روزهایی را در مسیری به سمت بویین زهرا که از توابع شهر من، قزوین، بود میرفتم. سختی تابستان داغ، گرمای شدید هوا، اما تمامش میارزید به عبور از تاکستانها و انگورهای زرین که زیر تابش مستقیم آفتاب چشمک میزدند. اما نم نم مسیر آسفالت با دست اندازهای فراوان که گویی گوش تا گوشش جویده شده است جایش را به مسیری خاکی میدهد. مسیر خاکی که ما را به سمت «کورههای آجرپزی» میبرد. از پس پیچ و خم مسیر صدای کودکان به گوش میرسد که به سمت ماشین میدوند. لباسهای ژنده با دستانی گازوئیلی و پاهای کوچک برهنه، اما لبخندی به پهنای صورتهای آفتاب سوخته شان. در عین حال که از هیچ فرصتی برای بازی و شادی نمیگذرند، اما عجیب در خود تنها هستند، یک حس گنگ مهمان لبخند هایشان است، حس گنگی از آینده مبهمشان.
خاطرتان هست؟!