مجله مثلث نوشت: بنای ما این است که گفت وگویی با حضرت عالی در مورد برادر بزرگوارتان داشته باشیم. شما خیلی کم تا به حال سخن گفته اید. قطعا ناگفته هایی دارید که دانستنش جذاب و خواندنی است.
اگر شما دقت کرده باشید در احوالات اخوی بزرگ، هادی آقا و من هیچ وقت نگفتیم برادرمان این طوری گفته اند، برادرمان آن طور می گوید. برادران آقای هاشمی گفتند، بچه های آقای هاشمی گفتند، ایشان بچه هایشان هم نگفته اند. بنابراین این مشی ما نیست. ما خانه و بیرونمان تقریبا یکی است، یعنی خیلی تفاوتی بین اخلاق داخلی و اخلاق بیرونی مان برخلاف خیلی ها نیست. یعنی اندرونی و بیرونی مان یکی است، واقعا هم یکی بوده، ما همیشه بیرونی مان جلوه اش بیشتر از اندرونی مان بوده است. اینها یک چیزهای قدیمی است که می گفتند فلانی در اندرونی اش فرش دستی دارد، در بیرونی اش گلیم می اندازد. من یادم هست ما در اندرونی مان فرش دستی بود، در بیرونی مان هم فرش دستی بود، منتها هر دو از این فرش های خیلی ارزان قیمت، متری، زرعی، نه مقاتی و گره ای.
بله، همین طور بوده و ما هم این حس را همیشه داشته ایم در مورد حضرت آقا. اگر اجازه دهید گفت وگو را از خانواده شروع کنیم.
پدر ما داماد مرحوم سید هاشم نجف آبادی بود. مادر ما چهار پسر داشت و یک دختر. دو تا پسر بزرگ، اخوان بزرگوار آقای سیدمحمدآقا، سیدعلی آقا، بین این دو خواهرمان که همسر شیخ علی تهرانی بود، بعد هادی آقا و بعد من. اخوی بزرگ متولد ۱۳۱۵ هستند، آقا ۱۳۱۸ هستند، خواهرمان ۱۳۲۱ است، هادی آقا ۱۳۲۶ است و من ۱۳۳۰ هستم. من بچه ۵۸ سالگی پدرم هستم یعنی در واقع رو به پیری بوده است. من از آنها که یادم نمی آید چون از کوچک ترینشان شش سال فاصله داشتم، بنابراین خیلی نمی توانم خاطرات گذشته آنها را بگویم اما می دانم که مکتبی که اینها رفتند، همان مدرسه ای که رفتند، مدرسه دارالتعلیم دیانتی بود که من هم یکی دو سه سال آنجا رفتم که آقای تدین نامی مدیرش بود. آقا آنجا رفتند، اخوان دیگر آنجا رفتند و بعد دبستان رفتند. احتمالا یا از همان سنین طلبه شدند که من آن سنین را یادم نیست.
با کدام یک از این اخوان بزرگوار شما بیشتر اخت بودید؟
من به لحاظ ته تغاری بودن، عزیز دردانه همه شان بودم. الان هم احساس می کنم آقایان عنایت ویژه به من دارند. این اعتقاد من است، حس من این است که هم اخوی بزرگ و هم آقا، هادی آقا یک جور، حالا آقا هادی شاید کمتر، خواهرمان یک جور و دیگران. این یک مساله، مساله دیگری که هست، فاصله سنی ما، رعایت کوچک تر و بزرگ تر؛ مثلا من با هادی آقا در واقع یک حالت همبازی یا شبه همبازی داشتیم گرچه چند سال فاصله سنی با هم داشتیم اما یک جاهایی مشترک بودیم و بازی های خانه و بحث های خانگی، بچگی، ۱۲ - ۱۰ سالگی و مثلا ایشان بزرگ تر بود، مثلا ۱۴ سالش بود و من ۱۰ سالم بود. اما آقا و اخوی بزرگ به لحاظ فاصله سنی، یک حالت بزرگ تری هم بر من داشتند. مثلا من را زیر بالشان بگیرند، یک وقت من را جایی ببرند، محبتی کنند، مسافرتی بروند و سوغاتی برای من بیاورند. مثلا می گویم، این حالت محبت گونه آنها به من بود. چون فاصله سنی مان با پدرمان هم بیشتر بود، اینها حکم پدر نداشتند. هیچ کدام از برادران بزرگ تر ما جای پدر را نداشتند. بعضی ها می گویند فلانی جای پدرت، نه. هم فاصله سنی آنقدر نبود، هم من تا ۳۶ - ۳۵ سالگی که دو تا بچه داشتم، پدر داشتم. مادرم تا وقتی سه تا بچه داشتم در قید حیات بودند، یعنی مردی بودم که پدر و مادرم فوت کردند، نه بچه که نیازی به مراقبت داشته باشم. اما آقایان خیلی محبت داشتند. مثلا اخوی بزرگ زمانی که سه تا برادر ایشان یعنی آقا، بنده و هادی آقا زندان کمیته مشترک با هم بودیم یا قصر بودیم، ایشان بیرون واقعا در جهت مثلا رفت و آمد پدر و مادر ما که می آمدند تهران ملاقات هر کدام از ما - که یک بار هادی آقا بود، دو بار من بودم و ملاقات می آمدند - همه زحمات گردن ایشان بود؛ پذیرایی، بردن، آوردن و. .. این یک. یا مثلا فرض کنید برای بعد از زندان که من آمدم بیرون، آقا محبت زیاد می کردند چون مشهد تشریف داشتند، ایشان هر روز دیدن پدر ما می آمدند؛ قبل از درس یا بعد از درسی که داشتند، وقتی خانه می آمدند، من هم خانه بودم و مأنوس می شدیم. یادم نمی رود ایشان برای دامادی من با آن فولکسشان شب تا ساعت ۱۲ - ۱۱ برای آنهایی که جهاز را آورده بودند دنبال شام بودند. یعنی دنبال این کارها در مراسم باشند، در رفت و آمدها باشند، برای کارها، صحبت ها، دخالت کنند، در واقع یک جورهایی می شود گفت ایشان مثلا من را داماد کرد. البته پدر و مادر داشتم ولی تمام زحماتش چون آن اخوی بزرگ تهران بودند، هادی آقا هم که زندان بود، خودم هم جوان بودم، تجربه این کارها را نداشتم، ایشان تمام زحماتی که معمول است را کشید. مثل امروز نبود و طوری دیگر بود ولی متقبل شدند. حتی صحبت کردن با خانواده پدر خانم ما و رفت و آمدهایی که بود. حتی یادم هست در مجلس ما یک معده دردی داشتند که بعدها معلوم شد کیسه صفر ا بوده است. از معده درد افتاده بودند آنجا و استراحت می کردند. خلاصه محبت هایی که ایشان نسبت به ما داشتند. مثلا یک وقت هایی که باشگاه می رفتند، مثلا آن وقت هایی که باشگاه جوان دو تا اخوی های بزرگ ما می رفتند، من بچه بودم و من را هم می بردند.
باشگاه فوتبال بود؟
نخیر، باشگاه باستانی.
خانواده سیاسی هم بودید از همان اول؟
خانواده سیاسی که قطعا.
از چه وقت شروع شد؟
من از وقتی که یادم می آید. من همه جا گفتم، برای پدرم مبارزه علنی نبود اما بالاخره با رژیم گذشته و زمان پهلوی، هیچ همخوانی و همراهی نداشت. ابوی، پدربزرگ ما، شوهر عمه که شیخ محمد خیابانی شوهر عمه ما بوده، بالاخره در آن خانواده خواهر ایشان، پدر ما، عمه ما و شوهرش انقلابی بوده و اعدام شده است. پدر بزرگ ما سیدهاشم نجف آبادی مثلا در ۱۰۰ سال پیش و شاید هم بیشتر، زمان پهلوی تبعید می شود سمنان و تبعید می شود همدان. یعنی مبارز بوده که تبعید می شود. نمی دانم حالا به چه مناسبتی تبعید کردند. من نه تاریخش را می دانم دقیقا و نه مشخصاتش را می دانم. شاید بزرگ ترهای من بدانند ولی این طوری بوده است. از اول تکیه کلام مثلا مادر ما پهلوی گور به گور شده بود، یعنی این طوری نبود که در خانه، عکس شاه باشد یا اعلی حضرت باشد. اعلامیه امام بود، کتاب امام بود. پدر ما شاگرد مرحوم میرزا حسین نائینی است، صاحب الملل و النهل همان حکومت اسلامی امام به یک نوعی دیگرش، یعنی استاد ایشان جزو مبارزان و انقلابیون زمان خودش بوده است. این شاگرد هم قطعا همین طوری می تواند باشد.
