آخرین اثر افروغ پیوند میان روزمرگی، حکمت و سیاست را در روزنگاشتهای او نشان میدهد.
به گزارش ایکنا؛ چهارمین جلد از روزنگاشتهای عماد افروغ به همت سوره مهر و در ۶۹۹ صفحه روانه بازار شده است. فریادهای خاموش درواقع روایت روزهای یک اندیشمند است. این روایت رنگ و بوی اندیشه افروغ و البته روزهای کاری، مناسبات خانوادگی و دغدغههای نظری او را دارد. هم صدای ملاصدرا را میتوان شنید، هم دغدغههای یک انقلابی منتقد را. پیوند روزمرگی، حکمت و سیاست را میتوان در روزهای این اندیشمند صدرایی دید.این کتاب روایت روزهای افروغ از ۹ مهر ۹۳ تا ۷ مهر ۹۴ را در بر میگیرد.
افروغ در مقدمه این کتاب از نسبت فریاد و خاموشی سخن به میان آورده است. از نظر افروغ توجه به این دو که نوعی به ظاهر در تقابل هستند توجه به حضور و غیابت است. افروغ در این زمینه توضیح داده است که «غیاب هستی نیست؛ هستی ناآشکاری است که به تمام حضورها و تجلیات و نمودها وفعلیتها عینیت میبخشد. غیاب وجه متعالی و تعالی هستی است. وجه قابلیت و امکان هستی است و چگونه میتوان از غیاب و امکان فعلیتبخشی گفت و از خدای خالق غیاب، هستیبخش، و قابلیتساز دم نزد؟، به تعبیری، خدا وجه و شرط بلاشرط امکان هر شرط و امکانی است».
پیوند میان روزمرگی و حکمت را در این فراز از کتاب که در گزیدههای آن نیز آمده میتوان یافت که افروغ میگوید: «وجه روزمرگی و انضامی هر فرد جلوه و مظهری از وجه عام و متعالی اوست. هر چه روزمرهتر باشی، وجه مورد انتظار فرا روز مرگیات نیز فراروزمره تر است و هر چه متعالیتر باشی، وجه و سطح روزمرگیات نیز فراروزمره و متعالیتر». او تلاش کرده است تا در روزمرگیهایش، فراروزمره باشد.
با کتاب «فریادهای خاموش؛ رونگاشتهای تنهایی» ما با افروغ در زندگیاش همراهیم از قایم باشکبازی با نوهاش تا آنچه با کجا مصاحبه و چه گفته، تا آنکه همسرش در خصوص چه مسائلی بحث کرده و تا آنکه در چه روزی در یکی از کمیسیونهای مجمع تشخیص مصلحت نظام شرکت کرده. بخشهایی از کتاب ذیل روزمرگی، حکمت و سیاست در ذیل بازنشر میشود.
روزمرگی
حیفم میآید از شبهای اینجا در زمان مطالعه حرفی نزنم، هیچ صدایی جز تیک تیک ساعت دیواری به گوش نمیرسد. بخاری نفتی هم گه گاه صدای ملایمی، که حکایت از خوب کار کردنش است، میدهد، به ظاهر این صدا بیانگر فریاد رضایت بخاری از نحوه کار کردنش است. دریچه دودکش بخاری نیز با برخورد به لبههای اطراف، این صدای آرام بخاری را همراهی میکند. شاید تنها مشکلی که برای آدمی پیش میآید تنهایی است؛ وگرنه بهترین حالت و شرایطی است که میتوان برای مطالعه تعریف کرد. عجب است، هم میخواهی تنها نباشی، هم خلوتی برای مطالعه و تامل داشته باشی. این دو شاید متناقض باشند، اما این گونه نیست. هر دو به گونهای با فطرت انسان عجیناند. شاید« یار تنهایی» یا به عبارت بهتر یکی از مظاهر« یار تنهایی» بتواند این دو را جمع کند. میشود با یار بود، درد تنهایی نداشت و خلوتی هم برای مطالعه و تامل یافت. برعکس، میتوان در جمع بود، اما تنها بود و محملی یا حال و فرصتی هم برای مطالعه و تامل نداشت.
