمی کرد و چند دقیقه همینطور دست بگردن مانده بودیم. یک چای به من داد و گفت بیا به محوطه برویم. رفتیم جایی که یک کانتینر قرار داشت و گفت حالت بد نمی شود درش را باز کنم؟ من سری تکان دادم در حالیکه نمی دانستم برای چه باید به داخل کانتینر برویم. در را باز کرد و مدتی صبر کردیم تا بو خارج شود و بعد رفتیم داخل. ته کانتینر یک تابوت چوبی قرار داشت و داخلش چیزهایی بود که به دقت لای پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود. یکی از ان بسته ها را باز کرد و یک سر از ان خارج کرد و چقدر شبیه من بود! بعد با گریه تعریف کرد که فکر می کرده من مفقود شده ام برادرم به دنبال خبری از من هر روز به ستاد سر می زند و نمی خواهد واقعیت را به ابوالفضل بگوید. خودش نیز جرئت نمی کرده ان خبر را به برادرم بدهد و به این علت خواستار دیدن من شده بود. تا اخر جنگ داخل ستاد بود و دیگر خبری از او ندارم. میگفت پاسدار بهشتی بوده است و بعد از ترور وی در پزشکی قانونی از جسد وی محافظت می کرده است. میگفت: باهنر به انجا می اید و خواستار دیدن جنازه بهشتی می شود! او اکراه می کند و دلیل میاورد که جنازه ای به انصورت در بین نیست و فقط پاها و ...... باهنر ولی میگوید ایرادی ندارد و باید ببینم. وقتی چشمش به باقیمانده جسد بهشتی می افتد چند قطره از اشک از چشمانش می ریزد و خطاب به بهشتی می گوید: اقا سلام مرا به مادرت فاطمه رسان و بگو من هم بزودی به پابوسش خواهم امد. نامش ابوالفضل مومن طایفه بود.
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۲
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین