امروزه در بريتانيا شاهد بزرگترين راهپيمايي پس از جنگ عراق هستيم. پس از يك سال ناآرامي در بسياري از كشورهاي اروپايي، امكان همبستگي را به چشم ميبينيم. احتمال اين همبستگي چقدر است و آيا سودي در بر خواهد داشت؟
با وام گرفتن عبارتي از مه1968 بايد بگويم ممكن نيست ولي ضروري است. اگر منظورمان اين باشد كه آنچه ارزش جنگيدن دارد برابريخواهي، همبستگي، دولت رفاه و مانند اينهاست، آنگاه شايد اين تنها چيزي باشد كه بتواند به ما اميد دهد. اروپا نه تنها قادر نيست پروژهاش را عملي كند، بلكه حتي نميتواند ببيند اساسا اين پروژه چيست. آنچه در اعتراضات امروزه مايه تسلي و شادي من است اين است كه باعث ميشود تحليل پيشين خودم را اصلاح كنم، در اين تحليل گفته بودم كه امروزه در اروپا شما تنها دو انتخاب پيش رو داريد؛ از يكسو احزاب ليبرال سرمايهداري اوليه كه همزمان ميتوانند در موضوعاتي نظير حقوق بشر، سقط جنين و مانند اينها پيشرو باشند و از ديگر سو تشكيلات دست راستي ضد مهاجرت. به نظر من اگر اينها تنها گزينههاي پيش روي ما باشند به آخر خط رسيدهايم. براي اروپا مايه بسي اميدواري است كه نوعي چپ راديكال يا اصيل در حال بيدار شدن است.
در حالي كه اروپا دارد راديكاليسم را احيا و كشف ميكند به خاورميانه نظر ميافكنيم. به نظر شما چطور ميتوانيم اين موج رستاخيز و انقلاب عظيم در آفريقا را به اروپا پيوند دهيم؟
روشن است كه «استاندارد» كه آن را الگوي ايدئولوژيك نئوليبرال ميناميم با بحران روبرو شده است. نزد من اين دو، نوعي پديدارهاي مكمل يكديگرند. سرمايهداري در اروپا به بحران برخورده ولي ماجرا فقط اين نيست. آنچه در مصر رخ داده اصالتا دموكراتيك است ولي فراخواني براي عدالت اقتصادي نيز هست.
با اين حال آنچه بسيار جذاب يافتم اين است كه مصريها و ديگر آفريقاييها براي چيزي تظاهرات ميكنند كه بسيار مهم است. اگرچه روياي رسمي ما در غرب پيشفرض خاموش دموكراسي را با خود دارد، در واقع به نحو مرموزانهيي نميخواهيم كه ديگران مانند ما شوند. تاكنون واكنش نژادي استاندارد اروپاي غربي اين بود كه ما دوست داريم اعراب دموكراتيك شوند ولي آنها بدوياند! تنها راه خيزش مردم يا بنيادگرايي است يا مليگرايي ساميستيزانه.
بدين ترتيب اكنون دقيقا به آنچه آرزو داريم ميرسيم: خيزشي سكولار، كه در برخي موارد حتي اختلافات مذهبي را كنار ميزند (قبطيها و مسلمانان همراه با هم در مصر نماز ميخوانند.) ولي نتيجه اين امر براي ما اضطراب است نه شادي. «اين ما را به كجا خواهد برد؟» نه تنها دليلي در دست داريم كه بگوييم هر بياعتمادياي به ظرفيت دموكراتيك اعراب نادرست است بلكه مهمتر اينكه دموكراسي جهانشمول است، نه اينكه فقط مال ما باشد.