سعی کن هیچ گاه احساس پوچی و بیهودگی به تو دست ندهد. خودت را بشناس و باور کن، به خودت قابلیتهای الهی و بی کرانت را یاد آور شو. به خودت بقبولان که مسئولیت زیادی بر دوش توست. تو باید هم متوجه مسئولیت خود در برابر خودت و هم در برابر دیگران باشی. مسئولیت تو در برابر خودت فهم قابلیتها و فعلیت آنها و از پا درنیامدن در برابر مشکلات بیرونی و درونی است. باید خودت را در هر شرایطی به خودت ثابت کنی. انسان مقبول، انسان قوی و با اراده است. به خوبیها، فرصتها و داشتههای مثبت و متعالیات فکر کن. به اینکه باید بشوی و هنوز در ابتدا یا میانه راهی.
نکته دیگر اینکه گاهی به این یادداشتها به مثابه امر و قطعاتی پراکنده مینگرم و شاید نتوانم با آن کار بیایم. اما امروز ایدهای شهودی به ذهنم خطور کرد. مگر زندگی همین قطعات پراکنده نیست؟ مگر کیف و عمق و جوهر زندگی همین قطعات و لحظات پراکنده نیست؟ مگر نوآوریها و شهودها و خلاقیتها با این لحظات بروز و نمود پیدا نمیکنند؟ اگر این لحظات و قطعات به اصطلاح پراکنده نبودند اصولا کیف و نوآوری و بداعت معنا مییافت؟ مگر امتحان انسان بدون این لحظات امکان پذیر است؟ اینها لحظاتی هستند که باید شکارشان کرد و به حد امکان از آنها بهره برد؛حال یا برای کاری دراز مدتتر یا برای فکر و نگارشی دراز مدتتر به هر حال، اگر این لحظات نباشد، زندگی هیچ دم پرشور و غیر عادتوارهای نخواهد داشت. به گورستانی شبیه خواهد بود که همه چیز در آن رنگ یکسان و یکنواخت خواهد داشت و چه زندگی سوت و کوری است زندگی بی لحظه احتمالا حیات انسانی همین کنار هم گذاشته شدن این لحظات و قطعات به ظاهر پراکنده باشد. در واقع اینها به نظر پراکنده میآیند. میتوان رشته پیوستگیشان را در جایی ،در حالاتی، در اندیشهها و در الهاماتی، ورای وجوه انضمامی و عینی این لحظات، جستوجو کرد شاید جنس و جهت این لحظات و قطعات معلوم کند که در چه کیف و وضعیت و حالت و صفاتی باید این اتصال و پیوستگی را جست و جو کرد. در واقع وحدت این کثرت را نمیتوان در خود این کثرات جست و جو کرد.
میخواهم خیره شوم به خوبیها، به پاکیها، میخواهم در خود فروروم از درگیریها، درجا زدنها، کینهها، نفرتها، بیخداییها، بیمعناییها، بداخلاقیها، و ناآرامیها خسته شدهام میخواهم به عمق بروم، به باطن بروم، به باطن باطن، میدانم مرکز و کانون و مهبط خوبیها و آرامشها آنجاست.
میخواهم به درونم خیره شوم، میخواهم پاکیها را آنجا جست و جو کنم. دیگر خسته شدهام، از نام و نان و شهرت و اعتبار خسته شدهام. میل پرواز دارم. خدای مهربان من، چگونه میتوان در این دوران پر هیاهو، آرامش به دست آورد؟ چگونه میتوان در لابه لای تظاهرها و ریاها و فریبها و نیرنگها، سکون و روان بودن را به دست آورد؟ تو خود مبدا و منشا و کانون آرامشی تو ذکر خود را به من بیاموز؛ ذکر باطنی خودت را.
