نویسنده مقاله «چگونه مستبد میسازیم؟» مهدی غنی، به جای لعن و نفرین بر استبداد، دنبال شناخت ریشهها و عوامل بازتولید آن است. مطالب ذکر شده، مستند به اسناد تاریخی است، و فکتها به دنبال تایید این نظریه است که به جای مستبد، به استبداد بیندیشیم؛ و این که چگونه با تولید و بازتولید روابط تحقیر آمیز استبدادی، از درون خود، مستبد را تولید میکنند. مهدی غنی از زندانیان سیاسی پهلوی دوم، و از نویسنده نامه ۱۱۰ نفر است.
به گزارش خبرآنلاین، این مقاله که در آخرین شماره چشم انداز ایران منتشر شده، در زیر از نظرتان میگذرد:
بعضی از هموطنان رضاشاه را دیکتاتور و مستبدی میدانند که انقلاب مشروطه را پایمال کرد، بعضی هم او را عامل مدرن شدن و ترقی مملکت میدانند و به روحش شادباش میفرستند و هنوز آرزو میکنند کسی، چون او بر کشورشان حکومت کند. هر دو نگاه یادشده بر این تصورند که یک فرد میتواند سرنوشت یک جامعه را بدون خواست آحاد آن و مستقل از عوامل درونی آن تغییر دهد، اما به نظر میرسد واقعیت چنین نیست.
دانه گیاه تا زمینی مساعد نیابد و آب و هوای مورد نیازش فراهم نشود به نهال تبدیل نمیشود، تخم استبداد هم بهتنهایی مستبد نمیزاید. بر این اساس، برای رهایی از استبداد باید به این فکر کنیم که یک مستبد چگونه ساخته میشود، چگونه در یک جامعه پذیرفته میشود و سرانجام وی و آن جامعه استبدادزده چه خواهد بود؟
یادآوری میکنم آنچه از زبان مستبد گفته میشود گرچه پردازش نگارنده است، اما همه مطالب مستند به اسناد تاریخی است و داستانپردازی نیست. این زبان و سبک صرفاً به این دلیل انتخاب شده که با خواننده ارتباط بهتری برقرار شود و ما بهجای لعن و نفرین بر مستبدان گذشته به ماهیت استبداد بیندیشیم و ریشهها و عوامل بازتولید آن را بشناسیم؛ با این باور که بخش مهمی از درمان، شناخت درست درد است.
رضاشاه: من از آخر و عاقبت خودم شروع میکنم. بعد از اینکه انگلیسیها مرا با خفت از حکومت ایران ساقط کرده و به جزیره موریس تبعید کردند، من دیگر آن رضاشاه قدرقدرت نبودم. دیگر کسی به من حضرت اشرف نمیگفت. چاپلوسان نبودند که بیجهت مرا بستایند. آنجا چشمم به روی حقایقی باز شد که قبلاً آشکار نبود. بعد از مرگ هم که روح آدمی از کالبدش و بستر تاریخیاش فاصله میگیرد، نگاهی جامعتر به مسائل پیدا کرده و حقایق بیشتری میفهمد. آنجا دوستان و دشمنان واقعی خود را میشناسد.
در تبعید صحبتهای فرانتس مایر، افسر برجسته اساس در سفارت آلمان قبل از حمله متفقین به ایران را به یاد آوردم که در آخرین یادداشتهایم نوشتهام: «مایر نامه هیتلر را به من داد که در آن تقاضا شده بود پلهای مهم را خراب کنم و راهآهن را از حیّز انتفاع بیندازم. اینطور که آلمانها اطلاع میدادند قوای متفقین نقشه دارند به ایران حمله کنند. گفتم اگر چنین بود مأموران سرحدی ما مطلع میشدند. آلمانها گفتند مأموران شما معتاد به افیون هستند و در خواب غفلت به سر میبرند. اگرچه خودم را از این حرف ناراحت نشان دادم، اما از شهامت و راستگویی اعضای سفارت خوشم آمد. این حرف درست است. بیست سال است میخواهم این مملکت را درست کنم نمیشود. یکی از بدبختیها همین افیون است که همراه با چای غلیظ و تنباکو سه تفریح مورد علاقه و عشق ایرانی جماعت است».۱
قبل از اینکه از قدرت ساقط شوم، همه مرا اعلیحضرت خطاب میکردند و مطیع محض اوامر من بودند. هر کاری میکردم تأیید و تمجید میکردند. زمین و باغ و مزرعه از مردم گرفتم، هیچکس اعتراض نکرد که این کار خلاف قانون و عدالت است، اما بهمحض اینکه فهمیدند من از قدرت کنار رفتهام، هنوز از ایران بیرون نرفته، در مجلسی که نمایندگانش را خودم انتخاب کرده بودم علیه من شروع به اعتراض و مخالفت کردند. یکی گفت نگذارید برود تا املاک مردم را پس ندهد، آن یکی گفت مواظب باشید جواهرات سلطنتی را با خود نبرد. در میانه راه در اصفهان بودم که دفتر و محضردار آوردند که همه اموال و املاکم را به محمدرضا هبه کنم و کردم. مطبوعاتی که قبل از آن همه مجیز مرا میگفتند شروع به افشاگری و فحاشی کردند. من از این بیوفایی خیلی ناراحت بودم. آقای محمود جم که در سفر تبعید تا بندرعباس همراه ما بود گفت نباید ناراحت باشید، این خاصیت عوام است که در ایام قدرت حکام مجیزگوی آنها هستند و در ایام ضعف پنجه به روی آنها میکشند.۲
آنجا دیدم همه این حضرت اشرف و اعلیحضرت و رضاشاه کبیر و بلهقربانگویان کشک بوده و در یک روز به باد فنا میرود. روی همین جهت در جزیره موریس که بودم لباس نظامی با همه درجات را میپوشیدم و روبهروی آینه میایستادم و میگفتم اعلیحضرت، قدرقدرت، صاحب شوکت رضاشاه کبیر!ای زکی!