مبارزات سیاسی اخوی های محترم و خودتان را بفرمایید که از چه موقع شروع شد، از چه سالی بود؟
مبارزه که از اول اینها مبارز بودند.
در چه قالبی بود؟
در قالب سخنرانی. اینها در گروه ها که نمی گنجیدند. حالا اخوی بزرگ را من خیلی نمی دانم، چون تهران بودند ولی آقا در گروه خودشان لیدر بودند، چون هم مدرس بودند، هم عالم بودند، هم جزو افراد مشخص بودند، از سال های بعد از ۴۲ در مشهد ایشان شاخص بودند، طلبه فعال، جوان و سرحال و انقلابی بودند. منبر می رفتند، سخنرانی می کردند؛ حالا نه منبرهای حرفه ای، همین منبرهای فصلی که طلبه ها می روند. چون منبری ها بعضی ها شغلشان منبر است، بعضی ها نه، برای تبلیغ می روند منبر. یعنی ایام محرم و صفر یا ماه رمضان، بخش تبلیغی، البته درآمد هم داشت، ولی بخش تبلیغی اش سنگین تر است و هدف های مشخص تری در داخلش است.
در مورد بازداشت هم می فرمایید؟
ما از وقتی یادمان می آید، ایشان یا فراری بوده یا زندان بوده است. می رفت مثلا زاهدان منبر، بعد می دیدیم او را گرفتند، خبرش از تهران می آمد. می رفت سبزوار منبر یا کاشمر بعد خبرش می آمد که گرفتند و بردند تهران. دائما، حالا کوتاه و زمان ها متفاوت بود، زمان ها معمولا سه ماه، دو ماه و ۴۰ روز متفاوت بود. ایشان خودشان بهتر می دانند که چقدر بودند و من هم از آن موقع خیلی یادم نیست و اگر هم بگویم، خاطرات ایشان را خواندم و زندگی نامه ها را دیدم، می گویم، ولی خودم را هم که دیدم، این طوری بود. دائما ایشان را در خانه می گرفتند، می آمدند و از خانه پدری می گرفتند، بعد که ازدواج کردند، از خانه خودشان می گرفتند یا سردست یا از روی منبر می گرفتند. در اسفند ۵۲ اول من گرفتار شدم، برای من پخش اعلامیه بود و خیلی مهم نبود. اعلامیه پخش کرده بودیم، پیدا کرده بودند و درآورده بودند، کسی را گرفته بودند، به مناسبتی اسم ما آمده بود و ما را گرفتند. من را که گرفتند و بردند از اینجا، یک هفته مشهد نگه داشتند، بعد بردند تهران. با پرونده خودم، با آنکه قبل از من گرفته بودند. آقای رضا توکلی که الان هم ادویه فروش و عطار است پایین همین خیابان او هم بود. من را گرفتند و بردند و چند شلاق زدند و یک چیزهایی پرسیدند و بازجویی کردند؛ همان یک شب، ولی بعدش خبر خاصی دیگر نبود. یک هفته هم نگه داشتند، یکی دو بار بازجویی کردند و با ایشان بردند تهران؛ با قطار رفتیم تهران. ما را یکسره بردند کمیته مشترک که عکس ما الان در کمیته مشترک، وجود دارد، آن عکسی که با ریش است. آن عکس برای کمیته مشترک است که بلوز یقه بسته ای دارم چون زمستان بود. من آنجا بودم و اواخر اسفند یا اوایل فروردین بود که دیدم یک برگه آوردند در سلول، برگه قرار بازداشت بود. من یادم نمی آید خودم برای خودم امضا کرده باشم. آوردند و نگاه کردم، دیدم هادی آقاست. نگهبان آورد دم در و در را باز کرد و گفت امضا کن. گفتم این من نیستم، اشتباه آوردید. نگاه کردم و دیدم هادی آقاست. هادی حسینی خامنه ای. گفتم این من نیستم، برد. فهمیدیم حاج آقا را هم گرفته اند. حاج آقا بند یک و دو بودند، من را از اول آوردند بند پنج، طبقه سوم، بند پنج، سلول پنج که الان هم هست. گذشت تقریبا هفت، هشت، ده ماهی گذشت. یکی از بچه ها می گفت دیروز، پریروز آقای غفاری را بردند آنجا، مریض شده بود، شکنجه شده بود، بردند بیمارستان که مداوا شود. بعد آنجا گذشت، من را بردند قصر.
شما اصلا آقا هادی را آنجا ندیدید؟
نه، امکانش نبود. البته خبرش را داشتم. یک بار دیگر من را اشتباهی بردند به جای او بازجویی کنند که شانس آوردم، چون او را می زدند، من را نزده بودند. او را می زدند و خیلی هم شکنجه کرده بودند، خبر داشتم. یک هم سلولی مارکسیست داشت ایشان، مهندس بود، دانشجو بود، فنی بود. این را آورده بودند پیش ما، من را شناخت، گفت تو فلانی هستی، گفتم بله. گفت حاج آقا را خیلی زدند. ما هم چون آنجا به همه مشکوک بودیم، خیلی مجال نمی دادم. گفتم زدند که زدند، می خواست اعتراض کند، به ما چه. من آنجا به سه نفر اعتماد داشتم. یکی همین هم پرونده ام بود که رفیق مشهدی بودیم، یکی همین آقای مرتضی نبوی که یک مدت کوتاهی در سلول ما آمد در کمیته مشترک، یکی هم شهید ذوالانوار که جزو آن ۹ نفری بود که تهرانی ترورشان کرده بود. با شهید ذوالانوار مرتبط نبودم اما اطمینان داشتم، چون می دانستم چریک مسلمان است و رفتارهایش را هم می دانستم. آقای نبوی را هم که نمی شناختم اما منش او را، قرآنی بودنش را و اینها را یادم هست. یک آیه هم ما یاد گرفتیم و حفظ هستیم، آن را هم ایشان به من یاد داد. به رغم اینکه اصلا به او نمی آومد به تیپش، ولی خیلی داغ، خیلی انقلابی، خیلی پرحرارت و هنوز هم الحمدلله آن روحیه را ایشان حفظ کرده و خیلی هم خاکی، الان هم باتوجه به اینکه خیلی مقامات عالیه ای هم دارد در مملکت و از قبل داشته، خیلی خاکی است. ما اگر یک وقتی راننده استاندار بشویم، تا ۵۰ سال خودمان را می گیریم برای مردم، ولی او نه، وزیر بوده، الان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و خیلی آدم معتبر و متقی است. منظورم این است که حاج آقا ما را یک بار بردند اشتباهی و دیدم اتاقم عوض می شود و جایی که دارند می برند با چشم بسته، دیدم آنجای قبلی نیست. بعد که ایستادم، گفت: آخوندی؟ گفتم نه. به آن نگهبان گفت مرتیکه، قدش را نمی فهمی؟ او قدش از این بلندتر است. راست هم می گفت. ایشان ما را برگرداند و به خیر گذشت، یعنی کتک مفتی نخوردیم. حالا خودمان برای خودمان می خوردیم، اقلا یک اجری داشت، ولی به جای ایشان هیچ اجری نداشت (خنده). یک بیژن آژنگ خامنه ای اعدام شده بود. او کمونیست بود. آن خامنه ای او را به من چسبانده بودند. بیرون بعدا شایع شده بود که حسن را اعدام کرده اند. اصلا ما اعدامی که هیچی، کشیده بخور هم نبودیم. یک عدد در تهران کشیده به من نزدند، چون کاری با ما داشتند، ولی بی خودی نگه داشته بودند. البته خوب نیست می گویم نزدند، ما می گوییم نزدند، شما یک وقتی چیزی شد، بگویید زده اند. چون من از این آپولو خیلی تعریف می کردم، یک وقت همه فکر می کردند من را آپولو بردن. گفتم نه بابا، آنقدر آن کسانی که بردند آپولو تعریف درست کردند که من این آپولو را وقتی بعد از انقلاب همین چند سال پیش رفتم بازدید کمیته مشترک و دیدم، گفتم همین است. فقط به این بزرگی نمی دانستم، فکر می کردم کوچک تر باشد. بردند قصر، ما را در قصر هفته ای یک بار می بردند حمام. در راه حمام که می بردند، هادی آقا ایستاده بود. فکر کنم من عینک نداشتم. خیلی دقیق تشخیص نمی دادم که ایشان هادی آقاست. از داخل بند اینها رد می شدیم و ما را می بردند حمام. ما بند یک و هفت بودیم، آنها بند چهار و شش بودند. از وسط بند چهار ما را می بردند. یک حمام بیشتر نبود. حاج آقا ایستاده بود. چون من از کمیته خبرش را داشتم که هست، اینجا می دانستم قصر است. نگاه کردم و دیدم، آمدم که حرف بزنم، نمی شد. با حرکات دهان گفت فلانی را گرفته اند. اسم کوچک آقا را گفت و با لب خوانی، من فهمیدم گرفتند. بعد هم که یک ماه تا ۲۰ روز بعد فهمیدند که من قصر هستم و اخوی بزرگ آمدند ملاقات من، فهمیدند که او هم اینجاست. کمیته مشترک هم بودیم، گفتند به من. حالا یادم نیست، به نظرم اخوی بزرگ آمده بود ملاقات من یک بار، ایشان گفت فلانی هم اینجاست.