نمیدانم چه حالت و چه حسی دارد شنا کردن در سراب، شنا کردن در ماسه، در حباب، در هوا، و چه حسی دارد شناور بودن در آب روان و آشنای طبیعی. در آبی که آن را، امواجش را، عمق و گسترهاش را فقط تو میشناسی هر کس آب و تاریخ و به تعبیری، بازی زبانی، محیط و زیست جهان و تحفظ تاریخی خود را داراست. به این خویشتن تاریخی خود احترام بگذار، به هر خویشتن تاریخیای احترام بگذار، البته به حیات و درد مشترک هم بیندیش. منافاتی ندارد این همان وحدت در عین کثرت است. کثرت تو را از وحدت و از نوع دوستی و تفاهم و تعامل، و وحدت تو را از حیات مانوس و تاریخیات باز میدارد. سعی کن به هر دو بیندیشی. با وحدت فکر به دردهای انسانی باش و با کثرت به خود جمعی تاریخی و آب روان هویت وصل شو. آنها که هویت جمعی و تاریخی را نمیفهمند انسان را در هویتهای جمعی، همانند گوسفندی رها میبینند که از گله دور شده و آماده تکه پاره شدن و خورده شدن است. به گله گوسفند خودت بپیوند، نه گرگ شو، نه اجازه دریدن به گرگی دیگر ده.
دیدن شور عزاداری این روزها، آمد و شد دستهها و هیئات، روضه خوانیها و مرثیه سراییها برایم بسیار آشناست. همواره در آنها زیستهام و میدانم چیست. تمام ذرات و لایههای آن را میشناسم. خود را از آنها و آنها را ازخودم میدانم. نمیدانم، شاید دیدن این همه عزاداری معنادار و پرشور بر نوشتهام اثر گذاشته باشد . اگر این چنین باشد، که مایه بسی مسرت و خشنودی من است.
حکمت
و چه زیباست دنیا و عمر انسانی، اگر درست تفسیر و خرج شود. خرج زیباییها و عشقها و پرستشها و نوع دوستیها و محبت به دیگران شود. خرج تامل و تدبر در هستی شود خرج آزادی و آزادگی شود خرج خندیدن و گریستن بر لهو و لعبها و گرفتاران در این بازی کودکانه و با ژستهای غیر کودکانه شود. به راستی راز و رمز هستی یا عمق آن در چیست و در کجاست؟ با چه درکی از هستی و چه ارتباطی با آن این راز و این عمق درک میشود؟ در این بین، نقش توی انسان در این ارتباط و این اتصال چیست؟ درها گشودهاند، رازها و رمزها در انتظار تواند، اعماق هستی جلوه گری میکنند پردهها را کنار بزن، این پردهها بیرون تو نیستند، درون تو هستند. حجابها و موانع درونیات را بفهم حجابها را بردار، پردهها را کنار بزن، در واقع بخشی از خودت را ذبح کن، به خود واقعیات بیندیش. این خود واقعی با راز و رمز و عمق هستی یکی است.
کرامتت را زیر سوال میبرند شخصیت تو را خُرد میکنند، حقت را پایمال میکنند، در حق تو و دیگری اجحاف میکنند. بجنگ، اول با خودت و بعد هم با زشتها و زشتیها، اگر در نبرد با خودت پیروز بیرون آمدی، موانع بیرونی را یا نمیبینی و به هیچ میگیری، یا به راحتی با آنها درمیافتی. در افتادن تو منشا تغییر است. مگر میشود تجربه و احساس و شهود دینی را در دین داری نادیده گرفت؟ مگر میشود حالت خضوع و خشوع و پناه آوردن به درگاه الهی را و استمداد جستن از او برای عفو غفران و دستیابی به آرامش روحی و روانی را نادیده گرفت؟ به عبارتی، مگر میشود وجه عرفانی دین را نادیده انگاشت و آن را پیش پای وجه شریعت و صورت عبادی و رفتاری دین ذبح کرد؟ اگر کسی بگوید جوهر دین همین خضوع و سجود به پیشگاه الهی و اذعان به بزرگی او و بندگی و کوچکی است، چیز عجیبی نگفته است. به نظرم تمام زیبایی دین به همین سجده رفتنها و احساس بندگی و حیرت کردن آدمی است. در این حالات است که به آدمی احساس پرواز و سبکبالی دست میدهد.