همه رهایم کردند، حتی همسرم به بهانه اینکه آب و هوای آنجا سازگار نیست و محمدرضا در ایران تنهاست، من شصتوپنجساله را گذاشت و به ایران بازگشت.۳
آنجا دیدم همه این حضرت اشرف و اعلیحضرت و رضاشاه کبیر و بلهقربانگویان کشک بوده و در یک روز به باد فنا میرود. روی همین جهت در جزیره موریس که بودم لباس نظامی با همه درجات را میپوشیدم و روبهروی آینه میایستادم و میگفتم اعلیحضرت، قدرقدرت، صاحب شوکت رضاشاه کبیر!ای زکی!
این تجربه تلخ فقط برای من نبود، محمدعلی شاه همچنین سرنوشتی پیدا کرد و در خارج از وطن از دنیا رفت، حتی احمدشاه هم که فرصت دیکتاتوری پیدا نکرد به خودتبعیدی دچار شد. من و پسرم هم عاقبت خوشی نداشتیم. همین جا به برادران مستبد و همقطارانم میگویم فریب چاپلوسان پیرامون خود را نخورند و به عاقبت خود بیندیشند. چهبسا آنها که ما را تأیید نمیکنند، مفیدتر و بهدردبخورتر باشند. همانطور که من آخر کار مجبور شدم دست به دامن فروغی شوم که طردش کرده بودم و خانهنشین شده بود، اما اینکه من چگونه به چنان قدرت و سلطهای رسیدم خود حکایتی دارد.
من از کودکی با رنج و فقر و محرومیت زندگی کردم. در آلاشت سوادکوه به دنیا آمدم. مادرم که همسر دوم پدر بود به خاطر فشار خانواده اول، مجبور شد در چهلروزگی من به سمت تهران مهاجرت کند. در گردنه امامزاده هاشم در برف و کولاک گرفتار شد و نزدیک بود از سرما جان بسپارد. وقتی او را به قهوهخانه رساندند جان تازه گرفت، اما کودک قنداقیاش را که من باشم مرده یافت. مرا در آخور گذاشتند تا با فروکش کردن برف به خاک بسپارند و خود با کاروان راهی شد، اما در بین راه پشیمان شد و بازگشت تا جسد مرا هم با خود ببرد. این بار مشاهده کرد من نفس دارم و زندهام.
پدرم عباسعلی خان از نیروهای قزاق بود. نیروی قزاق سال ۱۲۵۷ شمسی در حکومت ناصرالدینشاه توسط روسها راهاندازی شد. سلاح و آموزش قزاق هم توسط آنها تأمین میشد. مأموریت این نیرو حفاظت از شاه و درباریان و حفظ نظم موجود بود. پدر نه ماه بعد از تولد من از دنیا رفت و من و مادرم بیسرپرست شدیم. با مرگ پدرم ما که درآمدی نداشتیم مجبور شدیم در خانه داییام که خیاط قزاقخانه بود تحت حمایت او زندگی کنیم، اما هفت سالم بیشتر نبود که مادرم را هم از دست دادم و از آن به بعد تحت تکفل دایی دیگرم که او هم در استخدام قزاق بود درآمدم. انگار سرنوشت مرا با قزاق و نظامیگری تاخت زده بودند.
