عصرایران در یادداشتی نوشت: انسان شیفته کاستن از ارتفاع دیوارهای بلند کم دانی و محدود نمودن دریا به جامی نیم شکسته است تا رنج و دشواری اندیشه و جستن را بر تن فربه و در غلبه بدیهی انگاری را بر جان خویش هموار نسازد. برای همین آدمها را با تمام روایتهای گوناگون و ظرفهای بزرگی که گاه بحری در کوزهاند فرومی نهد و آخرین روایت یا پرتکرارترین و نیز سهلترین را گزین مینماید تا بگوید دانستم و با برچسب تمام، پرونده را در بایگانی ذهن فراموشکار و ناخاکسار بایگانی کند.
نام شهید یحیی سینوار مرادف مرد جنگ و رزم و نیز عملیات مهیب طوفان الاقصی درهفتم اکتبر است که معادلات و باورهای ذهنی را درهم کوفت و نشان داد انسان حتی بیمدد ابزار برتر گاه چنان میانه میدان میخرامد و میدرخشد که باز ایمان میآورند به آنکه تنها انسان انسان است و ابزار گاه هست و گاه نیست.
به باورم سینوار تداوم مردان یگانه و قهرمان قرن بیستم در این روزگار نسبیت و عصبیت است. از روزگاری میگویم که انسان در دلش امیدها جوانه زده بود و باور داشت برای رسالتی به دنیا امده است. زمانهای که ماندن در دست تقدیر و صاحب سریر بسر شده و انسان برای برابری و عدالت بپا خواست تا تن هر دانهی گندم زآن همگان باشد و نیز سقف و پناه برای امیر و عامی، برای همین برپاخواست و جهان را میان دو سوی خیر و شر تعبیر نمود و برای هر کدام مصداق و تمامیتی یافت و بود خویش را در ماندن یک سوی دیوار وجانبازی و پیروزی یا جان دادن و جاودانگی در یک سوی داستان روایت میکرد.
. . اندیشمندی گفته بود میاندیشم پس هستم و شاعری انسان را تجسم و تجسد وظیفه خواند و اهل کلمهای هم برای انسان نوشت «بمیران یا بمیر» و در تمام این روایتها صرف بودن و صرف شام و چاشت معنای زندگی نبود، حقیقت امری سیال و شامل این هم میتواند باشد تفسیر نمیشد.
در این احوال کسانی برپاخواستند تا زخم درختان بیثمر و پرخطر را با تبر وظیفه برکنند و رسیدن به نان و آزادی و نیز آزادگی را پیشه خود ساختند.
اسطورهها حاصل نیاز و نیز هراسهای انسان اند. رویای پرواز و بیمرگی و نیز دادگستری و بیهراسی در برابر دشنه و دشنام و نیز مرگ در آنان راهی ندارد و تا ناکجای برخورداری و امن میتازند تا دگر آدمیان به آنان بنازند و درتن بیسرشان هم رویای خود را بجویند و بشوند لالایی شب مادران برای طفلان بیپناه، اسطوره نمیهراسد و مرگش نه چون همگان با ترس و زوال پیری که سیاووش گون و پاکدامن در آتش است و همراه با هیبت و مقداری رازآلودی.
چگوارا پس از انقلاب کوبا در هاوانا نماند تا پیر و درگیر روزمره و اداره شود و رفت تا بستیزد و تمثال جاودان جان بیقراری شود که یک عمر سرود خواند و رزمید و با مرگ غریبش تصویر بر تنپوش جوانان به تنگ آمده از نظم مستقر و نیز ملول از عادت و ابتلائات تن و روزگار شد و سیاووش از پی پاکدانی در آتش شد و جلال الدین خوارزمشاه با امواج سند جاودانگی و آسوگی یافت.
یحیی سینوار انگار بازگشت روح جاودانه همان مردان محصور در قرن پیشتر است که در خیالات رویای پایان تاریخ و پیروزی لیرال دموکراسی و نیز ترجیح بودن و زیستن و کام جستن با و به هر بهایی راهی، روح بیقرار انسان با تمام انکار و تردیدها باز امر بالاو والا را میجوید که «ما ز بالاییم و بالا میرویم».
سینوار سیمای تمام عیار مرد ایستاده بر آرمان با مرگی یگانه و لبریز لحظات ناب، نامعمول و درامی از پایانی یگانه بود که تا دم آخر و به گاه سرخ شدن گونه از خون رزمید و انسان را تجسم وظیفه یافت. و نیز نوای اناالحق را با دستان بریده خواند…
اما زیست و زمانه او تنها در رزم و الزاماتش خلاصه نشد و در سالهای اسارت در زندانهای رژیم اشغالگر عبری آموخت و «خار و میخک» را نگاشت. با خواندن کتاب از حجم احساس و نیز نگرش دقیق و عمیق سینوار غرق تامل و حیرت میشوید. چگونه میتوان در تعقیب و کمین و نیز درفتادن با خصمی چون رژیم صهیونیستی بود در عین آن به سان قلم به دستی ژرف و احساسی کلمه بر تن کاغذ رقم زد.