خدای من خدای بیکار، منفعل، و تفویض کننده اراده خود به دیگری نیست. خدای من فعال و بیدار و قادر و آگاه و قوام و پایدار است. خدای مراقب و هشیار است. خدای محتواگرا و معناگرا است. خدای واقف و نیات و باطنهاست. میبینیم که در حکومت دینی چه بازیهایی که به نام دین نمیشود چه رفتارهای غیر دینی و ضد دینی که به نام دین انجام نمیشود. هر روز به رنگی و لباسی، به شیوهای و به طریقی، در این بین جفای اصلی در حق خدا صورت میگیرد. باید در وهله اول از خدا و حق او دفاع کرد.
مگر کمال نهایت دارد که دستیابی نهایی به آرمانهای عرفانی معنادار باشد؟ به نظرم آنجا که فکر کردی دیگر رسیدهای و کار تمام شده، بدان که داری به عقب برمیگردی. در این مسیر نومیدی معنا ندارد. افتادی، دوباره بلند شو، این بار محکمتر و با عزمی جزمتر، از او کمک بگیر. به عجز و ناتوانی و ضعف و کاستیات بیندیش. او را باور کن، به او چنگ بزن، به خودت یاس راه مده، در این مسیر، افتی داشتی، توقفی داشتی، خطایی داشتی، بازگرد. رجعت کن، بلند شو و ادامه ده. بدان که مسیر اصلی همین است. بقیه سراباند، فرعاند. به خودت این امیدواری را بده که بالاخره به این شناخت رسیدی که باید در این مسیر باشی. به تلاشت ادامه ده. به آداب در این مسیر بودن پایبند باش. یقین داشته باش که شیرینی هر لحظه مبارزه کردن با نفس را خواهی چشید و همین توشه گام بعدی تو باشد. به او اعتماد کن، دستت را در دست او بگذار. از او بخواه تو را به پیش ببرد. آخر این مسیر نیست که شروعش با تو باشد و پایانش با خدا. خدا هم در ابتدای مسیر است هم در حین راه و میانه راه، و هم در پایان تو در تو و تمام نشدنی این مسیر سخت و زیبا و آرامش بخش.
تمام منابع شناخت حس، عقل، قلب، و دین، در واقع ابزار کشف یک حقیقتاند؛ «حقیقت هستی» حقیتی که هم درون تو، هم در بیرون تو وجود دارد. حقیقت درون تو امر واقع و حقیقی از یک سو و ابزار کشف حقیقت بیرونی از دیگر سو است. به عبارتی، حقیقت درونت هم هدف و هم ابزار یک حقیقت یگانه است. اینجاست که درون و بیرون یکی میشود و تو با منابع شناختت دنبار انی حقیقت یگانه هستی. در این بین، مرز جدایی خیال معطوف به حقیقت و خیال معطوف به تو هم و پندار همین هم خوانی و یگانگی درون و بیرون و به عبارتی« شناخت نفس و شناخت خدا» است که «من عرف نفسه عرف ربه»
خیالی که هیچ نشانی از حقیقت بیرون و مالا از حقیقت درون نمیدهد خیال عرفانی نیست. خیال عرفا نهایت تعقل، اتصال، و عبودیت است. خیالی رها از هر گونه قید و بند و وارستگی از هر چیز و دل بستگی به عدم و نیستی«فرو وجود» نیست. هر از خود بی خود شدنی نامش عرفان و خیال عارفانه نیست. خیال عارف همان قدر واقعی است که تعقل فیلسوفانه اگر واقعی تر نباشد تفاوت تامل و تخیل عارفانه با تعقل فیلسوفانه در انقطاع نظر و عمل فیلسوفانه و در اتصال نظر و عمل عارفانه است. فقط درک وجود فیلسوفانه یا حتی عارفانه وجدان و وجود نیست، بلکه فراتر از عرفان معمولی، اتصال و یگانگی وجدان وجود و اتصال و ارتباط است. قرار نیست فقط بدانی یا فقط بدانی و ببینی قرا است بدانی، ببینی، و وصل شوی، بارها به یاد مقام«اهل الله»ی منظور ابن عربی افتادم.
