هر سال خبرهای وحشتناک و باورنکردنیای درمورد قاتلان خونآشام شنیده میشود که لرزه بر اندام میاندازد و این قاتلها در طول تاریخ یکی از خبرسازترین موضوعات دنیای حوادث بودهاند.
به گزارش همشهری آنلاین، به عنوان مثال پیترکرتن که سال ۱۹۳۰ در آلمان به خونآشام دزلدورف شهرت داشت پس از دستگیریاش اعتراف کرد جان ۶۸ نفر را برای نوشیدن خون آنها گرفته است و ۲۰ سال بعد قاتل دیگری به نام جان جورج در انگلستان به اتهام کشتن چهار نفر و نوشیدن خون آنها دستگیر و محاکمه شد. هزاران نفر دیگر نامشان به عنوان قاتلان خونآشام در تاریخ برای همیشه باقی مانده است.
فریتس هارمن از مشهورترین قاتلانی است که به نام خونآشام مشهور شد، او یکی از عجیبترین جنایتهای تاریخ را در آلمان مرتکب شد. فریتس از کودکی با خانواده عجیب و غریبش مشکل داشت، مهمترین مشکلش هم با مادرش بود که از آن دست آدمهایی بود که خودش هم نمیدانست دارد چهکار میکند.
یکی از عجیبترین کارهایش هم این بود که در کودکی هروقت که فریتس میخواست با اسباب بازیهای پسرانه بازی کند پسر کوچولو را از این کار منع میکرد و همیشه عروسک و اسباببازیهایی به او میداد که دخترها با آن بازی میکنند. فریتس بعدها گفت که این کار مادرش یکی از بدترین تاثیرهای روانی را روی او گذاشته است و شاید هم باعث شده که او یک خونآشام بشود که از اجتماع و خصوصا از زنها نفرت داشته باشد.
داستان جنایتهای تبهکار آلمانی، در هفدهم ماه میسال ۱۹۲۴ هنگامی فاش شد که چند پسر بچه که کنار رودخانه لاینه - نزدیک قلعه هانور هابرنهایزن - در حال بازی بودند ناگهان یک جمجمه انسان پیدا کردند و جیغ زنان به طرف خانههایشان دویدند و ماجرا را به خانوادههایشان اطلاع دادند و خب طبیعی بود که خیلی زود ماجرای این جمجمهها در شهر پیچید و پلیس دست به کار شد.
۱۲ روز بعد آب رودخانه، جمجمه دیگری را به خشکی آورد، با پیدا شدن دو جمجمه دیگر در کنار همان رودخانه، کم کم این شهر تبدیل به یکی از نقاط ترسناک جهان شد. آزمایشهای انجام شده روی دو جمجمه اول مشخص کرد که جمجمهها متعلق به افرادی ۱۸ تا ۲۰ ساله هستند و آخرین جمجمه یافت شده هم متعلق به پسر بچهای ۱۲ ساله بود.
مردم شهر به شدت ترسیده بودند و وحشتزده کوچکترین خبری مربوط به این جنایتها را دنبال میکردند. در همین زمان شایع شد که قاتل ابتدا خون قربانیان خود را میمکد و سپس جنازههای آنها را به جز سرشان میفروشد، به همین خاطر مردم به این قاتل ناشناس، لقب «خونآشام هانور» دادند.
با کشف این جمجمهها، پلیس برای یافتن استخوانهای بیشتر تصمیم گرفت تا تمام گوشه و کنار رودخانه را بگردد و نتیجه این جستوجوها کشف ۵۰۰ استخوان متعلق به ۲۲ جسد بود. با ردزنیهای پلیس سرنخها به هارمن ختم شد و تا مدتها در جستوجوی پیدا کردن مدرکی هر چند ناچیز پلیس او را کاملا زیر نظر گرفت.
این مرد که پیش از این هم به اتهام کودک آزاری محکوم شده بود سرانجام با سرنخهایی که پلیس به دست آورد به عنوان مظنون اصلی دستگیر شد و در بازجوییها اعتراف کرد که او همان خونآشام هانور است. او اعتراف کرد همانگونه که مردم فکر میکردند او بعد از قتل قربانیانش، گردن آنها را گاز میگرفته و خون آنها را میمکیده است، اما اجساد آنها را به کسی نمیفروخته است.