یعنی حضرت آقا هم آنجا بودند؟
بله. منتها حاج آقا بند یک یا دو بود، بعد آوردند بند پنج و بعد بند شش که من ایشان را ندیده بودم. اصلا بند پنج احتمالا نبود ولی بند شش بود. بند شش که یک بار رفته بودیم آنجا چای بدهیم، چون سابقه مان زیاد بود در کمیته مشترک، یک مقدار نگهبانان اطمینان داشتند. چای را دادند که ببریم، من چای را که بردم، مرحوم شریعتی سلول ۹ یا ۶ بود. یک سلولی بود که درش باز بود. فلاکس را گذاشت بیرون، من پر کردم. همین طوری که داشتم پر می کردم، گفتم دکتر سلام، من حسن خامنه ای هستم. گفت عجب، حالتان چطور است، همین طور نگهبان هم داشت نگاه می کرد. بعد چای سلول سه را که می ریختم، گفتم که حاج آقا اینجاست؟ گفتند نه، بردند قصر. نمی شد خیلی بلند حرف زد.
بعد رفتید قصر؟
برد نمان قصر.
تا چه سالی؟
سال نه، به ماه بگویید. من تمام محکومیتم یک سال شد.
آن تاریخ را بفرمایید.
اسفند ۵۳ تمام شد. یک سال زندان رفتیم.
بعد تشریف بردید مشهد؟
بله؛ آمدم مشهد.
حضرت آقا؟
آقا هم آزاد شدند و بعد یادم نیست.
بعد از انقلاب همچنان مشهد تشریف داشتید؟
سال ۵۶ معلم مدرسه راهنمایی شدم تا ۵۷. فروردین ۵۷ من را به دلیل همان سابقه ای که داشتم، اخراج کردند. قانونی نه، یعنی جلوی من را گرفتند، پولم را دادند و گفتند خوش آمدی. آمدم بیرون، دوم اسفند ۵۷ رفتم آموزش و پرورش ابلاغ گرفتم، استخدام نشدم، ابلاغم را گرفتم، مثل معلمی که معلق بوده، ابلاغم را گرفتم و رفتم در مدرسه خدمت کردم. انقلاب که پیروز شد، من معلم بودم، یعنی بلافاصله معلم شدم، سر کلاس بودم، مربی پرورشی بودم.
همچنان روابط با حضرت آقا برقرار بود؟ یعنی رفت و آمد داشتید؟
ایشان تهران بودند. می رفتیم و می آمدیم. رابطه ها رابطه برادری است، الان هم هست. منتها الان ایشان گرفتار هستند، من مشهد هستم، هر چند ماه یک بار ممکن است همدیگر را ببینیم. یا روزی که من فرصت دارم، تهران هستم و بروم، ایشان خسته است، گرفتار است؛ نه اینکه وقت نمی دهند، می گوییم، می گویند اگر می شود پس فردا بیایید. خب من پس فردا می روم مشهد و نمی روم. این طوری است. قرار می گذاریم. مشهد هم همین طوری است.
محدودتر شد به جهت فاصله ای که وجود داشت؟
بله، هم فاصله مکانی و هم اینکه ایشان بیکار که نبود. اولش که شورای انقلاب بود، حالا آن وقت ها بیشتر تهران که می رفتم، می رفتم منزل ایشان، ولی بعدها محدودتر شدیم. ایشان ریاست جمهوری بود، نمی توانستیم برویم، گیر و دارش بیشتر بود؛ البته می رفتیم، نه اینکه نمی رفتیم. ولی این طوری نبود که برویم در خانه زنگ بزنیم. معطلی داشت و شاید معطلی اش برای ما سخت بود. من هر وقت تهران می رفتم، سه تا برادر هستند، خانه هر کدامشان یک شب می رفتیم. از برادر بزرگ می گرفتم تا هادی آقا هر شب می رفتم خانه یکی از آنها؛ تا این اواخر. بعد هم که خودم تهران زندگی کردم، تهران خانه داشتیم، زندگی داشتیم، مثل میهمانی؛ آنها می آمدند، ما می رفتیم، بچه هایشان، خانواده، مجالسی که داشتیم، در مجموع با هم رفت و آمد داشتیم.
حضرت آقا در این روابط فامیلی چطور هستند؟
بسیار صمیمی.
الان این مشغله بزرگی که ایشان دارند، باعث شده که نباشند؟
دور نیستند. ایشان مقید هستند و هر وقت مشهد تشریف می آورند، فامیل مادری یا پدری یا خانواده شان را می بینند. حالا بستگی دارد، یک وقت فرصتشان بیشتر است، در دو نوبت، یعنی یک مقدار مفصل تر، یک وقت ادغام می شود. همه با هم، فامیل، همه می روند. اسم می دهند و می روند در باغ ملک آباد و می نشینیم و یک ناهار می دهند. ما را تک تک با اسم کوچک، با مشخصات، می برند. خانم ها هم می روند، البته خانم های محرمشان، مثلا خواهرزاده ها، خاله ها یا مثلا فرض کنید نوه های برادر، برادر زن ها، بچه های برادر زن، با همه اینها همان انسی که قدیم داشتند را دارند. یعنی همه با ایشان، با وجود آن فاصله ای که هست - می دانید که فاصله ها بیشتر شده - اما این فاصله با رفتار و منش ایشان به صفر می رسد. ایشان خیلی صمیمی با حافظه خوب به یادآوری گذشته می نشینند، صحبت می کنند، دل می دهند، صمیمیت به خرج می دهند. اینها نکاتی است که کمتر کسی ممکن است در این مقامات انجام دهد.
الان روابط بین اخوی ها چطور است؟
خوب است.
همان روابط گذشته را دارند؟
بله، روابط برادرانه است. می روند، دعوت می کنند، ماه رمضان ها یک افطاری ایشان خودشان را موظف کرده اند که حتما افطاری دهند. کسی هم توقعی ندارد ولی حتما این افطاری را می دهند. مردانه یا یک وقتی امکانش را داشته باشند زنانه هم هست، اما اگر نباشد مردانه است. فامیل ها؛ برادرزاده ها، برادرها. حالا بعضی مواقع اخوان می روند، بعضی موقع ها اخوان نمی روند که آنها هم گرفتاری های خودشان را دارند. بچه ها، جوان ها، داماد خواهر، داماد برادر، داماد این برادر، عروس آن برادر، همه می روند.
روابطشان با آقازاده ها هم خیلی جالب است.
من از نزدیک زیاد ندیدم. همین چیزی که بیرون می آید و ما می بینیم، به نظرم خیلی تفاوت دارد با آقازاده های مثلا دیگر مسئولان و شخصیت ها و این نظر من است.
شما خودتان خیلی اهل فیلم و هنر هستید؟
بله.
سینما را دوست دارید؟
سینما را دوست ندارم ولی بدم نمی آید، یعنی مخالفتی ندارم.
فیلم زیاد می بینید؟
الان نه.
قبلا زیاد می دیدید؟
تقریبا.
از چه سالی علاقه داشتید که فیلم ببینید؟
از سال ۱۳۴۶.
چه فیلم هایی بیشتر دوست داشتید ببینید؟
همه چیز. قبل از انقلاب که همه چیز می دیدم؛ البته تا سال ۵۲ - ۵۱ بود که یک مقدار کمتر شد و تقریبا نرفتم دیگر. بعد از زندانم هم که خیلی زاهد شده بودم، نمی رفتم. بد هم بود، آن وقت ها گناه داشت سینما رفتن. من گناه می کردم، یعنی کار بدی می کردم اگر می رفتم، اما این کار بد زمینه علا یق من را فراهم کرد برای اینکه مثلا سری داشته باشم، آشنایی ای داشته باشم در هنر.
این خانواده محترم همان قدر که سیاسی بوده، به نظرم خیلی هم اهل فرهنگ است. یعنی حضرت آقا که خودشان هم خیلی فیلم می بینند، هم رمان می خوانند، هم خیلی کتاب می خوانند.
همه همین طور هستند.
شما هم مثل حضرت آقا خیلی کتاب دوست دارید، یعنی می خوانید و وقت می گذارید برای کتاب؟
متاسفانه به آن شدت و به آن اهمیت نه، ولی کتاب می خوانم.