ما نوميدانه ميكوشيم رويدادهاي اخير را چنين تفسير كنيم كه گويي آنها همان چيزي را ميخواهند كه ما ميخواهيم. اين حوادث در اصل دموكراتيكاند ولي دعوتي به عدالت اقتصادي هم هستند. ما بايد از اين دور خارج شويم كه انتخابمان يا بايد ليبرالهاي غربي اوليه باشد يا بنيادگرايي و در اينجا به مرحله حياتي ميرسيم. چرا اكنون بايد بر ليبي تمركز كنيم؟
زيرا به ما اجازه ميدهد بحران را دوباره عاديسازي كنيم و در كليشههاي غربيمان بگنجانيم. قذافي رهبري ديوانه است، يكي از عوامل ترور و وحشتآفريني، ... اين واقعه را ميتوانيم يك جنگ ضد بنيادگرايي قديمي بخوانيم و از اين رو رسانهها از كنار آنچه همزمان در بحرين ميگذرد خاموش رد ميشوند، جايي كه ارتش سعودي مستقيما وارد كشور ديگري شده تا همانند نبرد دموكراتيك مصريان با آن مقابله كند. اوباما در اين زمان كجاست؟ رهبران غربي كجايند؟ تنها اميد من اين است كه اين روند به پايان برسد و نام اين پايان روشن است: عربستان سعودي.
ولي جنبش عمومي وقتي بمبها ريخته شوند و مردم بميرند به مرزهاي پاياني خود نزديك ميشود. با اين مساله چه كنيم؟
در ليبي وضع بطور عيني درهم و برهم است. گمان نكنم با مورد قطعي و روشني روبرو باشيم. من با قذافي هيچ همدلي ندارم، ولي با اين وجود فكر نكنم آنچه در ليبي ميگذرد همان باشد كه در مصر يا جاهاي ديگر دارد رخ ميدهد. نميتوانيم بگوييم در اينجا فقط با مخالفت مردم با يك ديكتاتور روبرو هستيم. همه انواع تنشهاي قومي و قبيلهيي در اينجا يافت ميشود و به همين علت غرب آنرا دوست دارد. غرب نظير همين پديده را در يوگسلاوي نيز دوست داشت.
اين جنگ سياست نبود بلكه جنگ قبايل با هم بود. تنها كاري كه ميشود كرد ناديده گرفتن و كنار گذاشتن ليبي است. به نظر من آنچه اكنون دارد در مصر اتفاق ميافتد مهمتر است. همانطور كه هميشه تاكيد كردهام، زيباست و همه ما را به گريه مياندازد. ولي اين لحظات شوقانگيز به يك معني سطحياند... حال چه رخ خواهد داد؟ روح اين انقلاب چگونه تن به نهادها خواهد داد؟
يك پرسش تئوريك: در روزنامهها و وبسايتهاي چپگراي يونان مقالاتي هست در تاييد اين عقيده كه كسي كه لكاني باشد نميتواند حامي انقلاب باشد و اين سخن بر پايه بحثهاي لكان است با دانشجويان مه1968. آيا ديدگاه لكاني لزوما غيرانقلابي است؟ آيا در چارچوب لكاني اساسا سياست انقلابي جايي دارد؟
مخالفتي ندارم. مسلم است كه ضرورتا انقلابي نيست. ادعاي من اين است: در آشفتگي تناقضات ايدئولوژيك كنوني، چه ميشود كه در جوامع آسانگير كنونيمان به نظمهاي بيشتر و اضطراب ميرسيم؟ البته من شديدا با گفته شما مخالفم اگر بخواهيد از آن نوعي حكمت ليبرالي مراد كنيد (شما خواستيد با انقلاب بازي كنيد پس داريد وارد فن و مهارت ديگري ميشويد.) خوانش من از لكان نوعي محدوديت، بخشي از اين فلسفه ضد كمونيسم جديد (كه نظرش بر اين است كه گولاك پيامد انقلاب است) نيست.