در چهلروزگی من به سمت تهران مهاجرت کند. در گردنه امامزاده هاشم در برف و کولاک گرفتار شد و نزدیک بود از سرما جان بسپارد. وقتی او را به قهوهخانه رساندند جان تازه گرفت، اما کودک قنداقیاش را که من باشم مرده یافت. مرا در آخور گذاشتند تا با فروکش کردن برف به خاک بسپارند و خود با کاروان راهی شد، اما در بین راه پشیمان شد و بازگشت تا جسد مرا هم با خود ببرد. این بار مشاهده کرد من نفس دارم و زندهام.
از پانزدهسالگی دنبال کاری میگشتم که نیافتم و سرانجام توانستم در همین نیروی قزاق وارد شوم و در بیستودوسالگی رسماً به قزاقی پذیرفته شدم؛ بنابراین من در فضای قزاقی آموزش و پرورش یافتم. نیرویی که تحت فرماندهی یک افسر روسی اداره میشد و کارش سرکوب مخالفان و یاغیان علیه حکومت بود؛ بنابراین هر کس شجاعت و جسارت بیشتری در درگیریها نشان میداد تشویق میشد و ارتقا مییافت. انتظار از یک مأمور قزاق، تنها اطاعت از مافوق و بیرحمی نسبت به دشمن بود. من هم استعداد خود را در این زمینه بروز دادم و مدارج نظامی را پیمودم.
به سربازها حقوق بخورونمیری میدادند، یک جیره غذایی و علوفه برای اسبش میدادند که آن را هم باید از خوانین ایالات میگرفتیم. سرباز لخت و عور تنها تکیهگاهش تفنگش بود که با آن بتواند جیره خود را بستاند، حتی لباس درستی هم نداشتیم و وصله خورده بود. تصمیم گرفتم سری به آلاشت زادگاهم بزنم. کل موجودیام ۱۵ ریال بود. چند قواره پارچه گرفتم که برای آشنایان هدیه ببرم. با اسب و تفنگم راه افتادم، به خیال اینکه خیلیها پدرم را میشناسند و اگر گرفتاری پیدا کنم به من کمک میکنند. در بین راه گرفتار برف و کولاک شدم و با شگفتی دیدم هیچکس مرا یاری نکرد، مگر اینکه در قبالش چیزی دریافت کند. قوارههای پارچه را از دست دادم. پولم را هم همینطور و گرسنه و دست خالی با مصیبت بسیار برگشتم. من در طول زندگی از کسی محبت و رحم و شفقت ندیدم.۴
در مدت خدمت قزاقی برای سرکوب یاغیان و مخالفان حکومت در نقاط مختلف کشور اعزام شدم. سال ۱۲۷۶ در فوج اراک و بروجرد بودم. سال ۱۲۸۱ به جنگهای بسطام و جام خراسان مأمور شدم.
زمانی که مردم برای تأسیس عدلیه قیام کردند و انقلاب مشروطه را راه انداختند، بیستونه سال داشتم و همچنان جزو نیروی قزاق بودم. این نیرو همچنان تحت فرماندهی روسها بود که حکومت تزاری داشتند و با انقلاب مشروطه ایران مخالف و مدافع محمدعلی شاه بودند.
به توپ بستن مجلس شورای ملی در سال ۱۲۸۷ هم توسط همین نیروی قزاق به فرماندهی کلنل لیاخوف انجام شد. من در آن زمان مأموریت بودم و در این حمله شرکت نداشتم، ولی در ماجرای شوریدن ستارخان در تبریز فوجی از ما از سوی محمدعلی شاه مأمور سرکوب آنان شد که من هم در آن شرکت داشتم و فرمانده واحد مسلسل بودم. برای من فرقی نمیکرد با چه کسی روبهرویم. در تشکیلات قزاق آنچه اهمیت داشت فرمانده بود و اطاعت از او. کما اینکه وقتی محمدعلی شاه سقوط کرد و به استرآباد گریخت فرمانده ما هم تغییر کرد و در سال ۱۲۹۰ ما را مأمور جنگ با قوای محمدعلی شاه در فیروزکوه کردند که شکست سختی نصیب آنان کردیم. همچنین در همدان و ساوه به جنگ سالارالدوله، برادر محمدعلی شاه، رفتیم و آنها را هم درهم شکستیم.
زمانی تحت فرماندهی روسها بودیم و به فرامین صادره عمل میکردیم. وقتی هم در روسیه انقلاب شد و فرماندهی ما به دست انگلیسیها افتاد، مطیع فرمانده جدید شدیم. اینگونه رفتار عادت ثانویه یک قزاق بود و ما جز این راهی نمیشناختیم. من هم که به درجه سرهنگی و سرتیپی رسیدم همین اطاعت محض را از زیردستانم انتظار داشتم و کوچکترین تمرد و نافرمانی را برنمیتافتم.