در بررسیهایی که پلیس و روانشناسان انجام دادند مشخص شد که او یک بیمار روانی با مشکلات حاد است. او از جامعه متنفر بود و به این ترتیب به عنوان یکی از موارد خونآشامهای جامعه ستیز شناخته شد که ۲۶ انسان را برای مکیدن خونشان و نشان دادن تنفرش از جامعه به قتل رسانده بود.
عملیات شناسایی و دستگیری ریچارد ترنتون چاس که به «خونآشام ساکرامنتو» مشهور شد، با کمک روانشناسان برجسته در سال ۱۹۷۸ خیلی زود به نتیجه رسید. او زنان زیادی را در خانه خود به قتل رسانده و سپس خونشان را مکیده بود.
پس از کشف جسد اولین قربانی خونآشام ساکرامنتو شواهد و قراین نشان میداد که قاتل مطمئنا نقشه قتلهای دیگری را هم کشیده و پلیس میبایست در یافتن او عجله میکرد. حدس پلیس درست بود و سه روز بعد از اولین قتل، گزارش دیگری مبنی بر کشف سه جسد دیگر در یک خانه به دست پلیس رسید که یکی از قربانیان یک کودک خردسال بود که خونآشام او را در حالی که سوار خودروی والدینش بود به همراه خودرو ربوده بود.
با این سرنخ، عملیات دستگیری خونآشام ساکرامنتو خیلی زود آغاز شد، اما مرد جنایتکار برای آنکه پلیس نتواند رد او را بزند خودروی مسروقه را در منطقهای خلوت رها کرد و به این ترتیب مهمترین سرنخی را که پلیس میتوانست به وسیله آن رد او را بزند از بین برد.
در این مرحله کارآگاهان پلیس دریافتند اگر میخواهند این پرونده را به نتیجه برسانند تنها تکیه بر تحقیقات پلیسی و قضائی کافی نخواهد بود، بلکه آنها باید با روانشناسان نیز ارتباط نزدیکی داشته باشند و در انجام تحقیقات بیش از همه بر نظرات آنها تکیه کنند.
دو کارآگاه مسؤول پرونده قتل، با استفاده از نظرات روانشناسان دریافتند قاتل به احتمال زیاد یک بیمار روانی است که در نزدیکی محل وقوع جنایتها زندگی میکند و سرانجام با کنار هم چیدن سرنخها و جستوجو و تحقیقات بیشتر، ماموران خانه چاس را که یک بلوک با محلی که ماشین در آنجا رها شده بود فاصله داشت، پیدا کردند.
با جست وجوی آپارتمان این متهم، کارآگاهان جنایی در عین ناباوری قسمتهایی از بدن یک انسان، قلاده یک حیوان خانگی و مخلوطکنی که روی آن لکههای خون دیده میشد را کشف کردند. ریچارد ترنتون تنها زندگی میکرد و در پرونده پزشکی او سوابق بستری بودن در تیمارستان به ثبت رسیده بود و تنها چند ماه پیش از اینکه قتلهایش را آغاز کند، از مرکز درمانی بیماران روان پریش مرخص شده بود.
ترنتون در بازجوییهایش اگرچه به ارتکاب تمام قتلهایی که در پرونده وجود داشت اعتراف کرد، اما از قتلهایی که انجام داده بود به هیچ عنوان اظهار ندامت نکرد و عقیده داشت که با این کار زندگی خود را نجات داده است چرا که خون بدنش در حال کمشدن بوده و او به استفاده از انرژی دیگران نیاز داشت.
گاهی هم خرافات و عقاید عجیب در زمینه خونآشام باعث حوادث باورنکردنی میشود به این نمونه توجه کنید. در یکی از شبهای ژانویه سال ۲۰۰۴ هنگامیکه اهالی روستایی دورافتاده در رومانی در خواب بودند شش نفر از مردم این روستا در حالی که چراغ قوه و بیل و کلنگ در دست داشتند، راهی قبرستان روستا شدند.