می دانید آقا علاقه شان در کتاب و سینما در چه حوزه ای است؟
نه.
پیش هم می نشینید، صحبت فیلم یا کتاب هم می کنید؟
بگذارید من موضعم را نسبت به آقا بگویم. من وقتی خدمت آقا می رسم، تا ایشان سوال نکنند، من جواب نمی دهم. من شروع کننده و حرف زننده نیستم. اگر به صورت استثنا یک مطلبی را در ذهنم پرورانده باشم، آن هم موقعیت دارد. حالا احساسم چیست، یک احساس درونی است که از بچگی این گونه بودم. من با اخوانم که همه شان محترم هستند و همه شان برای من عزیز هستند، رفاقت نتوانستم بکنم هیچ وقت. آقا و اخوی بزرگ با هم رفیق هستند، غیر از برادری، هم حجره هستند، طلبه بوده اند، با هم بودند، می رفتند، می آمدند، گعده هایشان با آنها بود. هادی آقا با آنها رفاقت ندارد، یعنی همنشین نبوده، نشست و برخاست نداشته، به دلایل خودش. من به دلیل فاصله سنی ام. بعضی از رفقای من با هادی آقا رفیق هستند. من لطیفه تعریف کنم، هادی آقا نمی خندد، ولی همان لطیفه را من برای رفیق هایم تعریف کنم، آنها تعریف می کنند، خنک تر، می خندد، چون قرار است روی برادرش به او باز نشود. من هم اینها را می دانم و خودشان هم می دانند. من خدمت آقا که می رسم، هرچه مسن تر شدم، چون عقلم بیشتر شده، به مشکلات ایشان، به مسائل و درگیری های ایشان بیشتر واقف هستم، بنابراین برای ایشان حاضر نیستم مزاحمت ایجاد کنم، حتی مثلا یک وقتی اصرار می کنند که حتما برویم دیدن آقا، می گویم من آقا را در تلویزیون دیدم. برویم خانه، مزاحمت است. چون آقا مقید است، وقتی می رویم، تشریف می آورند و می نشینند روی صندلی، ما هم می نشینیم روی صندلی، نیم ساعت، سه ربع، کمتر، بیشتر، باید ایشان بنشینند. حرفی هم می زنند، ما هم استفاده می کنیم، ولی من می دانم، خب ایشان خسته است. صبح مثلا دو سه ساعت جلسه داشتند، سه ساعت ملاقاتی داشتند، چهار تا ملاقاتی داشتند، مطالعه داشتند. درس دارند. حالا هم که در حسینیه درس خارج می دهند، خب آنها هم مطالعه دارد، زحمت دارد، حوصله می خواهد، باید فکر آزاد باشد. خب جوان ها اینها را نمی دانند و فقط می گویند برویم آقا را ببینیم.
شما فرمودید که من سوال نمی کنم، حضرت آقا بیشتر طرح موضوع می کنند.
آخر حضور ما دو نفری هم کمتر اتفاق افتاده است. دو نفری هم قرار نیست اتفاقی بیفتد، بچه هایم هستند، زنم هست، پسرم هست، دخترم هست، دامادم است.
بیشتر با چه محوری صحبت می کنند؟ مثلا فرهنگی صحبت می کنند، اجتماعی صحبت می کنند، سیاسی صحبت می کنند، فامیلی صحبت می کنند؟
خیلی کلاسه خاصی ندارد، ایشان بنا به مقتضیات آن زمان صحبت می کنند، اما آن چیزهایی که مربوط به کار است، مربوط به مملکت است یا مثلا گله مندی هایی که از افراد وجود دارد. مثلا فلان رئیس جمهور، فلان وزیر یا چیزهایی اینطوری که وجود دارد، موضوعات مملکتی را اگر کسی مطرح کند، یک توضیحی می دهند، ولی خیلی باز نمی کنند قضایا را، دلیلی هم ندارد.
برای ارشاد سیاسی در خانواده صحبت نمی کنند؟
منش ایشان ارشاد سیاسی است. ایشان وجودش ارشاد است.
مثلا به عنوان تذکر؟
اگر لازم بدانند بله. حتی پیغامی مثلا.
پس مراقبت می کنند؟
بله. من خودم برای همین مراقبم، وگرنه من باید خیلی شلنگ و تخته بیشتری می انداختم. شما من را جایی ندیدید. شما (خطاب به یکی از حاضران در جلسه مصاحبه ) مشهدی هستید؟
بله.
چقدر من را دیدی؟
اصلا ندیدم.
من شش سال مدیرکل ارشاد بودم، حداقل تمام این هتل ها زیر نظر من بوده، تمام این میراث فرهنگی ها زیرنظر من بوده، سینماها و تئاترها زیر نظر من بوده؛ الان هم همین طور است. خیلی بازاری نیستم، خیلی هم خوشم نمی آید منزوی باشم. اینها ملاحظات است. هیچ وقت من برای برادرم، برای برادرهایم نگفتم نظر ایشان این است. یا یک وقت حرف خصوصی ای که ایشان زده باشند، بروم به عنوان یک امتیاز که من می دانم و شما نمی دانید، بگویم. خب پز است اینها، اینها خیلی پز دارد. یارو ارثی بدنش این جوری فلج است، می گوید ساواک گرفته ما را این طوری کرده است. یارو عصا دستش می گیرد، کمرش درد می کند، می گوید این طوری شده است. مثل امیر جعفری بود در فیلم میوه ممنوعه، آب می خواست می گفت خدا لعنت کند صدام را، یعنی من شیمیایی شدم. آقا هم از ناراحتی هایشان، از مشکلات زندان و اینها تا حالا صحبت خاصی به آن معنا به عنوان یک امتیاز نکردند، با اینکه ایشان خیلی زندان رفت. هادی آقا ۱۴ سالش بود زندان رفت. در خیابان پاسداران دیدید ساختمان دارند می سازند پشت دارایی؟ آن زندان مشهد بود، حدود ۶۰ سال قبل. اسمش خیابان زندان است. شما به قدیمی ها بگویید یا به تاکسی ها بگویید خیابان زندان، شما را می برند آنجا که الان شده خیابان پاسداران که قبلا جم بود. حاج آقا ۱۴ سالش بود، با یکی دیگر بعد از خرداد ۴۲ در مسجد گوهر شاد بین دو نماز مغرب و عشا ء با آن آدم هایی که آنجا نماز می خواندند، در جمعیت یکدفعه بلند می شد، یکی از این ور و یکی از آن طرف یک چیزی راجع به امام به اسم می گفتند؛ آن وقت همه می گفتند آقای خ. مناسک می گفتند مثلا آیت الله فلان، آیت الله فلان، آقای خ، آیت الله فلان، مثلا حاج آقای و اسامی مستعار؛ حالا بستگی داشت به معرفتشان، نظر فقهی امام را می گفتند. دعا می کردند امام را، چون اینها یکی، دو بار، یا شاید یک بار گرفته بود و زیر سن قانون چون بود، برده بودند زندان کودکان. نمی دانم ۴۰ روز یا سه چهار ماه ایشان را نگه داشتند. این اولین زندان هادی آقا بود.
شما در چه برهه ای خیلی دلتان برای آقا سوخت و احساس کردید خیلی مظلوم شدند؟
آقا مظلوم نیستند. گفتند من مظلوم نیستم، نگویید این را.