رویه و رفتار قزاق یک امر مندرآوردی و جدید نبود. سالها و قرنها در نظامهای حکومتی مختلف همین رسم برقرار بود، اما بعد از برقراری مشروطه سخن از قانون و عمل در چارچوب قانون به میان آمد. ما که در قزاقخانه بزرگ شده بودیم نمیفهمیدیم حکومت قانون یعنی چه؟ ما یک قانون داشتیم و آن هم اطاعت از مافوق بود که کاملاً رعایت میکردیم، اما آنها که دم از قانون میزدند، قانون را مینوشتند تا همه به آن عمل کنند، اما باز دیدم که خودشان کمتر بدان پایبند هستند.
میگفتند همه گرفتاریها و بدبختیها از محمدعلی شاه است. او نمیگذارد انقلاب مشروطه و حکومت قانون به سرمنزل مقصود برسد. دیدیم جلوی کالسکهاش بمب انداختند و میخواستند او را بکشند، درحالیکه او پادشاه قانونی کشور بود. قبل از آن هم علیاصغر خان اتابک، نخستوزیر قانونی را که خودشان به او رأی داده بودند، ترور کردند و از قاتلش که خودکشی کرده بود چه تجلیل و تقدیری به عمل آوردند!
ما که در قزاقخانه بزرگ شده بودیم نمیفهمیدیم حکومت قانون یعنی چه؟ ما یک قانون داشتیم و آن هم اطاعت از مافوق بود که کاملاً رعایت میکردیم، اما آنها که دم از قانون میزدند، قانون را مینوشتند تا همه به آن عمل کنند، اما باز دیدم که خودشان کمتر بدان پایبند هستند.
چند سال بعد از توپ بستن مجلس، وقتی محمدعلی شاه به روسیه فرار کرد و مشروطهخواهان تهران را فتح کردند و دوباره حکومت را به دست گرفتند، انتظار این بود که همهچیز گل و بلبل شود. دیگر ناامنی و کشتار و سرکوب از میان برود و حکومت قانون که میگفتند برقرار کنند، اما شاهد وقایعی بودیم که باورشان سخت بود. یپرم خان رئیس نظمیه تهران شد. اولین کارش این بود که شیخ فضلالله نوری را از خانهاش در محله سنگلج بیرون کشیده و حکم اعدامش را صادر کردند و در میدان توپخانه با طناب به دار زدند. کشتن او در محضر عام که یک مجتهد معروف بود و پیروانی داشت اثر خیلی بدی بر روحانیون و اقشار مذهبی گذاشت.
درست یک سال بعد در سالروز فتح تهران توسط مشروطهخواهان، طرفداران حیدر عمواوغلی، همان که بهسوی کالسکه محمدعلی شاه بمب انداخت، سید عبدالله بهبهانی را که یکی از دو رهبر مهم مشروطه بود در خانهاش کشتند. اگر بگوییم اعدام شیخ فضلالله به خاطر این بود که او پشتیبان محمدعلی شاه و مخالف مشروطه بود، سید عبدالله بهبهانی که خود یکی از دو رهبر نامدار انقلاب مشروطه بود، او را چرا کشتند؟ بعد از آن طرفداران بهبهانی هم به انتقام خون او یکی دیگر را ترور کردند. سؤال مهمی پیش آمد که فرق اینها با نیروی قزاق محمدعلی شاه چیست؟ ما قزاقها هم مخالفان را میکشتیم، اما ما رودررو با آنها میجنگیدیم و رسماً سرکوبشان میکردیم، اما اینان مخالفان خود را مخفیانه میکشند و به گردن هم نمیگیرند. ضمن اینکه شعار حکومت قانون هم میدهند.
سه هفته بعد از ترور بهبهانی به جان مجاهدان و یاران ستارخان و باقرخان افتادند که آنها را خلع سلاح کنند. اینان را خود مجلسیان و مشروطهخواهان به پایتخت دعوت کردند و در پارک اتابک اسکان داده بودند، اما روز ۱۳ مرداد ۱۲۸۹ تهران صحنه جنگ با کسانی بود که به قول خودشان مشروطه را زنده کرده بودند.
فردای آن روز سالگرد پیروزی انقلاب مشروطه بود. از پیروزی انقلاب چهار سال بیشتر نگذشته بود، اما پایتخت شاهد این واقعیت تلخ بود که نمایندگان مجلس، قانون خلع سلاح مجاهدان مشروطهخواه را که حدود سیصد تن بودند صادر کردند و فاتحان تهران که محمدعلی شاه مستبد را ساقط کرده بودند، بهعنوان مجریان قانون، جایگاه ستارخان و یارانش در پارک اتابک را گلولهباران کردند. تعدادی از آنان (سی نفر) را کشتند و عده زیادی مجروح و اغلب دستگیر شدند. خود ستارخان هم تیر خورد و مجروح شد. من مانده بودم اگر این حکومت مشروطه است چه فرقی با محمدعلی شاه دارد که ساختمان مجلس را به توپ بست؟
سؤال مهمی پیش آمد که فرق اینها با نیروی قزاق محمدعلی شاه چیست؟ ما قزاقها هم مخالفان را میکشتیم، اما ما رودررو با آنها میجنگیدیم و رسماً سرکوبشان میکردیم، اما اینان مخالفان خود را مخفیانه میکشند و به گردن هم نمیگیرند. ضمن اینکه شعار حکومت قانون هم میدهند.