آنها با رسیدن به قبرستان نگاهی به اطرافشان انداختند تا مطمئن شوند هیچکس آنها را تعقیب نمیکند؛ سپس آرام از میان قبرها عبور کردند تا اینکه به سنگ قبری که روی صلیب بالای سرش نوشته بود: «پترا توما» رسیدند. پترا توما یکی از اقوام این شش مرد و پیرمرد ۷۶ سالهای بود که به تازگی و در ماه دسامبر از دنیا رفته بود.
آنها در تاریکی شب بیدرنگ مشغول باز کردن سنگ قبر و بیرون آوردن تابوت شدند و با برداشتن در تابوت آنچه را میخواستند برداشتند و سپس خیلی سریع تابوت را سر جایش گذاشتند و سنگ قبر را بستند. به گزارش پلیس محلی چند روز بعد دختر فرد متوفی به اداره پلیس رفت و گفت: «قبر پدرم که یک ماه پیش مرده به شدت خراب شده است.
انگار که آن را کنده و دوباره گچ و سیمان گرفتهاند.» با شنیدن این خبر پلیسها خیلی سریع به محل مورد نظر رفتند. دختر پترا توما درست گفته بود و به اینترتیب با صادر شدن اجازه رسمی برای نبش قبر به منظور یافتن علت بیرون آوردن جسد توسط افراد ناشناس این کار انجام شد و با باز کردن در تابوت در کمال حیرت همگان جسد پیرمرد در حالیکه سینهاش را شکافته و قلبش را بیرون آورده بودند دیده شد، اما برای چه با این جسد چنین کاری کرده بودند؟ آیا این یک شوخی احمقانه بود یا انتقام؟
تحقیقات پلیس خیلی زود آغاز شد. اما هر چه پلیس بیشتر تحقیق میکرد مطمئنتر میشد که این پیرمرد در زمان حیات یک فرد متشخص و دوستداشتنی در میان مردم روستا بوده؛ بنابراین هیچ یک از حدسیات نمیتوانست درست باشد تا اینکه پس از گفتگو با اقوام پترا توما پرده از راز بزرگی برداشته شد.
به ادعای اقوام پترا توما پس از مرگ این پیرمرد، خانوادهاش خوابهای وحشتناکی میدیدند و در خانه احساسترس میکردند و حتی سایههایی شبیه به پیرمرد را میدیدند و عجیبتر آنکه همیشه فردای آن روز آنهایی که او را در خواب دیده یا روح او را در خانه اش مشاهده کرده بودند، بیمار میشدند. دیدن این خوابهای آشفته و خصوصا بیمار شدن آنها پس از تمامی این ماجراها باعث شد تا مطمئن شوند که پترا توما یک خونآشام شده و از آنها تغذیه میکند؛ بنابراین تصمیم گرفتند تا شش نفری به تمامی این وقایع پایان دهند.
آنها در شب حادثه پس از نبش قبر، قلب پیرمرد را از بدنش خارج کردند و آن را با خود به جایی که بقیه فامیل منتظر بودند بردند. در آنجا پس از سوزاندن قلب و حل کردن خاکستر آن در آب، تمام افرادی که آن تجربههای عجیبوغریب را داشتند یکی یکی از آن آب نوشیدند و طبق گفته خود آنها پس از این کار دیگر هیچ اتفاقی نیفتاد. با وجود اینکه فامیل پترا توما برای این کار خود به خیال خودشان دلیل منطقی داشتند، اما از نظر دادستان این پرونده، شش مردی که این کار را انجام داده بودند به اتهام نبش قبر غیرقانونی دستگیر و زندانی شدند. اگرچه از نظر مقامات رومانیایی وجود خونآشامها در میان مردم این کشور جنبه خرافاتی دارد، اما خود مردم این طور فکر نمیکنند.
در سال ۱۹۸۵ موتورسواری در یکی از جادههای خارج شهر فلوریدا در حال رانندگی به سمت مقصد خود بود که ناگهان متوجه شخصی در وسط جاده شد. نور موتور که به صورت فرد ناشناس تابید موتور سوار چهره دختری را دید که به سختی میتوانست راه برود. او فورا دختر بیچاره را به نزدیکترین بیمارستان منتقل کرد و پلیس را در جریان گذاشت. معاینات نشان داد که خون زیادی از بدن او رفته و اگر او تا صبح در همان جاده میماند مطمئنا جانش را از دست میداد. اما هنوز معلوم نبود که چه بلایی بر سر این قربانی آمده و تا بهبود حال او پلیس باید منتظر میماند.