بعد از نماز صبح، این سوال در ذهنم نقش بست که در سوره انقطار آمده است «علت نفس ما قدمت و آخرت» یعنی چه؟ روزی که انسان از ماتقدم و ماتاخر خویش آگاه میشود یعنی چه؟ این روزی است که پردهها کنار میرود و انسان وارد یک حقیقت و نور مطلق، وارد پاکی محض میشود. وارد ناب بودن فطرت میشود؛ جایی که در آن نفس و شیطان و زشتی و پلیدی نمود و جایگاهی ندارد. در اینجاست که انسان به دلیل خود آگاهیاش به اعمال گذشته میتواند یا دچار راحتی وجدان یا عذاب وجدان شود. آیا فکر میکنید جانکاهتر از عذاب وجدان در چنین شرایط و فضایی، در برابر گذشته ناموجه و اعمال ناصواب وجود دارد؟
وجه روزمرگی و انضمامی هر فرد جلوه و مظهری از وجه عام و متعالی اوست. هر چه روزمرهتر باشی، وجه مورد انتظار فرا روز مرگیات نیز فراروزمره تر است و هر چه متعالیتر باشی، وجه و سطح روزمرگیات نیز فراروزمره و متعالیتر. آدم دل مشغول فرا روزمرگی و متعالی آدم گوشه نشین و خلوت گزین نیست. او از لابه لای همین روزمرگیهاست که خود را برمیکشد و با همین برکشیدنهاست که بر روزمرگیهای خود و دیگران اثر میگذارد. از مواجهه هر شخص با روزمرگیهایش میتوان وضع فراروزمرگی او را به داوری نشست. چگونه فردی میتواند در روزمرگیهایش متعالی و مسئولیت پذیر نباشد، اما فردی متعالی و فراروزمره تفسیر و تعبیر شود؟
در تنهایی به هیچ چیز فکر نکن، فکر نکن این خلا است، نه، این عین وجود است، اصل وجود است، حقیقت وجود است. مراحل بسیاری را پشت سر گذاشتی. دیگر به تنهایی عادت کردهای. قدرش را بیشتر بدان. به هیچ تعینی میدان نده، بگذار نامتعین خود متعین شود و جلوه نماید. خودت را به موج این تنهایی بسپار. اگر چیزی از بیرون حواست را پرت یا توجهت را جل کرد، به آن شک کن، این مانع رسیدن تو به غایت تنهایی است. همه آسیبها از بیرون و توجه به بیرون است. فرض کن تنهایی تنهایی، فرض کن در این عالم جز تو کسی نیست. بیندیش با درونی رها و پاک از بیرون بیندیش به هیچ چیز متعین و شناخته شده دیگر میندیش، کمی خودت را رها کن، شاید باید به جایی برسی که حتی نیندیشی، رها و شناور شوی. بگذار بر تو بتابد آنچه باید بتابد تو فقط با تنهایی خوی بیشتری بگیر. آن را در بغل بگیر، فرصت مغتنمی است قدرش را ندانی، از دستت میرود نمیدانم شناور بودن چیست. آیا شناور بودن خود یک غایت نیست؟ شناور شو. خالی شو، بی رنگ و بی تعلق شو.