مجاهدان که حاضر نبودند تفنگشان را بدهند و خلع سلاح شوند به حکمرانان اعتمادی نداشتند و میدانستند اگر زور و اسلحه نداشته باشند، دیگر کسی حرفشان را نمیخرد. تجربه سیوسه سال خدمت من در نیروی قزاق هم همین را میگفت.
در خود مجلس دو گروه شده بودند به اسم اعتدالیون و اجتماعیون که کارشان فقط مخالفت با هم و کارشکنی برای آن دیگری بود. کار به جایی کشید که علمای طرفدار مشروطه سید حسن تقیزاده را که مشروطهخواه دوآتشه بود تکفیر کردند و سرانجام او را که نماینده مجلس بود به خارج کشور تبعید کردند.
برای امثال من که نه تحصیلات مدرسهای داشتیم و نه اهل کتاب و روزنامه بودیم، قابلدرک نبود که این حکومت قانون یعنی چه؟ آنچه میدیدیم و میفهمیدیم این بود که بهجای یک نفر که شاه بود، حالا چندین شاه درست شده است. هرکس خودش را مرکز عالم تصور میکند و توقع دارد بقیه مطیع او باشند و اگر نباشند باید حذف شوند.
درگیری در پایتخت به زودی به سراسر کشور سرایت کرد. در جایجای مملکت هرکس طرفدارانی داشت، از اطاعت حکومت مرکزی سر باز میزد و ادعای رهبری و نجات مملکت میکرد. در برخی نقاط هم نیروی قزاق را مأمور میکردند که با یاغیان یا مخالفان برخورد کند. من هم در بعضی از این مأموریتها شرکت داشتم. بهعنوان نمونه در سال ۱۲۹۸ با درجه سرهنگی برای جنگ با نیروهای میرزاکوچک به رشت اعزام شدم و با شکست آنها درجه میرپنجی یا سرتیپی گرفتم.
در نقاط مختلف کشور کسانی برخاسته و بنای سرپیچی از حکومت مرکزی گذاشته بودند. میرزاکوچک در گیلان، خیابانی در آذربایجان، اسماعیل سیمکو در کردستان، در جنوب هم انگلیسیها و شیخ خزعل حاکم بودند. همچنین در کاشان، خراسان و سایر نقاط مشابه این مسائل جریان داشت. بسیاری از مردم نگران تجزیه کشور بودند و آرزو میکردند یک ابرمردی بیاید و این نابسامانی را سامان دهد.
در جریان جنگ جهانی اول وقتی که در کشور روسیه انقلاب کمونیستی شد، دولتمردان جدید که داخل کشورشان با مشکلات زیادی روبهرو بودند، از اداره نیروی قزاق در ایران دست کشیدند. فرمانده روسی قزاق هم که از نظامیان حکومت تزار بود میترسید به کشور خودش برگردد. در این میان سربازان قزاق که سرپرستی نداشتند بیجیرهومواجب مانده بودند. وضع بسیار اسفناکی بود. برای کفش و لباس و غذای قزاق درمانده بودیم تا چه رسد به تجهیزات و مسائل دیگر.
در نقاط مختلف کشور کسانی برخاسته و بنای سرپیچی از حکومت مرکزی گذاشته بودند. میرزاکوچک در گیلان، خیابانی در آذربایجان، اسماعیل سیمکو در کردستان، در جنوب هم انگلیسیها و شیخ خزعل حاکم بودند. همچنین در کاشان، خراسان و سایر نقاط مشابه این مسائل جریان داشت. بسیاری از مردم نگران تجزیه کشور بودند و آرزو میکردند یک ابرمردی بیاید و این نابسامانی را سامان دهد.