کجا احساس کردید خیلی به ایشان اجحاف شده است؟
اجحاف هم نشده، بی معرفتی کردند. خب بی معرفتی را هر آدم بی معرفتی ممکن است انجام دهد. آقا مظلوم نیستند، آقا در اوج قدرت هستند. الان ایشان در اوج قدرت معنوی هستند. یک وقتی یکی آمد دفتر ما در تهران نشست، گفت حاجی چه وضعش است، فلان و. .. گفتم آنقدر زیر و بر می کنی، این مملکت صاحب دارد. خدا شاهد است حداقل آنجا را روی اعتقاد گفتم، ممکن است الان تظاهر کنم، ولی آنجا با اعتقاد گفتم. گفتم این مملکت صاحب دارد، صاحبش هم امام زمان (عج) است. ما لیاقت نداریم، اما او معرفت دارد. مملکت ما را دارد اداره می کند. خداوکیلی من این را خیلی جاها گفتم و همه هم می دانند و چیزی نیست که من بگویم. این مملکت در انقلاب پیروز شد، بعد از چند روز غائله کردستان، گرگان، گنبد، خوزستان، تبریز، هر کدام اینها یک مملکت را چپه می کند. کودتا، حمله طبس، بنی صدر، غائله مرحوم شریعتمدار، دعوای انجمن های فلان و فلان، جنگ، جنگ هم هشت سال. ۳۳ روزش یک مملکت را نابود می کند، ۲۰ روز جنگ، یک هفته جنگ نابود می کند، دو سالش نابود می کند، پنج سالش نابود می کند، هشت سالش هیچ طوری نشد. یک وجب، یک سانت از خاکمان را ندادیم. اینها خیلی مهم است. امام فوت کرد، هیچ حرکتی انجام نشد. من روزی که امام فوت کردند، شب خبر داشتم که مریض هستند و بیمارستان و دعا و اینها. رادیوی من صبح خاموش بود، رفتم اداره ارشاد، نشستم، رادیو گفت. رادیو را روشن کردم، ساعت هفت و نیم بود. مادرم خدا بیامرز زنگ زد. گفت ننه تسلیت. با همین تعبیر. من واقعا دلم نمی آمد صندلی ام را ترک کنم. نمی دانستم من بلند شوم، چه می شود. آسمان به زمین آمده دیگر، امام مرده دیگر، مملکت صاحب ندارد. امروز سیزده بود، فردایش مجلس خبرگان تشکیل شد با آن مکافات، با آن مسائل و با آن بحث هایی که شهره خاص و عام بود. رهبر انتخاب شد، از پس فردایش مملکت هم قانون داشت و هم رهبر داشت. چند روز بعد هم رئیس جمهور تعیین شد. یعنی مثل اینکه شما حساب کنید یک وقتی آقا راجع به مرگ این مثال را می زدند. یعنی کسی که می میرد، اگر آدم درست و درمانی باشد، مثل این است که سوار است، دارد می آید و می آید و می آید، می رسد به جوی، این جوی مرگ است. می پرد و می رود آن طرف و ادامه دارد تا ابد. یعنی مرگ و مردن هلاکت و سختی و ناراحتی نیست. مثل پریدن از روی جوی است. در واقع مملکت بعد از رحلت امام مثل پریدن از روی جوی شد، بعد روز به روز هم قوی تر شد. اصلا شوخی ندارد، ۴۰ روز است. ۴۰ سال مانده است دیگر، دیگر از این ناب تر شما می خواهید؟ لیبی، عراق، افغانستان، یمن، مصر؛ در همه اینها انقلاب شد، نشد؟ کو الان؟ الان همه در بدبختی و بیچارگی و داعش و غیرداعش و جنگ و فلان هستند. الان در ایران امنیت که داریم حالا بماند، ممکن است آدم بله یک وقت یک تقی هم به توقی بخورد. مثل ترقه بازی بچه ها که چهار نفر می آیند در خیابان. آنها جدی هستند، برای مملکت مثل عرض خود می بری و زحمت ما می داری. یارو مورچه را داشت می کشت، گفتند تو نشنیدی که فردوسی می گوید میازار موری که دانه کش است؟ گفت خب درست است، گفته موری که دانش کش است، این دانه دهنش نبود، من کشتم. دانه داشته باشد، من نمی کشم. یعنی واقعا اینها چیزی نیست اما سخت است. حالا شما ببینید این چیزی نیست و ما می بینیم چیزی نیست، اما باز هم یک لایه هایی دارد دیگر. این لایه ها آنهایی که من می گویم فشار و آدم دلش می سوزد، برای این است. ایشان در اوج قدرت است، ولی اینها هست دیگر، اینها خدشه هایی است دیگر.
شما به جهت اینکه خیلی خودتان تمایل نداشتید خبری باشید یا شناخته شده باشید بیشتر در جمع مردم هستید و شاید راحت تر. شما هم همین حس را دارید که حضرت آقا برخلاف خیلی از رهبران دنیا، رهبر همه مردم است. یعنی همه شان این حس را دارند که یک نفری است که می توانند به او اعتماد کنند، یک سکان اعتماد است. این سرمایه یا این اعتماد از کجا درآمد؟
زیر و بالای ایشان یکی است. ایشان یک کلمه را از روی ریا نگفته تا حالا. به نظر من فردی هستند که حرف دلشان را در هر جایی مطلبی لازم بدانید می گویند، یعنی لازم باشد بگویند می گویند، هیچ ملاحظه ای هم ندارند. این برای امروز هم نیست، قدیم هم همین طور بود. هر حرفی هم که می زنند، اعتقادشان است ایشان. ایشان هر فرمایشی را در هر سخنرانی گفتند، تظاهر در آن نیست، این اعتقاد من است.
منظورتان بحث اخلاص ایشان است؟
شما اسمش را بگذارید اخلاص.
سال ۹۶ هجمه های زیادی به ایشان وارد شد. یکی از آنها انتشار فیلم جلسه خبرگان بود.
من هم در فضای مجازی دیدم.
یک بخش هست که حضرت آقا اصرار دارند قبول نکنند این پست را. حالا آن طرفی ها خیلی شیطنت کردند که آقا خودش، خودش را قبول ندارد. ولی از این طرف اگر نگاه کنید، نشان دهنده تقوای بالای ایشان است. این فیلم اتفاقا خیلی به نفع حضرت آقا شد. یعنی من برداشتم این است که هر کس دید، برگشت گفت یک تواضعی دیده می شود.
همین است که شما می گویید. همه اینها کار خداست. کسی که برای خدا فداکاری می کند، کار می کند، برای خدا از چیزی دریغ نمی کند مهم ترینش جان و آبروست، از بچه و از پول و از ثروت مهم تر است؛ آبرو و جان، این دو عزیز است. ایشان هیچ دریغی ندارند. در نماز جمعه بعد از ۸۸ هم ایشان صراحتا گفتند و قطعا خالصانه گفتند. این یک مساله. موقعی شما از هجمه فحش دادن می ترسید، اکشن می گیرید، مقابله می کنید، دفاع می کنید از خودتان چون از میزتان می ترسید که بگیرند؛ درست است؟ یعنی قدرت به خرج می دهید برای یک نفر یا شدت به خرج می دهید یا یک عکس العمل، اما وقتی برای من مهم نیست که امروز شهید شوم ایشان بارها و بارها همین اواخر هم گفتند؛ آدمی که قرار است در رختخواب بمیرد، بهتر است شهید شود. مردن در راه خدا؛ حالا من می گویم می ترسند باز هم، اما ایشان به ضرس قاطع صد درصد عقیده شان این است. البته آدم خودش را نمی رود بیندازد وسط خیابان که تیرش بزنند، خب اگر تیر بزنند، آرزوی تیرخوردن دارد، آرزوی مردن در راه خدا که شهادت است؛ آرزوی این را دارد ایشان. منتها خب اگر در راه خدمت هم آدم فوت کند، قاعدتا این طوری نیست که حالا بگوییم هر کسی شهید نشده، در این بزرگان، در این مثلا علما، در این فقها هر کسی که الان زنده هستند یا به مرگ طبیعی مرده اند، آدم های خوبی نیستند؛ نه، یکی از زیباترین مردن ها شهادت است. مردن در راه خدمت هم شهادت است، مردن در حال فعالیت هم شهادت است. امام هم قطعا عروج کرده، یعنی عروج شهادت گونه.
نگاه آقا به مردم هم خیلی جالب است. آقا مردم را قبول دارند. صاحب امر و صاحب فرمان هستند، اما مثلا در بم راحت می روند، در چادر زلزله نشین ها می نشینند. در همین کرمانشاه همه دیدند که عبایشان خاکی شده بود، کفششان خاکی و گلی شده بود و می رفتند و هیچ ابایی هم از چیزی نداشتند.
اگر بخواهید شما لباستان را خاکی کنید، معلوم می شود. لباس اگر درست کار کنید، خاکی می شود. ممکن هم بود خاکی نشود. کسی چیزی نمی گفت چرا آقا خاکی نشده اما خاکی شد. خاکی نکردند، خاکی شد. طبیعی است، شما از یک مسیری که بروید، لباستان خاکی می شود. این خلوص را شما در نظر بگیرید.
حالا نسبتشان با مردم هم خیلی جالب است.
علاقه مندی ایشان به مردم است.
شما همه سخنرانی های ایشان را نگاه می کنید؟
هرچه که بتوانم نگاه کنم، نگاه می کنم.
بعد مورد سوال هم قرار می گیرید از طرف اطرافیانتان؟
نه. از من نمی پرسند، می دانند که نظر نمی دهم. دلیلی ندارد من نظر بدهم.
ولی خودتان همه را دنبال می کنید؟
سعی می کنم دنبال کنم. مثل دیگران. آحاد مردم. عوام الناس همین است کارشان؛ نگاه می کنند، می بینند، علاقه مند هستند، خبر گوش می دهند.
