۱۷ ساله بودم که «ساعد» به خواستگاری ام آمد. او ۲۰ سال از من بزرگتر بود و از همسر قبلی اش دو فرزند داشت، ولی من هیچ علاقهای به او نداشتم با این وجود پدرم با دریافت مقداری پول به عنوان شیر بها مرا پای سفره عقد نشاند. اگر چه چند روز قبل از برگزاری مراسم عقدکنان پدر و مادرم را تهدید کردم دست به خودکشی میزنم، اما آنها توجهی نکردند و در نهایت من مجبور شدم زندگی مشترکم را با ساعد آغاز کنم.
«از بچگی با پسرعمویم بزرگ شدم و قرار بود مرد زندگی ام شود که ماجرای خواستگاری مرد ثروتمند پیش آمد که بعد از چند روز تصمیم گرفتم به خاطر خانواده ام پا روی رویاهایم بگذارم، اما پس از ازدواج شبها اشک میریختم و دلتنگ پسرعمویم میشدم و از او میخواستم که مرا ببخشد تا اینکه جمشید متوجه ماجرا شد و خودش تصمیم به جدایی گرفت».