کتاب در سی فصل تنظیم گشته و حکایت روزگار یک کودک فلسطینی متولد در اردوگاه آوارگان است که از لحظه دریافتن خویش درگیر رنج آوارگی و اجحاف و نیز انتخابی میان تمام تردیدهای حاکم بر دل انسان است.
کتاب به مبارزه با تصویر انسانیتزدایی شده از مردمان فلسطین برمی خیزد و با روایت رنج کودکی آغاز میشود که در اردوگاه در مییابد با بارش نخستین باران همه دارایی فقیرانه خانوادهاش زیر آب میرود و مادری که روزی در الخلیل خانه و خانمان داشت با رنج و بیسرزمینی از هستی ناچیزش صیانت میکند.
کودکِ داستان روایت از روزهایی میکند که اشغالگران تمام مردان تا شصت سال اردوگاه را در مدرسه جمع میکنند و پس از تحقیر، توهین و شتم روانهشان میکنند و میپرسد «یک روز زیستن و بنده خدا بودن بهتر از یک عمر آسفالت زیر گلیم سربازان اشغالگر بودن نیست؟»
و این پرسش نخستین کودک انگار از یک جهان بینی است که زندگی و زیبایی را در مییابد و با تمام جان دوست دارد اما برای زندگی و عشق ناگزیر از ستیز و میان آتش رفتن است. کتاب در قالب داستان از اجتماع فلسطینیها هم روایتی به غایت متنوع و باورپذیر میدهد.
از اهالی الخلیل که مادی ترند و عموما در کار چرتکه و تجارت و مبارزه را کم ثمر میشمارند تا جوانانی که عاشقانه چریک و فدایی شدناند و گاه تا سالها کسی از انجام و سرنوشتشان اطلاعی ندارد و پدر و عموی قهرمان داستان از همین دسته اند.
از روزگار و زمانه اردوگاه نشینان در کتاب خار و میخک میخوانیم. این که هر کدام انتخاب میکنند و به راه و سرنوشتی میروند، کسانی با اشتیاق و مرارات برای تحصیل راهی مصر میشوند و شوق و انتظار مادران برای رد شدن از ایست و بازرسی اشغالگران قلب را در تمام سطور کتاب خار و میخک به تپش تندتر و همدلی با اهالی داستان میکشاند.
حکایت برخی فلسطینیان که برای کار و تامین مایحتاج راهی سرزمینهای اشغالی میشوند هم جالب توجه است.
نویسنده از بیداد اشغالگران میگوید و در عیت حال ناگزیری معاش برای کارگران فلسطینی و اینکه این رفتنها گاه با تغییر ذائقه و درآمیختن با شیوه دگر زیستن و نیز ارتقا کیفیت زندگی خانواده افراد مواجه است و جریان چریکی با شماتت و سرزنش اینان را عامل دشمن اشغالگر میداند.
در این بزنگاه نویسنده موضعی میانه دارد و هم کارگر ناگزیری را درک میکند که هشت فرزند گرسنه دارد و هم مردم مقاومی که کار برای اشغالگر را خطا و گناه میدانند و این کلمات حکایت از نگاه جامعه شناسانه و انسانی شهید سینوار دارد…
فصل دانشگاه رفتن قهرمان داستان ما جذابتر است. آنجا که از مهرآوردن و تماشای یکی از همکلاسیهایش میگوید و به این اشاره میکند که هرگز بیش از آن که او را در دل دوست داشته باشد نخواسته و قائل به حدود دیانت و سنت است و میخواهد در پایان دانشگاه به خواستگاری دختر برود.
دریافتم از کتاب آن بود که نویسنده با قلم روان و روایت انسانی و واقعیاش خواسته تا نشان بدهد چرا یک ملت عاشق زندگی بر اثر اشغال و اجحاف سلاح برمی دارد و میجنگد و از انجام کار پروا و ابایی ندارد.
کتاب نگاه ژرف نگر، انسانی، اینجایی و این جهانی نویسندهاش را هویدا میکند و به مخاطب میفهماند که به روایت شاعر «مردگان این سال، عاشقترین زندگان بودند». زندگی برای اهالی سرزمین زیتون انگار حکایت و روایت خار و میخک است.
نویسنده: احسان اقبال سعید