«آقای ابوالحسنی، رئیس وقت راهداری بود. زنگ زدم و گفتم چهار ماهی است روستاییها در محاصره برفاند. گفتند بولدوزر آمد، اما نشد.» آخرین مکالمه صادقی و رئیس راهداری سابق جملهای است که دلش را به درد میآورد. بعد از این مکالمه، معلم بیل به دست گرفت و به همت یکی از شاگردانش تونل زد به دل کلاس کوچک. او هربار که از کار و سرما به تنگ میآید، جمله رئیس راهداری را تکرار میکند تا دوباره از عصبانیت خون در رگهایش به جوش بیاید و بعد بتواند کار کند.
«مدرسه اینطوری بود که بچهها از اول تا پنجم باهم درس میخوندن و مختلط بود، اما بعد از اون پسرها برای کلاس ششم به دماوند میرفتن؛ اما الان میگن که باید کلا از کلاس اول تفکیک جنسیتی بشه. مشا تا اوره حدودا ۲۰ دقیقه با ماشین فاصله داره و بهنظر کم میاد، اما تو زمستون و یخبندون خیلی خیلی سخت میشه و عملا نمیشه برن مدرسه. جدای از این باید سرویس مدرسه بگیرم و برای این ۲۰ دقیقه، حداقل ۲۵۰ هزارتومن پول سرویس بدم که ندارم. چرا باید برای تحصیل و درسخوندن پول داد؟ با این وضعیت نمیخوام بچهام درس بخونه؛ میخوام ترک تحصیل کنه و مثل خودم بیسواد باشه، ولی همسرم اصرار داره که باید بره مدرسه.»