اصلا سیاسی نیستید؟
یعنی چی سیاسی نیستم؟
گرایش سیاسی دارید؟
بله، دارم. من راست هستم منتها ولایتی هستم. قبل از اینکه راست باشم، ولایتی ام. با چپی ها نیستم، با اینهایی که الان گروه اصلاح طلبی هستند، اصلاح طلب نیستم. ذاتم اصولگراست. الان دیگر اصولگرا نیستم. من و بچه هایم سعی می کنیم منش آقا را دنبال کنیم، حتی مثلا فرض کنید در دسته بندی های بیرون، قرار نمی گیریم. اوایل رحلت امام بود. خدمت آقا رسیدم و گفتم شما فرموده بودید در آن سخنرانی ۱۴ اسفندتان که بنز و اینها را مسئولان سوار نشوند. یادتان است؟ من یک چیزی گفتم، ایشان دو تا نکته را گفتند. البته به یک مناسبتی، پیش زمینه ای داشت، پیش زمینه اش هم این بود که من که رفتم تهران، قرار گذاشتم معاون اداری - مالی وزیر نفت در سال ۶۹؛ رسیدیم تهران و از اینجا کندیم که به آنجا وصل شویم، آن دوست واسطه مان گفت بیا پخش، بشوی قائم مقام پخش. ابلاغ ما را زدند، شدم قائم مقام شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی ایران. آن وقت این شرکت پالایش و پخش نبود. مدیر پالایش بود، مدیر خطوط لوله بود، شرکت پخش فرآورده های نفتی، یکی از شرکت های معروف بود؛ شدم قائم مقام آنجا. پست را برای من ایجاد کرده بودند. زدند قبلش داشت، بعدش حذف شد. یک مدتی در یک اتاق کوچکی بودیم، بعد از آن اتاق، اتاق هیات مدیره را مدیرعامل به من داد و رفتیم با معاون مدیر بازرگانی از داخل میرداماد رفتیم مبل بخریم. یک مدل مبلی خریدیم به نظر ۳۰۰ - ۲۰۰ هزار تومان؛ البته زیاد بود. مدل فرانسوی بود. در میرداماد می رفت داخل زیرزمین و خیلی جای باکلاسی بود. من گفتم می شود یک تغییراتی دهیم؟ گفتند بله. گفتم اولا من دوتایی و سه تایی نمی خواهم، من هشت تا تکی می خواهم، اینجا هم هشت تا تکی شما می بینید. هشت تا تکی می خواهم، شش تا هم صندلی اش را می خواهم، چهار تا هم میزش را می خواهم، میز کوچولو. این طوری باشد و آماده کنید و بدهید. بعد یک پاترولی بود که من نمی دانستم، چون من گفته بودم که تهران ماشین ندارم، راننده می خواهم، راننده هم هر کاری که من بگویم است، برای سوارکردن و بردن من فقط نیست. خرید خانه ام را باید بکند، چون زن من اهل خرید نیست، تهران غریبیم، جایی را نداریم، باید خرید خانه ام را بکند، سرویس به خانواده من بدهد. اینها را من طی کرده بودم با واسطه مان که به آقای آقازاده گفته بود. در خانه سازمانی ام هم پول شارژ نمی دهم، چون شنیده بودم شارژ در تهران گران است. گفتم من ۳۰ - ۲۰ تومان حقوق می گیرم، نمی توانم پول شارژ بدهم، پول شارژ را هم من نمی دهم، شما بدهید. همه اینها را پذیرفتند. روز اول که غروب بود، من را از فرودگاه تهران آوردند و بردند هتل مشهد. رفتیم آنجا و البته رفته بودم قبلش آنجا؛ با یکی از همکارهای ارشادی رفته بودیم از اینجا که او کار داشت و با هم رفتیم و گفتم بیا هتل ما و یک سوئیت برای ما گرفته بودند. برعکس همان شب سر شام برق رفت، شام را در تاریکی خوردیم و من خیلی احساس غربت کردم. می خواستم تهران بمانم و زن و بچه ام هم مشهد بودند. خیلی ناراحت بودم. صبح آمدم و رفتم اداره، چمدان را بستم، گذاشتم، ماشین آمد اداره. همان ماشینی که آمده بود، همان راننده آمد دنبال من. این شد راننده من. فردی که همراه ما بود به عنوان تشریفات، گفت حاج آقا ببخشید، آقای صیفی راننده شماست. صیفی را صدا زد، گفتم ببین، شما باید خرید کنید، میوه، گوشت، نان، ماست، پنیر، کره، سیب زمینی، پیاز و. .. گفت بلد نیستم. گفتم خانه تان چه کسی خرید می کند؟ گفت خانم من. گفتم برو یاد بگیر. اول ها در کاسه من می گذاشت. مثلا می گفتم برو پرتقال بخر فرض کنید. می رفت پرتقال می خرید به این گندگی. شش تا پرتقال آن وقت دو هزار تومان. کیلویی ۲۰۰ تومان بود، یک عالمه می خرید. یک روز صدایش زدم و گفتم ببین داداش، با ما بازی نکن. اول اینکه دو کیلو پرتقال بگیر، این را بگیر، آن را بگیر، این را ببر خانه ات، این را هم برای خانه ما. این را که گفتیم، با ما رفیق شد و خیلی دیگر فداکار شد، واقعا فداکار شد، امین من شد. بازنشست شد. یکی از داخل امور مالی این سندها را دیده بود و یک نامه ای نوشت. یک نامه ای به آقا نوشته بود، همان نامه را به وزیر نوشته بود و خلاصه رونوشت آن را به خود من داده بود. با اسم و امضا، امضا کرده، این شجاعتش بود. که یک کسی آمده در پخش که خدا کند برادر شما نباشد. برای شما اینقدر خرج کردند، فلان کردند. می دانید که؛ بگویی کلاه بیار، سر می آورند، در ادارات این طوری است، مخصوصا در نفت. این نامه رفته بود دفتر ارتباط مردمی، یک پاراگرافش را خلاصه کرده بودند، یک پاراگرافش را فرستاده بودند خدمت آقا. آقا نوشته بودند که سیدحسن خامنه ای برادر من است و لحن نامه لحن یک چیزی شبیه مغرضانه است که حدس ایشان درست بود؛ لحن، لحن بدی بود، بی ادبانه و مغرضانه منتها نامه را به ایشان نشان دهید، نوشته را به ایشان نشان دهید و بگویید مواظب رفتارش باشد. که نامه را در پاکت کرده بودند، برای من یا دستی دادند یا حضوری دادند، یادم نیست. من در ذهنم بود اینها؛ بعدش رفته بودیم خدمت ایشان، ظهر بود که حالا این هم یک خاطره خنده داری است؛ حالا بماند. ظهر بود، ناهار خوردیم، آقا گفتند اصلا اینجا استراحت کن، چهارشنبه بود، گفتم نه، باید بروم اداره. گفتند مگر اداره داشتید؟ چطور آمدید اینجا؟ این مورد؛ حالا این را داشته باشید. یک مورد هم همان ایامی بود که ایشان کیسه صفرایش را عمل کرده بود. در بیمارستان بودند ایشان، شنیده بودم روز قبلش عمل کرده بودند، من فردایش رفتم. رفتم بیمارستان و ایستادیم و رفتم نگاه کردم، سلام و علیک کردیم و احوالپرسی و آمدیم بیرون. اتاق بغل پاسدارها نشسته بودند. نشسته با آنها گعده کردیم، ناهار خوردیم. به یکی از آنها گفتم شما هر وقت بیدار شدند، خبر کنید من بروم خداحافظی کنم. گفتند باشد. رفتم داخل، گفتند شما اینجایید؟ نرفتید اداره؟ بروید اداره. مرد حسابی شما مریضی، چه کار داری به این کارها؟ دقت در اطرافیان، حفاظت از اطرافیان. به ایشان گفتم آن روزی که ناهار بودیم، گفتم شما یک مطلبی را فلان گفتید، بنز را گذاشتیم ما کنار، پاجیرو سوار می شویم. پاجیرو کمتر از بنز است اما شیک تر از بنز است. ماشین ها عوض شده است. آقا گفتند من می دانستم، اینها کنار نمی گذارند، خواستم قبح قضیه را بفهمم. بنز سوارشدن برای مسئول قباحت دارد، قبیح است، زشت است. این یکی. بعد هم گفتند من هشت سال روی یک موکت رئیس جمهور بودم. نگذشت؟ گفتم چرا. رئیس جمهور بدی بودیم؟ گفتم نه، خواهش می کنم. بنابراین اگر قالی دستی باشد و چه بنز باشد. آقای نجات هم اخیرا یک چیزهایی گفته بود؛ اخیرا هم نه، در این کلیپ های اخیر زیاد آمده است. اینها منش ایشان بود.
می گویند آقا خیلی ساده زندگی می کنند، زندگی شخصی شان، حتی در خورد و خوراک گفته بودند. یا مثلا میهمانی های خودمانی می روید، خیلی تشریفات ندارند.