من که این درماندگی را دیدم به فکرم رسید یک پشتیبان برای خودمان پیدا کنم و از شر این دولتهایی که ما را فقط برای اهداف خودشان میخواهند و هر موقع احتیاجی نداشته باشند ما را رها میکنند خلاص شویم. موقعی که مأمور حفاظت از سفارت آلمان در تهران بودم (۱۲۸۶)، با مقامات آلمانی رابطه حسنهای پیدا کردم و آنها هم از جدی بودن من خوششان آمده بود. به کحالزاده که از کارمندان ارشد سفارت آلمان بود گفتم بهطور محرمانه از ژارژ دافر (کاردار) سفارت وقتی بگیر تا مذاکراتی با او داشته باشم. آن زمان من میرپنج (سرتیپ) بودم. در ملاقات با مسیو زومر وضعیت قزاق و کاری که روسها کردند را توضیح دادم و از او خواستم اگر به من کمک کنند نیروی قزاق را سر و سامان میدهم و به یک ارتش ملی تبدیل میکنم که متحد آلمان و امپراطوری عثمانی باشد و از شر روس و انگلیس رها شویم. او گفت موضوع را منعکس میکنم و خبر میدهم. بعد از مدتی خبر موافقت امپراطور آلمان را به من دادند و شخصی به نام فرانتز لیتین را مأمور کرده بودند که با پول و تجهیزات و مأمورین ویژه نظامی برای ساماندهی نیروی قزاق و کمک به من به ایران بیاید، اما این کار به درازا کشید تا در آبان ۱۲۹۷ که لیتین عازم ایران بود در بخارست خبر میدهند که آلمان در جنگ شکست خورده و او باید برگردد.۵ به این ترتیب این امید من هم بر باد رفت.
از سال ۱۲۸۷ که مجلس به توپ بسته شد تا ۱۲۹۹ که کودتای سید ضیاء و من به وقوع پیوست، یعنی در عرض دوازده سال، ۲۳ بار مقام صدراعظمی دست به دست شد. تا یک صدراعظم کابینه تشکیل میداد و بر ارکان دولت اشراف پیدا میکرد و میخواست به اداره امور بپردازد کنار میرفت و دیگری جای او را میگرفت. تنها کسی که توانست نزدیک دو سال بر مسند قدرت بماند حسن وثوقالدوله بود که از مرداد ۱۲۹۷ تا تیرماه ۱۲۹۹ صدراعظم بود و البته در این مدت پنج بار در کابینهاش تغییراتی داد، اما ماحصل دو سال صدراعظمی او چه بود؟ قراردادی محرمانه با انگلیس امضا کرد (۱۹۱۹) که خودش موجب نگرانی و کشمکشهای فراوانی شد. همه میگفتند مملکت را دربست به انگلیس فروخته است. بعد از رفتن او ۱۲ تیرماه، حسن مشیرالدوله کابینه تشکیل داد. این کابینه چهار ماه بیشتر سر کار نماند، مهمترین کارش سرکوبی شیخ محمد خیابانی در تبریز و کشتن او بود. پنجم آبان فتحالله خان سردار منصور رئیسالوزرا شد. سه ماه و بیست روز بعد کابینه دومش را معرفی کرد و بعد از یک هفته کودتای سید ضیاء و من انجام شد و او کنار رفت. وقتی شرایط کشور به سمتی میرود که جز تشدید اختلاف و تفرقه و کوبیدن یکدیگر نمیبینی و ثبات و نظم و امنیتی در کار نیست، چه میتوان کرد؟
چنین بود که کودتای ما نهتنها با مخالفت جدی از سوی دیگران روبهرو نشد، بلکه بسیاری شخصیتها از اقدامات من در مقام وزارت جنگ برای ایجاد نظم و از میان بردن هرج و مرج و تقویت قدرت مرکزی استقبال کردند، حتی سرسختترین مخالف من که سید حسن مدرس بود مرا در سمت وزارت جنگ تأیید میکرد و میستود.
از دوران جوانی قبل از اینکه شغلی پیدا کنم، آنقدر نگران فقر و نداری و سربار بودن بودم که فرصت فکر کردن به مذهب و شریعت نمییافتم، ولی در محیط جامعه هم میدیدم که نقش شاه از مذهب مهمتر است. همه روحانیون هوای او را داشتند و اقداماتش را تأیید میکردند. محمدعلی شاه هر کاری میخواست انجام دهد، استخاره میکرد. صورتمسئله را مینوشت و برای سید ابوطالب موسوی زنجانی میفرستاد تا او از روی قرآن استخاره کند و برای شاه جواب بنویسد.۶ مشروطهخواهان او را مستبد و مخالف مشروطه میدانستند، درحالیکه بسیاری از علما او را میستودند و ستون دین و اسلام میدانستند. شیخ فضلالله نوری از علمای معروف پایتخت محمدعلی شاه را سلطان اسلامپناه، ولی مسلمین و حافظ دین مینامید و او را تشویق میکرد که مشروطهخواهان را سرکوب کند. وقتی به فرمان شاه، قزاقها به فرماندهی لیاخوف روسی مجلس را به توپ بستند، شیخ نوری این کار را با سوره فیل و ابابیل مکه تطبیق داد.۷ در همین زمان مشروطهخواهی را کفر و ارتداد و هر مشروطهخواهی از عامی و عالم را مرتد و لایق مجازات دانست.۸
این فتاوا در حالی صادر میشد که از آنسو خبر میآمد که علمای نجف مثل آیتالله نائینی و ملاکاظم خراسانی که مراجع تقلید بزرگی بودند مشروطه را تأیید کردهاند و آن را اسلامی میدانند. ما این وسط مانده بودیم که بالاخره دین و اسلام کدام است؟ کدام طرف را بگیریم به بهشت میرویم؟ اینها که خودشان یکدیگر را تکفیر میکنند.