ولي با اين وجود، اين از مسائل مبتلا به انقلابهاي كمونيستي قرن بيستم است... چه پيش خواهد آمد؟ چگونه ميتوانيم به نحوي موثر از وحشت جديدي ممانعت به عمل آوريم؟ به نظر من اين پرسش تماما مشروع و مجاز است. چيزي كه ميخواهم بگويم بيش از اينهاست. لكان به وضوح ناسازگار است، اغلب با خودش. پرسش بزرگ روز كه چپ هنوز پاسخ مناسبي برايش ندارد- مسالهيي است ايدئولوژيك. به نظر من شما هيچيك از تناقضات امروز را بدون روانكاوي نميتوانيد درك كنيد.
آيا ميدانيم در چه جوامع عجيب و غريبي زندگي ميكنيم؟ من هميشه دوست دارم اين مثال را ذكر كنم: در انتخابات پيشين بريتانيا، يك شوي تلويزيوني در بيبيسي نمايش داده شد درباره اينكه منفورترين سياستمدار كيست و توني بلر مقام نخست را به دست آورد. يك هفته بعد او برنده انتخابات شد. اين حادثه مرا نگران ميكند. سطحي از سرخوردگي اجتماعي وجود دارد كه صرفا با راي انتخاباتي به دست نميآيد. من مخالف دموكراسي نيستم.
در روزگار سوسياليسم دوست داشتيم بگوييم «مزخرفات آرماني تحويل من ندهيد، نگاه كنيد ببينيد سوسياليسم واقعا چگونه است.» بگذاريد صادق باشيم. ببينيد دموكراسي پارلماني در واقع چه چيزي به دست ميآورد و به چه چيزي نميرسد. مسلما اگر دوستدار و هواخواه دموكراسي باشيد بايد نگرانش هم باشيد.
آيا كاركرد موثري دارد؟ آيا نارضايتي اجتماعي را پوشش ميدهد؟ بايد بدنبال راهحلي باشيم. ببينيد در امريكاي لاتين چه ميگذرد. در برخي موارد راهحل پيشنهاديشان عبارتست از آميزهيي از دموكراسي نمايندگي (الگوي لولا يا مورالس) با جنبشهاي اجتماعي. آيا روشن نيست كه دموكراسي هر روز بيشتر و بيشتر به يك تشريفات پوچ و تهي تبديل ميشود؟ ما حتي اگر راي دهيم، نميدانيم به چه چيزي و براي چه راي دادهايم. به «نفتا» يكي از حياتيترين معاهدات اقتصادي بنگريد. هيچ كس مورد پرسش قرار نميگيرد.
آنها حتي در كنگرههايشان كم و بيش براي اين كار تطميع ميشوند، كسي 5000صفحه قرارداد را نميخواند. شما در يونان هم در همين وضع هستيد. متخصصان در زمينهيي كه شما نميتوانيد داوري كنيد عقايد خاص خودشان را ميگويند.
«ببخشيد مردم، اينها واقعيتند»! حداكثر تا يك جا راست ميگويند و صرفا دروغ نميگويند. اگر وارد سيستم رايج شويد حق با آنهاست. ولي اكنون بايد پرسيدن را آغاز كنيم: آيا اين سيستم، افق نهايي و غايي ما است؟ و بعد اينكه حتي اين متخصصان اغلب كلاهبردارند. آيا آنها واقعا امين و قابل اعتمادند؟ من اواخر دهه 90 ميلادي و بحران بزرگ اقتصادي در آسياي جنوب شرقي را به ياد دارم. همين بزرگترين اقتصاددانان ليبرال به ماهاتير محمد حمله كردند كه چرا به حكومت مالزي پيشنهاد كرده همه معاملات پولي كشور را به تملك خود درآورد.
اين سياست موفقيتآميز عمل كرد. حال در فضاي كنوني، قواعد آنگونه كه ايدئولوژيستهاي نئوليبرال ميكوشند ما را متقاعد كنند ثابت نيستند. در همان زمان، شرودر، لافونتين را كه ميخواست همين كار را در آلمان انجام دهد از كار بركنار كرد. اين ايده را – كه حتي توني نگري نيز خيلي قبولش دارد- فراموش كنيد. ايده دولت محوشونده و ظهور امپراتوري جهاني را به فراموشي بسپاريد. بر اهميت دولت روز به روز بيشتر افزوده ميشود.