آقا یک نکته ای را به من گفتند، به من گفتند من خرید شیرینی را در خانه حذف کردم. ایشان معمولا میوه دیدارهایشان دو رقم بیشتر نیست. حتی اینجا که پذیرایی می کنند، دو رقم است، سه رقم نیست. غذا هم یک رقم؛ یک خورشت.
یعنی فامیلی هم که می روند؟
بله، فقط یک خورشت. یعنی تجملات مطلقا. تجملات و بی تکلف بودن غیر از این نمی تواند باشد. یک وقت شما برایتان آشپزخانه تان همیشه کباب و بگیر و ببند و گرم بوده، یک وقت نه، اصلا بند این چیزها نبودید. به فکر این چیزها نبودید که حالا چون ما اینجا ریاست جمهوری شدیم، باید این طوری باشد؛ نه. یعنی اصلا این قضیه نیست که ایشان تشریفات؛ یک تشریفات ویژه ای دارد برای خودش که آن تشریفات برای ایشان نیست، برای جایگاه است که آن جداست. محافظان، خودی، بگیر و ببند و حتی اتومبیل، یعنی حتی اتومبیل هم مربوط به ایشان نمی شود. ایشان همین است، ایشان همین است که می بینید. غیر از اینکه شما می بینید، همین است. یعنی سعی در اینکه حتما دمپایی فلان مدل باشد، نه. سعی در اینکه حتما مثلا فرض کنید فرش داشته باشد، نه. همین الان واقعا در خانه شان گلیم است، موکت است در کتابخانه ای که هست، اندرونش هم اگر پایین خانه است، آن هم همین است. ایشان مبل ندارند، در آشپزخانه شان احتمالا از این صندلی های پلاستیکی است که پایین دیدید گوشه پارکینگ که من خریدم و فرستادم برایشان. خودشان حاضر نبودند حتی آن را هم بخرند، چون برای مصرف شخصی شان را که نمی گویند ریاست جمهوری یا دفتر رهبری بخرند، باید از جیبشان بخرند؛ نمی خواست بخرد. یعنی صندلی اش صندلی معمولی ای است. حالا آن صندلی این طوری است که من هم تهران دارم از این صندلی های این طوری، من چهار تا از آن را دارم. همان پشت حسینیه هم که شما می بینید آن صندلی ها را می گذارند، آنها هم صندلی پلاستیکی است که برای دفتر است. مبل هایشان هم مبل های ساده ای است. ایشان یک نکته ای را هم گفته اند که ما مثلا روی همین مبل ها، نشستیم، بلند شدیم، از زمان ریاست جمهوری تا الان، طوری شده؟ این طوری شده خیلی مهم است، این لغت طوری شده را ما باید این را بدانیم. مثلا من این طوری نشستم، طوری شده؟ نه. من اینها را جلوی شما گذاشتم، جلوی خودم هم گذاشتم، از شما متمول تر، متمکن تر، پولدارتر اینجا نشسته، همین طور بوده؛ به آقای آجرلو که ارادت داریم، باز هم همین است. قبلش هم که این را برای من نیاورده بودند، در آن سینی بود، پیاله های چینی داشتم، همین ها را در آن می گذاشتم و می آ وردم. آقا هم همین طوری است. شما اگر بروید در خانه اش، احساس این را نمی کنید که خانه یک مقام درجه یک جهان اسلام، نه ایران، جهان اسلام؛ آن سر دنیا ایشان مرید دارد، آن سر دنیا فلان دارد، یک این طوری بکند ایشان، هزار تا راک فلر از دستش می ریزد، اما همه اینها است، برای خودش نیست. من تهران اوایل در سال ۷۲ - ۷۱ فرش خریده بودم، الان فرش هایش هست. دو تا قالی سه در چهار از مشهد خریده بودم قسطی ۷۰۰ هزار تومان. مدت ها خجالت می کشیدم خانواده اخوی را دعوت کنم؛ آقا که جای خود دارد. بچه ها را دعوت کنم که بگویند عمو فرش خریده، فرش و مبل. واقعا خجالت می کشیدم. احساس شرمندگی می کردم؛ البته از اینها احساس شرمندگی نمی کنم، چون اینها حساب و کتابشان به شما می گویم؛ آن را که داده، این را که داده، این را که داده، نرفتم بخرم مثلا.
با کدام یک از آقازاده های رهبری بیشتر معاشرت دارید؟
من با هیچ کدام به تنهایی معاشرت ندارم. آنها هر وقت می آیند، سه چهار تایی با هم می آیند که تهران خانه مان، که دعوت کنیم، قرار بگذاریم، چه اینجا که بیایند مشهد، قرار بگذاریم و خیلی مقید هستند، خیلی احترام می کنند، خیلی محبت دارند. هر چقدر بزرگ تر باشند، درجه شان بیشتر است.
سن و سال من نرسیده که امام را در زمان حیاتشان بفهمم ولی آنچه که شنیدم یا مثلا دیدم یا مثلا خواندم در جاهای مختلف، فکر می کنم عنصر شجاعت مهم ترین چیزی است که حضرت آقا را شبیه امام می کند. مثلا، در بدترین شرایطی که همه گفتند می خواهند حمله کنند به کشورمان، حضرت آقا گفتند که غلط می کنند بزنند، نمی توانند بزنند. یا مثلا همان جمله معروفشان که خیلی هم در برهه خیلی حساسی هم گفتند که دوران بزن و دررو تمام شده؛ این شجاعت انگار هر چقدر هم زمان می گذرد، خودش را بیشتر نشان می دهد.
این را شما اسمش را شجاعت می توانید بگذارید اما همان نتیجه خلوص و ایمان و یقین است. ایشان به مرحله ای به نظر من از مراحل انسانیت رسیده که «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم»؛ یعنی ایشان به این آیه ایمان دارد. ببینید، این خیلی مهم است. شما اگر مشهدی باشید، هفته ای یک بار حرم می روید. اگر در مشهد کسی را در بهشت زهرا (س) یا بهشت معصومه (س) یا بهشت رضا (ع) فامیل دور یا نزدیکی داشته باشید، سالی سه، چهار بار قبرستان می روید، مرده ها را می بینید، حال و هوای اطرافیان مرده های جدید را هم می بینید؛ دارند دفن می کنند، دارند می شورند، دارند می برند، دارند نماز می خوانند، دارند فاتحه می خوانند، دارند گریه می کنند، همه اینها را می بینید. همان لحظه ناراحت هستید. خوش به حال کسی که همان لحظه بگیرد، چون همان لحظه توبه کرده اند تمام کثافت کاری هایشان را. پایمان را می گذاریم در ماشین و می آییم به اولین پیچ نرسیده، چشممان به آلودگی شروع می شود، دهنمان به آلودگی شروع می شود. می پیچید جلویمان می گوییم ای فلان. ما می آییم بیرون، یادمان می رود. ایشان به آنچه که به مرحله یقین رسیده؛ من نمی گویم کسی را دیده، من نمی گویم الهام می شود، اما با فرمول قرآنی، با فرمول اعتقادی، کسی که خدا را یاری کند، حتما یاری می شود، شک نکنید.
شما فرمودید در دوران زندان با آقا مرتضی نبوی بودید. غیر از آقا مرتضی با کدام یک از شخصیت های سیاسی حشر و نشر دارید؟
من آقا مرتضی را هم الان زیاد نمی بینم. آقا مرتضی خانه اش در ترجمان است، معیری. خانه ما یک مقدار بالاتر یک آپارتمانی که دارم الان، در منیریه است، در همان نرسیده به میدان منیریه در ولیعصر (عج). خانه پدر خانم آقا حامد ما، حسین آقای محمدی که در دفتر آقاست، ایشان هم از رفقای قدیمی و هم محلی ما هستند. با ایشان بوده، با ضرغامی، با چندتای دیگر هنوز با هم هم محلی هستند. من در روضه ها آقا مرتضی را زیاد می بینم که آن هم در موحد ی نیا است در ابوسعید، یعنی ۳۰۰ - ۲۰۰ متر فاصله دارد. ارتباط به این دلیل، نه اینکه من خانه شان بروم و بیایم ولی هر دفعه که می بیند، انگار همان سال ۵۳ است، آنقدر که صمیمی است.
غیر از ایشان با چه کسی؟
با هیچ کس. من با همه آشنا هستم، همه را می شناسم، ولی ببخشید، تحویل نمی گیرم، کاری ندارم به آنها. ارادتی ندارم به آنها. من با چپ و راست رفیق هستم. مثلا فرض کنید یک وقتی یک جایی باشم؛ ما با همه سران فتنه رفیق بودیم. جز موسوی، من با آقای خاتمی همین طوری که با شما نشستم، همین طوری با آقای خاتمی می نشستیم. این افتخار نیست البته، می خواهم بگویم یعنی ارتباط داشتیم، مدیرکل ایشان بودم، رفاقت داشتیم با ایشان. آقای کروبی خیلی به من محبت داشت، خیلی، یعنی این طوری نبود؛ الان کروبی این طور شده و مثل گذشته نیست. آن موقع هاوگرنه بد نبود.