شیخ فضلالله در تمجید از محمدعلی شاه نوشته بود که موقع به توپ بستن مجلسیان، شاه امر کرده کسی که توپ را شلیک میکند مسلمان باشد و این را دلیل بر تقید و التزام شاه به شرع مقدس گرفته بود.۹
زمانی که وزیر جنگ بودم، ایام محرم گفته بودم قزاق یک دسته سینهزنی و عزاداری راه میانداخت و با نظم و ترتیب خودشان و موزیک عزا که جلوه منحصر به فردی داشت در کنار سایر دستهها و هیئتها عزاداری میکردند. من خودم با سر و پای برهنه جلوی دسته میرفتم، درحالیکه به سرم گل مالیده بودم یا کاه میریختم. یکی از شعارهایی که میدادند این بود: اگر در کربلا قزاق بودی/ حسین بییاور و تنها نبودی. اغلب روحانیون و مردم عوام هم که به همین ظواهر توجه داشتند نسبت به قزاق و من نگاه مثبتی پیدا کردند و همهجا میگفتند وزیر جنگ سردارسپه فردی مذهبی و معتقد است. برای آنها مهم نبود که من به قانون عمل میکنم یا نه، مهم این بود که در این مراسم شرکت میکنم
درحالیکه همزمان مراجع ثلاث نجف آیات عظام خراسانی، مازندرانی و میرزا خلیل تلگراف زده بودند که تلاش برای استقرار مشروطیت و رفع محمدعلی شاه به منزله جهاد در رکاب امام زمان است.۱۰
با همه این احوال، روحانیون بعد از شاه قدرت دوم را داشتند. چون مردم از آنها تبعیت میکردند. به همین دلیل هرکدام پیروانی داشتند که برای انجام فتوای آن روحانی تلاش میکردند. من هم بعد از کودتا از این قدرت بیشترین استفاده را کردم.
زمانی که وزیر جنگ بودم، ایام محرم گفته بودم قزاق یک دسته سینهزنی و عزاداری راه میانداخت و با نظم و ترتیب خودشان و موزیک عزا که جلوه منحصر به فردی داشت در کنار سایر دستهها و هیئتها عزاداری میکردند. من خودم با سر و پای برهنه جلوی دسته میرفتم، درحالیکه به سرم گل مالیده بودم یا کاه میریختم. یکی از شعارهایی که میدادند این بود: اگر در کربلا قزاق بودی/ حسین بییاور و تنها نبودی. اغلب روحانیون و مردم عوام هم که به همین ظواهر توجه داشتند نسبت به قزاق و من نگاه مثبتی پیدا کردند و همهجا میگفتند وزیر جنگ سردارسپه فردی مذهبی و معتقد است. برای آنها مهم نبود که من به قانون عمل میکنم یا نه، مهم این بود که در این مراسم شرکت میکنم.۱۱
بعد از اینکه رئیسالوزرا شدم با کمکی که به علمای مقیم عراق کردم و استقبالی که از عزیمت آنان به ایران داشتم، مورد تأیید و حمایت آنها قرار گرفتم. در مقاطع مختلف آیتالله نائینی که خود تئوریسین انقلاب مشروطه به شمار میرفت و آقاسید ابوالحسن اصفهانی که از مراجع تقلید بزرگ بود از من تقدیر و تجلیل کردند. ایشان تمثال حضرت علی را برای من هدیه فرستادند و عنوانش این بود که این تمثال موجب محافظت از من باشد. اگر این تأییدات نبود من نمیتوانستم قدرت پیدا کنم و بر احمدشاه قاجار غلبه کنم.۱۲
زمانی که مسئله برقراری یک رژیم جمهوری در ایران مطرح شد و مطبوعات و برخی منورالفکرها در مدح آن نوشتند و سرودند و گفتند، علما نگران شدند و این کار را خلاف مصالح دینی و ملی دانستند. من در تاریخ ۶ فروردین ۱۳۰۳ در قم به دیدار آیات عظام شیخ عبدالکریم حائری، نائینی و اصفهانی رفتم و بر سر این مسئله گفتگو کردیم و توافق شد که از دنبال کردن این مسئله جلوگیری شود. بعد هم تلگرافی به علمای تهران فرستادند و نتیجه توافق را اعلام کرده و از من تشکر و قدردانی کردند، حتی بیانیهای با امضای آقایان مراجع نائینی و اصفهانی در مطبوعات منعکس شد که مخالفت با حکومت من را مساوی این دانسته بود که در جنگ بدر و حنین علیه پیامبر بجنگند و چنین کسی حکم کافر پیدا میکند.۱۳
اینچنین بود که بهتدریج احساس کردم قدرت بیشتری دارم و میتوانم مقامات بالاتری را در اختیار خود بگیرم، اما من سه اشتباه بزرگ هم داشتم که اغلب مستبدان دچارش میشوند. یکی اینکه فکر کردم با زور میشود مسائل فرهنگی و عقیدتی مردم را تغییر داد. میخواستم با زور پوشش مردم را تغییر دهم، مراسم و مناسک مذهبی را ممنوع کنم که این کارها جز دشمنی مردم با من نتیجهای نداشت و بعد از رفتن من، بازتولید شد. دیگر اینکه نخبگانی را که مبتکر و عامل اقدامات مثبت و سازنده ده سال اول بعد از کودتا بودند، مثل عبدالحسین تیمورتاش، علیاکبر داور، نصرتالدوله فیروز، محمدعلی فروغی و… را طرد کردم و از میان برداشتم.