هیچ گاه حقیقت برایم معما نبوده است هیچ جیز برایم روشنتر و بدیهی تر از حقیقت نبوده است. هیچ گاه به دنبال استدلالی هم برای آن نبودهام. برایم روشن شون حتی از روز روشنتر بوده است. اما کماکان نمیدانم کجا میروم و نامش چیست. اما باید بروم. در خلوت و تنهایی هم باید بروم تنها هم باید بروم. شناور و بی تعلق هم باید بروم کجاست آنجا که میخواهم بروم فعلا نمیدانم اما باید بروم فقط این را بگویم این نوشته و این حالت، خود نشان میدهد که در رفتن تاکنون موفق بودهام باید ادامهاش بدهم باید با هر محرک ناصواب و بازدارنده از بیرون و از درون در این رفتن مقابله کنم. این رفتن مسیر در انفسی است و چه سیر بی انتهایی است. به نظر تاریک میآید؛ اما نه تاریک محض، رگههای نور در آن دیده میشود و چه ابزاری به جز قلب پاک و روان و شناور میتواند ابزار این سلوک انفسی باشد؟ آنچه به دنبالش هستی در درون توست. بیرون دنبالش نگرد. حقیقت در تمام لایههایش درون توست. در این تاریکی رگهدار روشنایی، محکم و استوار و پاک و منزه قدم بردار. چه دیدی، شاید ثمرهاش نور بی رگه تاریکی باشد. آنجا همان جایی است که میخواهم و باید بروم.
به نظر میرسد هنوز گوش دلم قادر به شنیدن آوای دل و تنهاییام نیست. میخواستم صدای تنهاییام را بشنوم؛ اما قادر نبودم. هنوز ابتدای راهم. هنوز بیصبرم هنوز کورم؛ وگرنه اینها برایم مسئله نبود. آن را پشت سر گذاشته بودم. این یک نقص است که باید آن را نفی کنم و بر آن فائق آیم تا به آزادی و رهایی برسم. کماکان منتظر میمانم تا بتابد آنچه باید بتابد و مطمئنا خواهد تابید.
حد قناعت برای اقشار مختلف متفاوت است اینکه بتوانی و نخواهی و ارزشهای دیگری مانع داشتن بیشتر تو شوند و تو فرصتی هم به شدن خود اختصاص دهی. قناعت، که میتواند متناسب با اقشار و طبقات مختلف اجتماعی متفاوت باشد، دو وجه عام و مشترک دارد؛ اینکه یک زندگی آبرومند داشته باشی و دستت پیش کسی دراز نباشد و اینکه بتوانی و نخواهی، پس فقر پیشگی و دست نیاز دراز کردن پیش این و آن قناعت نیست. قناعت چیزی جز حریت نیست. یا قناعت است که میتوان حر و آزاده بود. اتقافا داشتن به حد کافی و تا آنجا که دستت پیش دیگران دراز نباشد هم عین حریت است. طبعا حریت و قناعت دو یار دیرینهاند.
خوب که مینگرم، شیطان هم ماموریتی جز تنبیه و رجعت به سوی خدا ندارد. این به آن دلیل است که وجود و قدرت او مثل وجود و قدرت هر موجود دیگری از خداست. هم دعوتش به تمرد از خدا یاد آور موجود به نام خداست، هم نتیجه به ظاهر ناخواستهاش نوعی رجعت به سوی او، این مطلب وقتی بهتر و بیشتر خود را نشان میدهد که عالم را سطحی نبینیم و رمز آلود و پیچیده و دیالکتیک تفسیر کنیم. به نظر میرسد اگر لازمه صواب و حرکت و کمال، خطا باشد، شیطان به عنوان مظهر خطا، در قلمروهایی میتواند به گونهای و در این حرکتهای به سوی صواب و کمال، نقش آفرین باشد.