با به هوش آمدن دختر ۱۹ ساله مامور ویژه این پرونده داستان وحشتناکی را شنید که باورکردنش بسیار سخت بود. دختر ماجرا را اینطور تعریف کرد: «کنار خیابان منتظر ماشین بودم. خودوریی جلوی پایم ایستاد. مرد به ظاهر متشخصی رانندهاش بود. پس از اینکه سوار ماشین شدم شروع به صحبت کرد و همانطور که با هم مشغول حرف زدن بودیم دیگر نفهمیدم که چه شد. نمیدانم چه مدت بیهوش بودم؛ یک ساعت، دوساعت یا چند دقیقه، اما وقتی به هوش آمدم دیدم که آن مرد مرا روی میز آشپزخانه خوابانده و دست و پایم را بسته. خیلی وحشتناک بود.
جان کروچلی با به دام انداختن دختران جوان خون آنها را از بدنشان میکشید و جلوی چشم آنها سر میکشید که آخرین قربانی او توانست فرار کندو بدین ترتیب دست او رو شد
ترسیده بودم. مدام التماسش میکردم تا مرا آزاد کند، اما انگار او اصلا التماسهای مرا نمیشنید. سوزنی را در دستم فرو کرد و از رگهایم خون گرفت و جلوی چشمانم خون را مینوشید. چندین بار این کار را تکرار کرد. دیگر رمقی برایم نمانده بود و هیچ امیدی برای زنده ماندن نداشتم. در همین لحظه او دستهایم را باز کرد. چند دقیقهای تنهایم گذاشت؛ نمیدانم به دنبال چه رفت، اما برای من بهترین فرصت فرار بود.»
دختر جوان پس از اینکه توانسته بود از پنجره دستشویی به بیرون فرار کند، بدون اینکه بفهمد به کدام سو در حال دویدن است ناگهان سر از آن جاده درآورد و مرد موتورسوار برخوردکه این بزرگترین شانس زندگی او بود؛ چرا که پلیس با به دام انداختن جان کروچلی به عنوان مظنون پرونده به حقایق باورنکردنیای دست یافت. کروچلی با ادعای خونآشام بودن علاوه بر آخرین قربانی چهار نفر دیگر را پس از نوشیدن خونهایشان به قتل رسانده بود. هر چند کروچلی خونآشام بودن را بهانه قتلهایش کرده بود، اما این دفاع به هیچ عنوان در دادگاه پذیرفته نشد و او به اتهام آدمربایی و آزار و اذیت جنسی مورد محاکمه قرار گرفت.
نیکلاس کلااوکس معروف به نیکو هم یکی دیگر از خونآشامهای مشهور سالهای اخیر دنیاست او وقتی که تنها ۲۲ سال داشت. در پاریس به اتهام قتل دستگیر شد. پلیس در خانه نیکلاس استخوانها، دندانها، کیسههای خون و وسایل جراحیای را پیدا کرد که مرد تبهکار از آنها برای نقشههای وحشیانهاش استفاده کرده بود.
بررسیهای پلیسی نشان میداد که او از گورستانها و بانک خون دزدی کرده است، در جریان بازجوییها نیکلاس به آشامیدن خون قربانیان خود اعتراف کرد و با توجه به آزمایشهایی که روی او انجام دادند معلوم شد که او هم از روانپریشی رنج میبرد و به همین دلیل فقط به ۱۲ سال حبس محکوم شد. اگر چه او در دادگاه بسیار تلاش کرد تا خود را بی گناه جلوه دهد، اما هیچ یک از اسناد و مدارک موجود بیمار روانی بودن او را ثابت نکرد و او به عنوان یک مجرم در دادگاه شناخته شد.
این قاتل خون آشام درون زندان هم بی کار ننشست و با جذب عدهای از زندانیان برای خود گروهی به راه انداخت. البته آنها در زندان جرات خون آشامی نداشتند و تنها به توضیح علتهای گوناگون ارتکاب به چنین جرمی برای دیگر زندانیان میپرداختند.