آقای موسوی چطور؟
موسوی نه، خیلی به من مربوط نبود، از اول مربوط نبود. مثلا در مجاهدین انقلاب. خیلی هایشان همکاران ما بودند و در وزارت ارشاد با هم رفیق هستیم. الان مثلا یک وقت فرودگاهی یا یک جایی ببینیم، می نشینیم، همچنان که با جنابعالی نشستیم، با آنها هم ممکن است بنشینیم، ولی من خیلی سعی می کنم خودم را نشان ندهم.
شما به واسطه نسبتی که داشتید، تا به حال واسطه شدید برای حل مساله ای یا اصلا ورود نکردید؟
نه. من سعی کردم خدمت آقا کمتر چیزی ببرم و بیاورم. البته همسرم گاهی اوقات نامه می گیرد و می برد اما من مخالفم.
تحصیلات شما چیست؟
من فوق دیپلم علوم انسانی هستم.
چطور شد رفتید در بحث سینما؟ پیشنهاد خودتان بود یا پیشنهاد دادند؟
من اینجا که می خواستم بروم تهران، مهدی فریدزاده، مدیر شبکه یک بود در زمان آقای محمد هاشمی. با من رفیق بود. گفته بود یا محمد هاشمی شنیده بود یا گفته بود، گفته بود که فلانی دارد از ارشاد می آید. گفته بود کجا می خواهد بیاید؟ برود صدا و سیما، برود بشود مدیر شبکه خراسان. گفته بود نه او کلاسش بالاتر است، دارد می آ ید تهران. گفته بود خب بیاید تهران، بیاید پیش ما. به من گفت، گفت محمدآقا این طوری گفته. گفتم ببین به آقای هاشمی شما بگو که من تازه رفتم نفت، یک ماه است، زشت است از این شاخه به آن شاخه بپرم. محمد آقا که با آقای آقازاده رفیق است، خودشان بین خودشان حل کنند. اگر می خواهد، من بیایم. ضمنا کجا؟ یک ناهار دعوت کرد. سه تایی نشستیم، ناهار هم خوردیم و صحبت کردیم و جوک گفتیم، خیلی لطیفه می گویم؛ من هم اهلش بودم، شوخی هم کردیم، برادر آقای هاشمی و برادر آقای خامنه ای، بالاخره هر دو یک جور بودیم. گفت بیا اینجا مدیر امور مجلس باش. گفتم ببین من بیایم اینجا بشوم معاون امور مجلس، باید با نماینده ها مچ بندازم. خب طبیعتا من برنده می شوم. اگر من برنده بشوم، می گویند برادر رئیس جمهور، برادر رهبر، اصلا دارند درو می کنند مملکت و صدا و سیما را. معلوم است ما زورمان به اینها نمی رسد؛ نماینده هم هستیم، اما زورمان نمی رسد. اگر خدای ناکرده یک وقت کسی این طوری کند دست ما را، می گویند اینها که این طوری باشند، آنها هم مثل همین ها هستند. ارج و قرب، کلک و پر می ریزد، ضمن اینکه من بلد نیستم ارتباط و پاچه خواری نمایندگان را، روششان را می دانم چیست، اما بلد نیستم این کار را، برای من خوب نیست، من مدیر دفتری هم بلد نیستم. آقای آقازاده به من گفت بیا مدیرکل دفتر نظارتی شو. خیلی بدم آمد؛ اولا به من توهین بود؛ البته در وزارت نفت خیلی بالاست، می دانید که هرچه رانت و پانت دارد، آنجاست؛ همه کاره وزیر است در واقع. گفتم که نه، من روابط عمومی ام خوب نیست. گفت شما روابط عمومی تان خیلی خوب است که. گفتم بله، ارتباطم خوب نیست، من نمی توانم به نماینده زنگ بزنم و بگویم آقای آقازاده گفت. من خودم را باید بگویم. یکی برای من باید زنگ بزند. خلاصه یک مقدار به من برخورد. بنابراین نشد بروم آنجا. بعد به مهدی آقا فرید زاده گفتم ما نیامدیم، ما را در همین شوراها عضو کن. ما قدقدمان را در نفت می کنیم و یک حقوقی آنجا می گیریم، اینجا هم در شورا باشد، می آییم. شدم عضو شورای برنامه ریزی شبکه یک؛ این از اینجا شروع شد. همزمان عضو شورای بررسی فیلم و سریال شبکه یک هم شدم یک مدتی. تا آقای فرید زاده آمد ارشاد و شد معاون سینمایی در زمان آقای میرسلیم. آقای میرسلیم شد وزیر، آقای فرید زاده شد معاون سینمایی و فوری من را گذاشت در شورای فیلمنامه و سناریو باتوجه به آن سابقه ام و شش سال ارشادم. بعد یک رفیقی داشتیم او را گذاشت مدیرعامل سینمای جوان، من را گذاشت عضو هیات مدیره سینمای جوان. این سه تا سمت را من داشتم.
شما چند بچه دارید؟
چهار تا.
بعد از ترور حضرت آقا، آقا را دیدید، خود آقا چه احساسی داشتند؟ و خود شما؟
آقا که خیلی خوب بودند. من خودم خیلی ناراحت بودم. من آن وقت معاون آموزش و پرورش منطقه احمدآباد بودم در سال ۶۰. ظهر داشتیم می آمدیم، برخلاف هر روز با مینی بوس اداره، سرویس. دیدیم مدام راننده و رئیس اداره دارند لوندی می کنند. مدام می گفتند حسن آقا، آقا خامنه ای، فلان؛ من برنامه ام این بود که از آنجا که می آمدم، پیاده می شدم، یا من را می بردند میدان شهدای فعلی، از آنجا اتوبوس سوار می شدم، می رفتم سردخانه سام در جاده فردوسی. آنجا هیات مدیره بودم من. شرکت بود، یک سردخانه مشهد داشت، اهواز به ساری، من هیات مدیره آن شده بودم زمان شهید امیرزاده در سال ۵۹. این مختصر بود، به دلیل رفاقتمان با آقای امیرزاده فقط نه به دلیل تخصص. می رفتم آنجا، نماز می خواندم، ناهار می خوردم، یک چرت مختصری می زدم، کارهای سردخانه را بازدید می کردم، سالن ها را که چه دارد، موتورخانه و انبارها را نگاه می کردم و یک حرفی می زدیم و یک جلسه ای و تقریبا کار هر روز من بود. آن روز اینها مدام گفتند آقای خامنه ای نمی خواهید بروید سردخانه؟ گفتم آقا چه کار دارید؟ می خواهم بروم. گفتند نه، پیاده شوید، برویم خانه. در واقع من را به زور پیاده کردند. من خانه پدر خانم خودم می نشستم در فلکه برق، میدان بسیج، پیاده شدم، اولین کوچه دست راست، کوچه گلچین. پیاده شدم و رفتم خانه، خانم من گفت این طوری شده است. حالا ساعت دو اخبار را گفته بودند، اینها شنیده بودند، رادیو را خاموش کردند که من نفهمم. نمی دانستند که من نمی دانم، من هم نمی دانستم. بعد به مادرم زنگ زدم و گفتم خانم چه شده؟ گفتند آره، این طور شده، فلانی این طور شده، هادی آقا دارد می رود تهران. هادی آقا آن روزش رفت. من نمی دانم چه موقع بود، صبر کردم، صبر کردم، ماه رمضان شد، بلند شدم و ماه رمضان رفتم آنجا که رفتم در بیمارستان قلب، همین در اتاق بود آقا، خوب شده بودند و از آن حالت آنچنانی درآمده بودند. خیلی محبت کردند، پاسدارها دورشان نشستند و یک عکس گرفتند. به نظرم دور آن سفره من هم هستم. که آقای مقدم خیلی نگران بود، شب ها دعا می خواند، تا صبح یک ختم قرآن می خواند همین آقای سیدعلی مقدم. یک شب یا دو شب من بودم، برگشتم.
آقا که رهبر شدند، شما در اولین دیداری که با آقا داشتید، چه فرقی دیدید با گذشته؟
هیچی؛ هیچی به خدا.
در یک جمله اگر بخواهید برادرتان را که رهبر انقلاب اسلامی هستند بیان کنید، چه می گویید؟
نمی دانم چه بگویم. یک انسان مخلص، یک بنده مخلص خدا به نظر من؛ با حقیقت، مخلص، همین اخلاصی که لغتش را شما گفتید. یک بنده مخلص، فقط وظیفه بندگی اش را ایشان به نظر من انجام می دهد.