همواره فلسفه ظهور را فلسفه غایت مدار بودن عالم و فلسفه امید دانستم که بازتاب روشنی بر حیات انسانی دارد. از این رو، شرحهای حکیمانه در باب ایشان بیشتر به دلم مینشیند تا شرحهای روایی که بسیار هم تکراری و محدودند.
شرحهای مربوط به شرایط ظهور و شبیهسازیهای کاذب برایم جاذب نیست شرحهای هستیشناسانه و بازتابش بر حیات طبیعی و انسانی و اجتماعی را طالب هستم. فلسفه ظهور، فلسفه یک حادثه بیریشه و بی بنیاد و الحاقی و اتصالی نیست، فلسفه یک حقیقت هستی شناختی و حرکت طبیعی و انسانی است.فلسفه فهم خود واقعی و تلاش برای اتصال به اوست اتصال به او اتصال به خداست فلسفه ظهور فلسفه اتصال به خداست اینکه قبلا گفته و نوشتهام که اگر میخواهید حضرت مهدی(عج) بیاید، اخلاقی و عقلانی و معنوی شوید، ترجمانی از همین سخن است هر چه حیات انسانی رشد یافتهتر و اخلاقیتر و عادلانهتر، مهدویتر.
سالها پیش عبارتی موجز در بالای صفحه اول کتاب گفتارهای انتقادی نوشتم: «خدا شکارچی لحظههاست، باشد که در زندگی ما نیز لحظاتی برای شکار وجود داشته باشد» قرار نیست، ممکن هم نیست که تمام لحظات زندگی ما با تعبیری خاص مثبت و متعالی باشد. مهم روحیه رجعت و تعالی جو و کمال گرای امیدوارانه ماست. چه بسا حالات صواب ما عجب آورد و حالات خطای ما رجعت. و چه تحولی است اگر با حالت رجعت در حالت صواب باشیم. یعنی در عین صواب، حسی از خطا در نتیجه رجعت داشته باشیم و البته که این حس اولیای خداست و میتوان آن را آرزو کرد.
سیاست
دانشگاهها به سکوی پرش استادان و رفع مشکلات اقتصادیشان تبدیل شده است. دیگر کسی به دنبال حرف نو و کاربردی و عمیق و نظریهپردازی نیست. دانشگاه به دکانی برای تجارت و نمایشگاهی برای نمایش دستاوردهای صوری و بیگانه با جامعه و در بهترین حالت دارالترجمهای برای ترجمه آثار نویسندگان کلاسیک غرب بدل شده است.
مدتی است بر این تصورم که باید بر پیکره و بدنه نظام جمهوری اسلامی، به منظور تعدیل سیاستها و رفتارها و موزون شدن و عادلانه شدن آنها شلاقهای محکمتری وارد کرد. به نام تقویت ابعاد امنیتی و دفاعی، ابعاد دیگر مغفول واقع شده است؛ ابعادی مربوط به یک حیات اخلاقی و معنوی، توام با محبت و ایثار و انفاق. انسان با مشکلاتی زیادی در حال دست و پنجه نرم کردناند و قلیلی مربوط با قدرت رسمی بی مسئله یا کم مسئلهور اغل در ناز و نعمتاند.
ضمن هشدار به فسادهای موجود در پناه دین، آنها را به این عبارت مولا(ع) توجه دادم: از این اندوهناکم که بیخردان و تبهکاران این امت حکومت را به دست آورند. آنگاه مال خدا را دست به دست بگردانند و بندگان او را به بردگانی بکند. با نیکوکاران در جنگ و با فاسقان همراه باشند». و در جایی دیگر: «هنگامی که انسانهای پست به حکومت میرسند، انسانهای فاضل و صالح هلاک میشوند».