سوم اینکه گمان کردم ثروت و مال و اموال میتواند بقای حکومت مرا تضمین کند، درحالیکه گرفتن این اموال از صاحبانش موجب دشمنی آنها با من شد و تمامی اموال را موقع رفتن به تبعید مجبور شدم واگذار کنم و بروم.۱۴
امیدوارم مستبدان و قدرتمندان عالم اشتباهات مرا تکرار نکنند. ضمن اینکه مخالفان استبداد هم بدانند که چگونه از درون یک انقلاب مشروطه، مستبدی ساخته و پرداخته میشود.
۱-خاطرات ملکه پهلوی، انتشارات بهآفرین، ۱۳۸۰، ص ۲۹۰. خانم تاجالملوک ضمن بازگویی خاطرات خود، یادداشتهای همسرش رضا را هم در اختیار مصاحبهکنندگان گذاشته که در این کتاب منتشر شده است. تاجالملوک در جای دیگری از خاطرات (ص ۳۲۱ و ۳۴۶) میگوید رضاشاه خود عادت داشت هر روز صبح و شب یک بست تریاک میکشید و ظهر یک لیوان کنیاک مینوشید.
۲-همان، ص ۳۱۸. همچنین دکتر محمد سجادی در کتاب خاطرات خود شرح این روز را نگاشته است. نقل از «گذشتهها و اندیشههای زندگی» خاطرات عباسقلی گلشائیان جلد دوم، ص ۶۷۳ – ۶۸۳.
۳-همان، ص ۲۷۶.
۴-پیمانی نادر، از آلاشت تا ژوهانسبورگ، واشنگتن، ۲۰۰۵، صص ۱۵-۷.
۵-دیدهها و شنیدهها، خاطرات میرزا ابوالقاسم کحالزاده، انتشارات فرهنگ، ۱۳۶۸، نقل از کتاب از آلاشت تا ژوهانسبورگ.
۶-ملکزاده مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، جلد سوم، انتشارات ابنسینا، ۱۳۵۱، ص ۹۸.
۷-ترکمان محمد، شیخ شهید فضلالله نوری، جلد اول، انتشارات رسا، ۱۳۶۲، ص ۱۰۵.
۸-همان، ص ۱۱۴،
۹-همان، ص ۷۰،
۱۰-کسروی احمد، تاریخ مشروطه ایران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۹، جلد دوم، ص ۷۳۰.
۱۱-مکی حسین، تاریخ بیست ساله ایران، جلد اول، نشر ناشر، ۱۳۶۱، ص ۴۵۰.
۱۲-همان، جلد سوم، انتشارات علمی، ۱۳۷۴، ص ۴۵،
۱۳-حائری عبدالهادی، تشیع و مشروطیت در ایران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۸۱، ص ۱۹۳. آقای حائری ذیل این بیانیه در اصالت کل متن آن تشکیک کردهاند، ضمن اینکه قید میکنند آقایان امضاکننده بعد از آن تکذیبی بر آن ارائه نکردند.
۱۴-دکتر محمد سجادی در خاطرات خود از گفتوگوی با رضاشاه در مسیر تبعید در کرمان یاد کرده که از وی خواسته اشتباه وی را در دوران حکومت بگوید و سجادی به غصب اموال مردم اشاره میکند و رضاشاه بعد از تأملی میگوید راست گفتی و سپس به اطرافیان چاپلوسی که او را به این مسیر انداختند لعنت میفرستد (منبع شماره ۲).