آيا ما شاهد تاكيد نئوليبرالها بر پايان تاريخ هستيم؟
موضوع كمي پيچيدهتر از اين حرفهاست. ايده پايان تاريخ فوكوياما را آسان ميشود به تمسخر گرفت. ولي ميتوانم استدلال كنم كه 90درصد چپگرايان كنوني در واقع مثل فوكوياما ميانديشند. آنها امور بزرگ را به پرسش نميگيرند. الگوهاي جايگزين هم روشن نيستند. حتي بيشترين ادبيات راديكال در پورتوآلگره يا سياتل اساسا اخلاقگرايانه است. آيا الگويي ايجابي وجود دارد؟
خيلي آسان ميتوان با ورق جنبشهاي محلي و خودسازماندهيهاي محلي بازي كرد. اين، مدل و الگويي به ما نميدهد. من به اين خيالبافيهاي نِگِريگونه كه كثرت و چندگونگي به هرحال رفع خواهد شد باور ندارم. ما بايد لزوم نوعي ابزار تنظيم كننده را بپذيريم. نه فقط روياهاي استاندارد دموكراسي اجتماعي و سوسياليسم دولتي، بلكه حتي روياي همين انجمنهاي شورايي، دموكراسي مسستقيم محلي هم به مرزهاي پاياني خود رسيده است.
چگونه خواهيم توانست مقاومت را در چارچوب بزرگتري سامان بخشيم؟
من بدبين نيستم ولي فكر نكنم به اندازهيي كه فكر ميكنيم ميدانيم، بدانيم. فكر نكنم داراي آن چيزي باشيم كه فردريك جيمسون نقشهيابي معرفتي مينامد. برخي چپگرايان ميپندارند ميدانيم امروزه حال و روزمان با سرمايهداري و نئوليبرالها چگونه است، مساله فقط اين است كه نميدانيم چگونه مردم را به حركت واداريم. به نظر من ما حتي نميدانيم واقعا چه اتفاقي دارد ميافتد. خلاصه اينكه من خوشبين نيستم. من نميتوانم براي شما نسخهيي بپيچم. همه آنچه ميدانم و بر آن پاي ميفشارم اين است كه بايد كاري بكنيم هر چند به يك جامعه اقتدارگرا و مستبد نبايد برسيم. در اين لحظه است كه آرمانشهر رخ مينمايد.
شما آرمانشهرها را اختراع ميكنيد وقتي كه در دردسر افتادهايد و كار ديگري نميتوانيد بكنيد. شما بويژه در يونان به سوي ايدههايي براي كنترل اجتماعي و كاركرد دولت و نظاير آن پيش رانده ميشويد. همانگونه كه در بوليوي اكنون اينگونه است. اين ديدگاه تراژيك من هم هست. من با شما موافق هستم ولي آن را دليلي بر توجيه اين امر نميدانم كه بايد به روش كنوني زندگيمان ادامه دهيم. در اين صورت من تمايلي به زندگي در چنين جامعهيي نخواهم داشت.
به نظرم نشانههاي روشني هست دال بر اينكه داريم به سوي نوعي سرمايهداري ليبرال جديد با صور جديدي از آپارتايد همراه با آزاديهاي خصوصي نزديك ميشويم. شما منفردا قادر به ابراز خواستههايتان خواهيد بود ولي تحرك اجتماعي كمتر و كمتر خواهد بود. ما ديگر نميتوانيم اين اطمينان ماركسيستي قديمي را داشته باشيم كه ميدانيم تاريخ به كدام سو در حركت است. تاريخ در حال ورود به ورطه عجيب و هولناكي است.
منبع: GREEK LEFT REVIEW،16 Ave 2011